شنبه, ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

پوران فرخ زاد از زندگی شخصی خود و فروغ می گوید + عکس (۲)

اشتراک:
پوران فرخ زاد از زندگی شخصی خود و فروغ می گوید + عکس (۲) مهارت های زندگی
پوران فرخ زاد در حوالی تولد ۸۳ سالگی این بانوی شاعر، نویسنده، پژوهشگر و ایران شناس، مهمان خانه اش شدیم تا با او از دنیای خودش سخن بگوییم. پوران فرخ زاد .به این دو کلمه که کنار هم قرار می گیرند، چه می توان افزود؟ آیا می توان ناخودآگاه از نام فامیلی او به خاطرات […]

پوران فرخ زاد

در حوالی تولد ۸۳ سالگی این بانوی شاعر، نویسنده، پژوهشگر و ایران شناس، مهمان خانه اش شدیم تا با او
از دنیای خودش سخن بگوییم.

پوران فرخ زاد .
به این دو کلمه که کنار هم قرار می گیرند، چه می توان افزود؟ آیا می توان ناخودآگاه از نام
فامیلی او به خاطرات نقبی نزد؟ آیا می توان او را با سوال های ریز و درشتی که تمامی ندارند،
در یک گفت و گوی کوتاه، کلافه نکرد؟ راستی او چند بار برای این خیل سوالات پاسخ هایی ارائه کرده
است؟

چند بار در مقام پاسخگو، مخاطب سوال هایی قرار گرفته که از مضمون زندگی او فاصله دارند و بیشتر
به زندگی خانواده اش مر تبت می شوند؟ در حوالی تولد ۸۳ سالگی این بانوی شاعر، نویسنده، پژوهشگر و ایران شناس،
مهمان خانه اش شدیم تا با او از دنیای خودش سخن بگوییم، دنیایی که پر از رنج ها و سختی
ها اما سربلندی ها بوده.
او یک تنه بعد از مرگ خواهر و برادرانش ایستاده و نام خانوادگی اش را مراقبت می کند و بعید
نیست که در هر مواجهه ای مجبور باشد کمی هم از آن ها بگوید.

پوران فرخ زاد از زندگی شخصی خود و فروغ می گوید (2)

نام همسرتان چه بود؟

سیروس بهمن.
از یک خانواده اصیل بود؛ از نوه های عباس میرزا.
خیلی جاه و جلال اشرافی قدیمی داشتند.
خیلی پولدار.
از آن طرف هم مجله داشت و من دیوانه خواندن بودم.
این یکی از عواملی بود که مرا به او نزدیک می کرد و یکی هم فرار از دیسیپلین خانه و
استبدادی که در خانه وجود داشت.
ولی زندگی به من نشان داد که من از یک چاه درآمدم و به چاه دیگری افتادم! نه این که
بهمن، آدم خوبی نباشد، نه! آدم شریفی بود، خیلی هم مرا دوست داشت، ولی من اصلا نمی توانستم در چارچوب
جا بگیرم.
یعنی آدم بی قراری بودم، آدم بی حوصله ای، آدمی که فقط می خواهد بخواند و بنویسد.
آدمی که اصلا در این دنیا نیست؛ دنیای خانواده و آشپزی.

همه این کارها را هم انجام می دادم ولی تصنعی.
از ته دل نبود.
ته قابلمه های خانه، از آن زمان تا همین الان، همیشه سوخت است! چون من درحالی که آشپزی می کنم،
یک شعر در سرم می جوشد، یا حواسم دنبال یکی از داستان هایم است یا چیزهای دیگری در سرم هست
که حواسی برایم باقی نمی ماند که این غذا نسوزد! بنابراین من هیچ وقت نتوانستم زن خانه شوم.
مادر مهربانی بودم، دو دختر دنیا آوردم ولی حتی همان زمان نفس مادری در من نبود.
مثل این که همه دنیا، بچه های من بودند.

اتفاقا وقتی که زندگی شما را مرور می کنیم، این احساس مادرانه نسبت به دنیای اطراف به تمامی در شما
وجود دارد؛ چه آن زمان که در رادیو می نوشتید، چه شعرهایتان، چه داستان ها و چه حتی جلساتی که
برای شاعران جوان برگزار می کنید، در همه این ها یک حس مادرانه وجود دارد که متعلق به فرزند خاصی
نیست، بلکه کلی و گسترده است.

نه فقط در مورد بچه ها، بلکه حتی در مورد آدم هایی که از من بزرگ تر بودند و حتی
در خانواده خودم.
من همیشه در مورد ۷ خواهر و برادرم، حس می کردم مادر این ها هستم.
یعنی حس مادری در من بسیار شدید بوده و هست و همیشه آدمی بوده ام که خودم را پخش کرده
ام برای همه، و خب نمی توانستم تمرکز داشته باشم روی خانواده و شخص خودم.
مثلا اگر یک نفر آدم گرسنه باشد پشت در، می توانم او را داخل بیاورم بدون این که بدانم کیست
و اشتباهات زیادی هم سر این مسائل کردم.
برایم هم اصلا مطرح نیست که این آ دم بدی است یا خوب.

پوران فرخ زاد از زندگی شخصی خود و فروغ می گوید (2)

من همیشه با دید خوب نگاه کردم.
یک عده به من می گویند تو زیادی خوش بین هستی.
من دوست دارم این طور باشم.
دلم نمی خواهد بدبین باشم.
هر موقع هم مصیبتی می آید، فکر می کنم که رد می شود و زود تمام می شود.
همیشه ته دلم یک فانوس روشن است.
هر روز صبح که بلند می شوم، فکر می کنم امروز یک اتفاق خوب می افتد.
هیچ وقت فکر بدی نکرده ام، حتی در اوج بدی و تمام بلاهایی که سرم آمد در زندگی، همه را
دوست داشتم و دارم و همیشه خوش بین بودم.
حرمت زندگی برای من خیلی زیاد است، خیلی! می گویم اگر بدی پیش می آید، گناه از ماست.
اگر زشتی پیش می آید، این ما هستیم که زندگی را زشت یا زیبا می کنیم.
غیر از این است؟ این واقعیت است.

بله، واقعیت است، اما همان طور که گفتید، واقعیت تلخ است. تلخی انتخابی که برای ازدواج کرده بودید را چه زمانی احساس کردید؟

ازدواج من نزدیک ۱۰ سال طول کشید و بعد هم با کمال احترام از هم جدا شدیم.
همیشه آزاد بود که خانه ما بباید.
همیشه آزاد بودم که آن جا بروم.
بچه ها پیش مادربزرگشان ماندند که بسیار نازنین، بسیار مهربان و البته عاشق من بود.
جدایی خیلی عجیب و غریبی بود.
چون در ایران رسم داریم وقتی یک زن و مرد از هم جدا می شوند، با هم دشمن می شوند
اما من و او کمک کردیم که این طور نشود.
از او که جدا شدم، رفتم رادوی و تلویزیون کارکردن را شروع کردم و تازه فهمیدم زندگی یعنی چه!

پوران فرخ زاد از زندگی شخصی خود و فروغ می گوید (2)

درواقع آن جا شروع دوباره زندگی برای شما بود؟

بله.
شروع دوباره رویارویی با واقعیت زندگی و مسئولیت.
آدم تا مسئولیت را احساس نکند، آدم نمی شود.
من تا زمانی که در خانه پدری بودم، پدرم خرجم را می داد.
در خانه همسرم هم که مرد بسیار دست و دل بازی بود، زندگی خیلی خوبی داشتم و نمی خواستم پول
درآورم.
حتی وقتی که برای مجله اش می نوشتم، نمی خواستم پول بگیرم.
او در آن زمان مجله «آسیای جوان» را در می آورد که در زمان خودش هم ردیف با «ترقی» بود.
من یک دختر ۱۶-۱۷ ساله بودم که ازدواج کردیم و تا ۲۵ سالگی، کار اداره این مجله با من بود.

این را بارها گفته ام که من یک دوره روزنامه نگاری تجربی را گذراندم و اگرچه که در ازای
کارم از همسرم پول می گرفتم اما احساس خفت می کردم از این حس.
اتفاقا یکی از علل جدایی ما همین بود.
یکی دیگر از علل جدایی ما این بود که هرچه سن آدم بالاتر می رود، بینایی اش نسبت به زندگی
و خودش بیشتر می شود.
خیلی طول کشید تا خودم را پیدا کردم و دیدم دیگر نمی توانم زیر بار هیچ مردی، هیچ زنی و
هیچ خانواده ای بروم.
باید کار کنم و سختی های بسیار کشیدم.
استقلال یک زن جوان در جامعه گرگ های گرسنه، سخت به دست می آید.
الان من از دیدن زن ها و دخترانی که به فراوانی مستقل هستند، لذت زیاد می برم.
ولی زمان ما این حرف ها نبود.
اصلا برای زن هنوز هم چنین استقلالی به راحتی تعریف نمی شود چه رسد به آن دوره که اصلا جای
رشد برای زنان فراهم نبود.

برخورد خانواده با این جدای چطور بود؟ تراژدی فروغ تکرار شد؟

پدرم به خانه راهم نمی داد.اصلا خودم نرفتم، جرات نمی کردم.
به ما حتی نگاه نکرد؛ نه به من، نه به فروغ.
بگذریم.
حوادث زیادی گذشت.
زندگی من خیلی سخت پیش رفت.
یادم هست که با فروش خرت و پرت ها، یک آپارتمان اجاره کردم در همین خیابان عباس آباد.
وسیله زندگی هم نداشتم.
مادرم گاهی در پناه به من کمک می کرد ولی بیشترش را نه.
رفتم رادیو.
آقای دکتر شاه حسینی، یادش به خیر، گل زنده است و من به او ارادت دارم.
کمک زیادی کرد و مرا به رادیو برد.
من با اولین نمایشنامه که نوشتم، گل کردم.
برایم یک قراری گذاشتند که ۲۵۰ تومان از هر نمایشنامه ام بگیرم.
برای من چیزی می شد ولی کفاف زندگی را نمی داد.

از آن طرف، شرایط روحی ام هم مناسب نبود.
یک خانه خشک و خالی و زن جوانی که بچه هایش کنارش نیستند.
این زن درد دارد در دلش، به خانواده شلوغ اعتقاد و عادت داشته و در چنین فضایی بزرگ شده.
حالا رفته و باید تنهایی این بار را بکشد.
باید پول برق را بدهد، پول آب را بدهد، باید غذا بخورد، باید لباس بخرد.
همه کار! خیلی سخت بود.
گاهی گریه می کردم ولی تصمیم گرفته بودم روی پای خودم بایستم.
این خلی برای دختران جوان درس مهمی است.

همیشه به آن ها گفته ام: نترسید! از این که دیگر به کسی آویزان نیستید، لذت ببرید و خودتان
را بسازید! من تمام این سختی ها را مو به مو تجربه کردم؛ تنهایی، بی پولی، غم، غصه، خشونت پدر،
برادرانم هم آن موقع اروپا بودند.
فروغ هم جدا شده بود.
در سخیت بسیار همه این تنهایی ها را تجربه کردم.

همین که فروغ هم از همسرش جدا شده بود، بهانه خوبی نبود که با هم زندگی مشترکی آغاز کنید؟

نه،
او هم مثل من زن مستقلی بود و سختی بسیار دیده بود.
باید کار می کرد و پول در می آورد؛ درست عین من! اما مشکل من کمتر از یک سال بعد
حل شد.
یک سال طول نکشید که در کارم موفق شدم؛ از یک برنامه رادیویی، تبدیل شد به ۴-۵ برنامه در هفته.
یک وقت کار به جایی رسید که دکتر آزمون مرا صدا کرد و گفت شما داری رادیو را غارت می
کنی.
چقدر کار می کنی؟ (می خندد) باور کن آن موقع شاید ماهی ۳۰ هزار تومان از نوشتن در می آوردم.
از صبح تا شب کار می کردم.
تا ساعت ۱۲ در کتابخانه رادیو بودم.

کار کردم ولی زندگی ام را ساختم.
آن موقع حادثه ای عاشقانه برایم پیش آمد.
یک موجود دیگری به زور خودش را وارد زندگی ام کرد.
اما خیلی طول نکشید که شناخت عمیقی از مرد به دست آوردم.
تا آن موقع، هنوز چیزی در مورد مردها نمی دانستم.
خیلی معصوم بودم، خیلی! فکر می کردم می دانم ولی الان می دانم که هیچ نمی دانستم.
گول خوردم.
باز گول کلمات عاشقانه را خوردم.

فکر کنم شما و فروغ شبیه پدرتان شده اید.
آدم هایی هستید که برای عشق زندگی می کنید.

بله.
ولی این یک تجربه خیلی برایم خوب بود.
یعنی حقیقت مرد را به آن معنی که رایج است دریافتم و دیدم چقدر بین موجودیت مرد و زن تفاوت
است.
اکثر ما زن ها وقتی عاشق می شویم با ذهنمان عاشق می شویم.
مردها با غرایزشان عاشق می شوند.
این دو خیلی با هم فرق دارد.
من از این تفاوت ضربه خوردم؛ از مردی که اصرار زیادی به ازدواج با من داشت اما من زیر بارش
نرفتم.
چرا؟ چون اعتقاد داشتم دو دختر و بچه دارم و این ها هرگز نباید مرد دیگری را به غیر پدرشان
ببینند.
بنابراین هرگز این کار را نکردم و خیلی زود از آن آدم هم جدا شدم.
تمام شد.

در یکی از داستان هایتان به مفهوم بازگشت اشاره می کنید.
می خواهم بدانم که آیا آن مرد که اسمش را هم نمی برید، تصمیم نگرفت بازگردد و اگر این طور
است، مفهوم بازگشت چه تعبیری پیدا می کند؟

چرا! آن آدم تلاش بسیاری کرد که بازگردد ولی من اعتقادی به
بازگشت ندارم.
شما راهی را می روید، اگر برگردید، اشتباه است.
باید جلو بروید.
عقب نباید بروید نباید برگردید.
ما خلق شدیم برای این که جلو برویم.
بنابراین یک تجربه را دو بار تکرار نمی کنیم.
آن زمان بود که خودم را شناختم و فهمیدم که هستم و چقدر قدرت در من وجود دارد.
تا آن زمان از این چیزها، چیزی نمی دانستم.
موقعی که خیلی جوان تر بودم، اصلا نمی دانستم که می توانم در اجتماع گرگ ها روی پای خودم بایستم.
خیلی مشکل است.

رادیو یا تلویزیون آن زمان جای ایمنی برای یک زن جوان نبود.
یعنی شما اگر به خاطرات این و آن مراجعه کنید متوجه می شوید که نه فقط رادیو و تلویزیون بلکه
خیلی جاها، محل امنی برای یک زن جوان نبودند اما من آن جا خیلی خوب زندگی را آموختم.
خیلی زود آدم ها را فهمیدم.
همه را شناختم.
هنر و ادب و این که مثلا یک شاعر خیلی خوب می تواند یک انسان خیلی بد باشد و حتی
یکی از تجربه هایی که در این بخش از زندگی پیدا کردم این بود که آدم نباید دنبال رویاهایش برود.
من چند تجربه بسیار تخل از شعرای مملکت دارم.

می دانید که خیلی شعر را دوست دارم، عاشق شعر هستم.
با اینکه کارهای پژوهش کرده ام، داستان نوشته ام و ترجمه کرده ام ولی در درونم یک شاعرم.
یادم هست که آقای «عباس پهلوان» که آن زمان سردبیر مجله «فردوسی» بود، می گفت نمی دانم چرا شعرهایت را
چاپ نمی کنی؟ حتی در نثر تو، شعر هست.
راست می گفت.
همیشه در مغز من شعر بوده و هست.
اما برخوردم با شاعران، چیزهای دیگری به من یاد داد.

من این شاعران را دیدم، اصلا درونشان با بیرونشان یکی نبود.
حالا نام نمی برم به حرمت نبوغی که داشتند، ولی نبوغ به نظر من، هم باید ظاهری باشد و هم
باطنی.
نمی شود من شاعر خوبی باشم، نویسنده خوبی باشم ولی وقتی جوانی مثل شما رو به روی من قرار می
گیرد، از این دیدار، یک تجربه تلخ به دست آورد.
همین تجربه های تلخ بود که مرا برای مدت درازی از دنیای شاعران قطع کرد.
صحنه هایی دیدم و حرف هایی شنیدم که با روح شاعرانه مغایر بود.

یک غزلسرای بسیار خوبی بود که اسمش را نمی برم.
یک دفعه مرا به خانه اش دعوت کرد.
خانمش هم بود و تعدادی مهمان هم آن جا بودند.
دیدم روی زمین سفره انداخته، یک پیژامه تنش است، یک بره را سر تا پا پخته و گذاشتند سر سفره
و او در حالی که داشت این بره را با چاقو می برید، آب از دهانش راه افتاده بود.
این آقای شاعر یک شعر بی نظیر داشت که همیشه ورد کلامم بود، به همین خاطر از او پرسیدم این
شعر را در چه حالتی گفته اید؟ و دیدم زنش شروع کرد به خندیدن.
هی تعجب کردم که برای چه می خندد!؟

بالاخره اعتراف کرد که این شعر را در توالت سروده.
گفت که می رود در توالت و یک ساعت می نشیند، همان جا شعر می گوید.
چنان این شعر از چشم من افتاد که دیگر نه این شعر و نه هیچ شعری از این شاعر را
نخواندم.
آن دیدار و دیدارهای مشابه با آن، اثر خیلی بدی روی من گذاشت.

دیدارهای مشابه؟! یعنی در آن زمان از این دست شاعران بسیار بودند؟

یک شاعری بود که در رادیو رفت و
آمد داشت و خیلی بنام بود.
یک روز ما را دعوت کرد به چلوکبابی میدان ارگ.
رفتیم و خوشحال هم بودیم که می گوییم و می خندیم.
ناگهان دیدم یک آمپول از جیبش درآورد و گفت ببخشید و فرو کرد در پایش.
من اصلا این چیزها را ندیده بودم تا آن زمان.
آن قدر معصوم بودم که ماتم برد.
بعد فهمیدم که او هروئینی است.
وقتی برای مادرم این واقعه را تعریف کردم، مادرم گفت دختر برای چه به رادیو رفته ای؟! یک وقت این
بلاها سرت نیاید!؟

خب ما که اصلا اهل این حرف ها نبودیم؛ اما دیدن این صحنه ها و خیلی چیزهای
دیگری، مرا برای مدت طولانی قطع کرد از فضاهای شعری و روشنفکری.
اصلا مدت درازی بری بودم از این جامعه فرهنگی، چون اعتقاد دارم هروئین، شیشه و کلا کارهایی از این دست
که من حتی اسم بعضی هایشان را بلد نیستم، ذهن و مغز آدم را آسیب می زند و تراوشات ذهنی
که تحت این ها باشد، آسیب گر است.
یعنی یک آدمی که هروئین زده و شعر می گوید، کلمات واژه ها و مضامینی را مکتوب می کند که
من خواننده یا شنونده را خراب می کند و به جایی می برد که نباید.

عقیده من این است که آدمی که دست به قلم می برد باید مغزش سلامت باشد.
من چه رسالتی دارم؟ چرا می نویسم؟ چرا کار می کنم؟ دلایلش زیاد است ولی یکی از این دلایل، این
است که با مردم ارتباط بگیرم.
شاید رویشان اثر خوشی بگذارم.
شاید! نه فقط آن موقع، امروز هم این فضاها، این آدم ها، نه فقط ارتباط خوشی را با مردم برقرار
نمی کنند، بلکه ذهنشان را هم منحرف می کنند.

چه نکته عجیبی! اجازه دارم این حس و حال شما را وصل کنم به آن شعری که فروغ دارد و
فضاهای افیونی روشنفکری آن زمان را به نقد می کشد؟

من نمی توانم بگویم که نگاه فروغ هم مثل من
بود یا نبود.
ولی ما یک خون داشتیم و یک نگاه داشتیم.
با این همه او یک جور دیگری بود و با من فرق داشت.

