پنج شنبه, ۹ فروردین , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

داستانی جالب ، من، با خودِ امام رضا کار دارم!

اشتراک:
داستان زیبا از امام رضا احکام و مسائل شرعی
در این مجموعه داستان ها و کرامات اما را برای شما بیان کرده ایم . داستان هایی پر ازوقایع عجیب و جالب که در زندگانی امام بیان شده است و ما دراین قسمت ان را بیان کرده ایم .

امام رضا امام هشتم ماشیعیان است. ایشان به عالم آل محمد نیز شهرت دارد.پدر ایشان امام موسی کاظم است. داستان زیبا از امام رضا همیشه مملو از آموزه های گهربار و اتفاقات بی شمار می باشد . با اوردن نمونه هایی از این داستان ها شما را بیشتر با امانم رئوف اشنا میکنیم . در این بخش داستان از زندگی ثامن الحجج را با هم مرور می کنیم داستانهایی از زندگى امام رضا  را در پرشین وی ببینید.

داستان زیبا از امام رضا

پیرمرد در حالیکه از صحن خارج می شد؛ با صدای لرزانی که بوی خوشحالی اش تا عرشمی رسید، جواب داد: «ممنونم! آدرسی که دادی درست بود! خودِ امام رضا منو شفا داد! خودِ خودِ امام رضا» و خادم را در بُهت و حسرت، تنها گذاشت…خادم امام رضامثل همه ی پیرمردهای روستائی، او هم زندگی ساده ی خودش را داشت؛ امّا با یک تفاوت؛ و آن اینکهاز بچگی همیشه یک عصا همراهش بود.با همین عصا و همین پا، زندگی کرده بود.ازدواج کرده بود و پا به سن گذاشته بود.

داستان زیبا از امام رضازندگانی حضرت امام رضا

روزی همسر سالخورده اش گفت: «حسین آقا! تو که دیگه پیر شدی.تا جائی هم که از دستمون بر می اومد؛دکتر و دوا کردیم ولی فائده ای نکرد! همه جا رفته ایم.بیا این آخر عمری، بریم حرم امام رضا و از خودش بخوایم.شاید شفا بده!»حاج حسینِ پیرمرد، خودش را به مشهد رساند و پرسان پرسان به هر سختی ای بود حرم را پیدا کرد و با همراه دیرینه اش «عصا» به سمت ورودی صحن رفت.

امّا باز، دلِ ساده اش آرام نمی شد.با خودش گفت: «بگذار از خادم حرم هم بپرسم تا اشتباهی نروم!»ورودی صحن،خادمی سیاهپوش با شال و کلاه مفصّلی ایستاده بود.پیرمرد گفت: «آقا ببخشید! امام رضا کجاست؟! آخه من با خودِ خودِامام رضا کار دارم!»خادم که از حرف پیرمرد خنده اش گرفته بود، به شوخی گفت: «اگه با خودِ خودِامام رضا کار داری، اینجا نیستند! باید بری اون طرف صحن، نزدیک گنبد.بعد از پلّه ها بری بالا.«خودِ» امام رضا زیرِ گنبد نشسته اند!»

پیرمرد در حالی که از صحن خارج می شد؛ با صدای لرزانی که بوی خوشحالیاش تا عرش می رسید، جواب داد: «ممنونم! آدرسی که دادی درست بود! خودِ امام رضا منو شفا داد! خودِ
خودِ امام رضا» و خادم را در بُهت و حسرت، تنها گذاشتشادی، تمام وجود پیرمرد ساده دل را گرفتو با پاهای ضعیفش به سمت دیگر صحن رفت.نزدیک گنبد مطهّر، پله ها را پیدا کرد و در حالی که
نفس نفس می زد؛ با خودش گفت: «چیز زیادی نمونده حسین! باید از پله ها بالا بروی!»کمی عصایش را بهزمین کوبید تا برفهای رویش به زمین بریزد.که شاید سبکتر شود!

و خیس عرق، دو سه پله را بالا آمد.ناگهان صدای دلنواز قطب عالم، حضرت علی بن موسی الرضا -که هزاران سلام و تحیّت بر او باد- به گوشش رسید.

داستان های عجیب حرم امام رضاداستان از زندگی ثامن الحجج

داستانی از شفاعت و خاطراتی از کرامات امام رضا

_ حاج حسین! آرام باش! تو نمی خواهد زحمت بکشی و بالا بیائی.من پیش تو پائین می آیم!سرش را بالاآورد و حضرت را دید که بالای پله ها ایستاده اند! قبول کرد و ایستاد تا حضرت پایین آمدند واو را در آغوش گرفتند! بعد نگاهی به پایش فرمودند:

_ خوب حاج حسین! مشکلت چه بود که این همه راه پاشدی و آمدی؟!با خوشحالی و خستگی گفت: «آقاجان! خدا شما رو خیر بده! از بچگی این پای علیل همراهمن بوده.می خواستم یه دستی روش بکشین و شفاش بدین!»حضرت هم به همان سادگی فرمودند: «باشد! تو را شفامی دهم.بگذار دستی به پایت بکشم تا از این عصا برای همیشه راحت بشی!»

پیرمرد، دستان مبارک حضرت شمس الشموسرا روی پاهای نحیفش حس کرد و چشمهایش را بست.بعد، احساس کرد که می تواند بدون عصا راه بیافتد.چشمهایش راگشود و برای آخرین بار، چهره پر عظمت امام بی پناهان را دید و تشکر کرد.

_ آقا! دستت درد نکنه! دستت درد نکنه! الهی بلا نبینی!و عصایش را برای همیشه انداخت و خوشحال به سمتخروجی صحن رفت.خادم که از حالت پیرمرد، متعجب شده بود؛ فوراً پرسید: «پیرمرد! عصات کو؟!»

پیرمرد در حالی که ازصحن خارج می شد؛ با صدای لرزانی که بوی خوشحالی اش تا عرش می رسید، جواب داد: «ممنونم! آدرسی کهدادی درست بود! خودِ امام رضا منو شفا داد! خودِ خودِ امام رضا»و خادم را در بُهت و حسرت، تنهاگذاشت.و این داستان، دهان به دهان، بین خادمان حضرت گشت، تا امروز.هنوز هم اگر از خادمان قدیمی حضرت بپرسید، شایدبه یاد داشته باشند.به قربان قدمهایت ای مولای همه همه خوبی ها.ای خودِ خودِ امام رضا!

تبیان

گردآوری:
برچسب ها:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس