سیف فرغانی | شعر زیبای رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را
سیف فرغانی
رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا راتا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما رابازآ که عاشقانت جامه
سیاه کردندچون ناخن عروسان از هجر تو نگاراای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتمکز نالههای زارم زحمت بود
شما را
از عشق خوب رویان من دست شسته بودمپایم به گل فرو شد در کوی تو قضا رااز نیکوان
عالم کس نیست همسر توبر انبیای دیگر فضل است مصطفا رادر دور خوبی تو بیقیمتند خوبانگل در رسید و لابد
رونق بشد گیا راای مدعی که کردی فرهاد را ملامتباری ببین و تن زن شیرین خوش لقا راتا مبتلا نگردی
گر عاقلی مدد کندر کار عشق لیلی مجنون مبتلا راای عشق بس که کردی با عقل تنگ خوییمسکین برفت و
اینک بر تو گذاشت جا رامجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهداین است وجه درمان آن درد بیدوا رامن
بندهام تو شاهی با من هر آنچه خواهیمیکن، که بر رعیت حکم است پادشا راگر کردهام گناهی در ملک چون
تو شاهیحدم بزن ولیکن از حد مبر جفا رااز دهشت رقیبت دور است سیف از تودر کویت ای توانگر
سگ میگزد گدا راسعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»
گمجور