دقیقا منظور من هم همین است.
شما دو خواهر بودید با یک نگاه منفی نسبت به فضای روشنفکری آن زمان، اما شما از این فضا دوری
کردید ولی فروغ در همین فضا ماند و نقدش کرد.

بله، او می رفت و می پذیرفت اما پیش می آمد که در یکی از همین مجالس بپرد به آدم
هایی که این طور بودند.
من این کار را نمی کردم، مظلوم تر و ساکت تر بودم.
او خیلی شیطان بود.
او درواقع یک زن نبود، یک مرد بود، یک پسر بود.
مثلا در بچگی من آن قدر عزیز بودم در خانه که خدمتکارهای خانه ای که در شمال داشتیم به من
می گفتند «پوراندخت خانوم نازنین».
بغلم می کردند و دوست داشتند ولی فروغ و آن برادرم این خدمتکارها را اذیت می کردند.
حالا که فکر می کنم شاید به این خاطر است که پدرم به عادت دهاتی های قدیم، پسردوست بود و
فروغ بین دو پسر به دنیا آمده بود و همین بود که همیشه هم آوری اش با پسرها بسیار بود
و در این میان می خواست با پسرها رقابت کند.
خاطرم هست که روی هره دیوار راه می رفت، لباس های پسرها همیشه از دست او پاره بود و مدام
بازی می کرد.

من این طور نبودم.
یک آدم ساکت خیالبافی بودم که همیشه از گوشه ای تماشا می کردم و حالت مادرانه داشتم.
علتش چیست؟ علتش این که وقتی به دنیا آمدم، مادرم عاشق من شد اما مادرگونگی هایش زود تمام شد، چرا
که بعد از من، خیلی زود، بچه های دیگر هم آمدند و من کم کم برای این ها تبدیل به
مادر شدم.
در عوض بچه های بعد از من، عقده پدر داشتند.
اگر دقت کنید، فروغ در زندگی بعدی اش تمایلش بیشتر به مردهایی بود که نقش پدرها را داشتند.

مثلا همسر اولش که خیلی بزرگ تر از فروغ بود، یادم هست که مادرم با اخم و تعجب می
گفت: «یعنی چه؟ می خواهی زن پدرت شوی؟» پرویز رات می گفت و بعد هم ماجرا ابراهیم گلستان پیش آمد
که او هم خیلی سنش بیشتر بود.
همیشه این طور بود.
دنبال پدر می گشت اما من همیشه مادر بودم.
کاش این مقالاتی که در مورد فروغ نوشته می شود، به این موضوع روانکاوی هم بپردازد که اصولا دلیل بی
قراری های فروغ چه بوده؟

در کشمکش هایی که آن سال ها، شما، برادرهایتان و حتی فروغ داشتید، فرصت درددل
کردن پیش می آمد؟ مثلا فروغ با شما درددل می کرد تا این حس مادرانه تان عمیق تر شود؟

خیلی
زیاد، اما نه او می دانست و نه من می دانستم که این حال به احساس مادرانگی بر می گردد.
آدم در بچگی که این چیزها سرش نمی شود.خیلی دیر فهمیدم.
اصولا آدم در زندگی خیلی چیزها را دیر می فهمد.
به طور مثال، بعدها که بزرگ تر شدم، در پدرم کشفیات زیادی کردم که وقتی به او می گفتم، سکوت
می کرد و هیچ نمی گفت.
مات خیلی از پدرمان می ترسیدیم؛ وحشتناک! یعنی ظاهرش بود.
بعد که من بزرگ شدم و برای خوردم زنی شدم و او هم پیر شده بود، این ها را فهمیدم.
بعد از تمام شکست هایی که در زندگی خورده بود- که بیشتر شکست های عاشقانه بودند- دوباره می خواست به
خانواده برگردد.
نمی توانست برود پیش مامان، اما به من خیلی سر می زد.

با فروغ هم خیلی رابطه خوبی داشت، اگرچه که اولش در حق او بد کرده بود.
ما به او می گفتیم که شما با فروغ بداخلاقی کردی.
شما فروغ را از خانه بیرون کردی.
می گفت شما نمی فهمید که من آبرویم رفته.
می گفتیم مگر آبروی آدم با دو تا شعر می رود؟ مدام ازش می پرسیدیم که چرا نخواست و نتوانست
دخترش را بشناسد و درک کند! خلاصه نمی توانست بفهمد، به خصوص گستاخی های فروغ را.
اما من گستاخ نبودم.
همیشه حرمت همه را نگه می داشتم.

فروغ و برادرم برای خودشان دشمن درست می کردند.
مثلا اگر در مجلسی چیزی می دیدند، یقه آن طرف را می گرفتند و همین باعث دشمن تراشی می شد.
حالا بعد از این زمان درازی که من بدون آن ها دارم زندگی می کنم، تمام سعی ام را کرده
ام که وجهه خانواده ام را کمی مرمت کنم.

چطور می شود پس از سال ها دست به مرمت این چهره زد و آیا اصولا این چهره نیازی به
مرمت دارد؟

می دانید آنها خیلی در کارشان محبوب بودند اما بین مردم عادی کوچه و بازار چندان مقبول نبودند.
در مورد فروغ باید بگویم که بسیار دشمن داشت و در مورد برادرم، خیلی به او حسودی می کردند.
خب آن موقع من هنوز در خانه همسرم بودم و یادم هست که پرویز دائم به همسرم می گفت که
خیلی لیلی به لالای من نگذارد، چون من هم مثل فروغ از او جدا می شوم.
خب این خیلی برای من تلخ بود، خصوصا این که من پرویز را خیلی دوست داشتم و باور کنید که
وقتی مرد، خیلی غصه خوردم و حتی شاید بزرگ ترین مراسم ختم را هم من برای او گرفتم.

پرویز شاپور در تاریخ معاصر ادبیات ما شخصیت عجیبی است.
علاوه بر این که داماد خانواده شما بود، یک نسبت فامیلی هم با هم داشتید!

هم فامیل ما بود و
هم فروغ، زمانی او را دوست داشت و البته خودش هم شخصیت دوست داشتنی ای بود، به حرمت آن عشق،
او را دوست داشتم وگرنه شوهر خوبی نبود، دوست خوب و آدم خوبی بود، اما شوهر خوبی نبود.
طنزهایش بسیار زیبا بود و قلم خوبی داشت.
خانه آن ها از پشت به خانه ما چسبیده بود.
یک پنجره بزرگ و یک حباط بزرگ بین خانه ما و خانه آن ها فاصله بود.
همیشه هم خانه شان پر بود از گربه، گربه هایی که مرتب می آمدند آشپزخانه ما و مادرم دعوا را
می انداخت، خود پرویز هم شخصیت عجیبی داشت.
عاشق سنجاق قفلی بود.
انواع سنجاق قفلی ها را داشت؛ از کوچیک تا بزرگ.
اصلا سر همین سنجاق قفلی ها، رابطه عاشقانه فروغ و پرویز شروع شد.

خاطره این آشنایی را برایمان تعریف کنید.

ما دوره های نوروزی داشتیم در خانواده مادری که هر روز یک جا جمع می شدیم و خانواده پرویز هم
می آمدند.
البته من این ها را از نزدیک ندیده بودم.
چون معاشرتی نداشتیم ولی در همین دوره ها با هم آشنا شدیم.
پرویز خیلی شیرین سخن بود.
بچه ها را جمع می کرد و برایمان قصه های سریالی تعریف می کرد.
آن زمان چون خود من هم درگیر عشق و عاشقی بودم، متوجه شدم که چند باری نگاه های عاشقانه میان
پرویز و فروغ رد و بدل می شود ولی یک شب دیدم که فروغ از مادرم سنجاق قفلی می خواهد
و بعد فهمیدم که پرویز و فروغ رد و بدل می شود ولی یک شب دیدم که فروغ از مادرم
سنجاق قفلی می خواهد و بعد فهمیدم که پرویز، سنجاق قفلی باز است! خب همین دیگر.
خیلی زود بینشان عشق جوشید و خیلی زود هم تمام شد.
همان زمان بود که من هم در حال ازدواج بودم و خیلی حواسم به فروغ نبود.

ادامه دارد…

کتاب هفته خبر

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
مهارت های زندگی
بیشتر >
آرون گروپس