سه شنبه, ۲۸ فروردین , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

اصرار به طلاق همسر ، آن حادثه شوم چشمان من را باز کرد…

تاریخ نشر :شنبه 06 مه 2017 اشتراک:
حوادث روز
اصرار به طلاق همسر , زندگی همیشه برای من دو بخش داشت؛ زمانی که با خانواده‌ام می‌گذرد و زمانی که با دوستان می‌گذشت که البته دوستان را بیشتر دوست داشتم.

اصرار به طلاق همسر

اصرار به طلاق همسر , پیش دوستانم، من واقعی بودم.لازم نبود تظاهر به انجام کاری کنم یا علایق و عقایدم
را پنهان کنم.من در جمع دوستانم خودم را کامل نشان می‌دادم و همین راضی‌ام می‌کرد.یک علی مدرن که هر آهنگی
که می‌خواست گوش می‌داد، هر حرفی از هر نوعی به زبان می‌آورد و هر چه که میلش می‌کشید می‌خورد همان
من واقعی بود، اما همه اینها تا زمانی دوام داشت که پا در خانه نگذاشته بودم.در خانه همان پسر گلی
بودم که هر چه پدر و مادر می‌گفتند اطاعت می‌کرد و جرات نه گفتن نداشت.

اصرار به طلاق همسر

۲۲ سال بیشتر نداشتم که خانواده‌ام حرف ازدواج با اکرم را پیش کشیدند.پدرم می‌گفت مجرد ماندن جوان کراهت دارد.من
مانند همیشه با یک چشم ساده موضوع را ختم کردم.اکرم را زمانی دیدم که همه چیز بریده و دوخته شده
بود.من فقط باید ازدواج می‌کردم.مخالفتی نداشتم، اما شور و اشتیاقی هم در خودم نمی‌دیدم.کلا هر گونه ابراز عقیده در مورد
زندگی برایم حکم آب در هاون کوبیدن داشت.ازدواج کردم، اما بیشتر خودم را ناراحت می‌دیدم تا خوشحال.اکرم زن بدی نبود،
اما بود و نبودش برای من فرقی نمی‌کرد.او آن دختری نبود که بخواهم برای دیدنش لحظه‌شماری کنم و به عشق
وقت گذراندن با او به خانه بیایم.حتی خیلی اوقات حضورش اذیتم می‌کرد.سعی می‌کردم بیشتر وقتم را با دوستانم بگذرانم و
شب‌ها دیروقت به خانه بروم.اکرم هم مانند هر زنی دوست داشت با شوهرش خوش باشد، اما بی‌میلی من او را
هم ناراحت می‌کرد.هیچ وقت اعتراض نکرد و همین موضوع باعث شد فکر کنم او هم مثل من به زور ازدواج
کرده است.بعد‌ها فهمیدم غرورش آن‌قدر زیاد بوده که به خودش حتی اجازه ابراز ناراحتی نمی‌داد.روابط ما روز به روز سرد‌تر
می‌شد.اکرم درس خواندن را شروع کرد و سرکار رفت.سر خودش را با هر چیزی گرم می‌کرد تا کمتر پیش من
باشد و من هم از این موضوع راضی بودم.

اصرار به طلاق همسر

اصرار به طلاق همسر

پنج سال از زندگی سرد ما می‌گذشت که با پریسا آشنا شدم.یک روز به مغازه‌ام آمد و با خنده و
شوخی پارچه‌های مختلف خرید.با دیدنش شور و شوق دوباره در من زنده شد.پریسا همان زنی بود که همیشه آرزویش را
داشتم.زنی زیبا که تیپش مدرن باشد و همیشه خوش‌خنده و شاد با همه برخورد کند.از او اجازه خواستم تا بیشتر
با او آشنا شوم و او قبول کرد.هر چه بیشتر او را می‌شناختم، علاقه‌ام را بیشتر به طرف خودش جلب
می‌کرد.در تمام مدت آشنایی با پریسا ناخواسته او را با اکرم مقایسه می‌کردم.از لحاظ چهره هردو در یک سطح بودند،
اما اخلاقشان بسیار متفاوت بود.اکرم یک خانم تحصیلکرده بود که سعی می‌کرد همه کار‌ها را از روی اصول انجام دهد
و در کارش بسیار موفق بود، اما پریسا با وجود این‌که سه سال از من بزرگ‌تر بود باز هم مانند
دختران نوجوان رفتار می‌کرد و همه چیز را به شوخی می‌گرفت.او یک بار در ۱۷ سالگی ازدواج کرده بود اما
به دلیل اعتیاد شوهرش از او جدا شده بود، از آن زمان به بعد هم تنها زندگی می‌کرد.علاقه‌ام
به پریسا باعث شده بود از حضور اکرم متنفر باشم.دیگر حتی نمی‌توانستم در خانه تحملش کنم.بی‌دلیل به او بی‌احترامی می‌کردم.از
نگاه‌های مغرورش متنفر شده بودم.اکرم همیشه من را از بالا نگاه می‌کرد انگار که به یک آدم احمق نگاه می‌کند.من
هم دیگر توان تحمل این زندگی مسخره را نداشتم، اما جرات جدا شدن هم در خودم نمی‌دیدم.می‌خواستم کاری کنم که
خودش حرف از جدایی بزند، اما او از من زرنگ‌تر بود و حرفی از طلاق نمی‌زد.

اصرار به طلاق همسر

هر دوی ما به خاطر خانواده‌هایمان نمی‌توانستیم حتی کلمه طلاق را به زبان بیاوریم.حتی با هم حرف هم نمی‌زدیم، اما
هم خانه بودیم.از طرفی هم پریسا به من فشار می‌آورد تا اکرم را طلاق بدهم و با هم ازدواج کنیم.در
شرایط بدی بودم و نمی‌دانستم چه کنم.پریسا را با تمام وجود دوست داشتم و به همین دلیل تصمیم گرفتم با
اکرم صحبت کنم تا اجازه دهد پریسا را عقد کنم.از مغازه به خانه می‌رفتم و در فکر بودم که چطور
موضوع را با اکرم مطرح کنم.او را دوست نداشتم، ا ما می‌دانستم این موضوع او را خرد می‌کند.دلم نمی‌خواست تحقیر
شود.تمام فکر و ذکرم پی صحبت با اکرم بود که ماشین با یک چیزی برخورد کرد.از جا پریدم.به خودم آمدم
و از ماشین پیاده شدم.من با یک نفر تصادف کرده بودم.پیرمرد را به بیمارستان رساندم.دعا می‌کردم که نمرده باشد.دعاهایم
مستجاب شد.او نمرده بود، اما در کما بود.خانواده پیر مرد از من شکایت کردند.با وثیقه آزاد شدم، اما پایم گیر
بود.دعا می‌کردم تا پیرمرد نمیرد، اما این بار دعایم مستجاب نشد.پیرمرد مرد و من ناخواسته قاتل شدم.از زمانی که
موضوع را به پریسا گفته و از او کمک خواستم هیچ خبری از او نشد.دیگر تلفن‌هایم را هم جواب نمی‌داد.به
او گفتم که با هم این موضوع را حل می‌کنیم و بعد از تمام این مشکلات ازدواج است، اما او
فقط من را نگاه کرد.نگاه کرد و بعدش گم و گور شد.

اصرار به طلاق همسر

کسی که خودش را به آب و آتش زد تا پول دیه را جور کند اکرم بود.همان زنی که ازش
متنفر بودم و مدام تحقیرش می‌کردم.او دلگرمم می‌کرد و سعی می‌کرد شرایط روحی‌ام را درک کند.زنی که روزی منفورترین فرد
زندگی‌ام بود، حالا شده بود قوت قلبم.اکرم هرجور شده به کمک خانواده‌ام پول دیه را جور کرد.از آن به بعد
تمام زندگی‌ام را وقفش کردم، نه برای این‌که نجاتم داد بلکه به خاطر ارزش واقعی خود او.خوشحالم که هیچ وقت
در مورد طلاق و پریسا با اکرم صحبت نکردم و او چیزی از هوسبازی و کار‌های احمقانه‌ام نمی‌داند.

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس