پنج شنبه, ۹ فروردین , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

حمید علیدوستی از زندگی شخصی و کاری اش می کوید ( گفت‌وگویی متفاوت با حمید علیدوستی )

اشتراک:
حمید علیدوستی از زندگی شخصی و کاری اش می کوید ( گفت‌وگویی متفاوت با حمید علیدوستی ) مهارت های زندگی
ما نزدیک‌تر که می‌شوی، سر که برمی‌گردانی و از لابلای خط‌های افقی شانه‌ها به چهره استخوانی مردی نگاه می‌کنی با چشم‌های فرورفته، سر پایین انداخته توی صفحه‌های کتاب، کس دیگری را می‌بینی ایستاده دورتر از همه این تداعی‌ها و آشنایی‌ها که میلی به حرف‌زدن (از نوع مصاحبه) ندارد و ترجیح می‌دهد غرق باشد در کتاب‌هایی […]

ما نزدیک‌تر که می‌شوی، سر که برمی‌گردانی و از لابلای خط‌های افقی شانه‌ها به چهره استخوانی مردی نگاه می‌کنی با
چشم‌های فرورفته، سر پایین انداخته توی صفحه‌های کتاب، کس دیگری را می‌بینی ایستاده دورتر از همه این تداعی‌ها و آشنایی‌ها
که میلی به حرف‌زدن (از نوع مصاحبه) ندارد و ترجیح می‌دهد غرق باشد در کتاب‌هایی که ۴۰-۵۰ سال است خوانده،
موسیقی‌هایی که شنیده و سینمایی که با آن زندگی کرده.کسی که شاملو، حافظ، مولوی و میلان کوندرا خوانده و میان کلمه‌ها و کتاب‌ها پاسخ سوال‌ها و هیاهوهایش را از
زندگی تا مرگ پیدا کرده و به قول خودش به حیرانی رسیده که قابل‌گفتن با کلمه‌ها و تعویض با هیچ‌چیز
دیگری نیست.

نزدیک که می‌شوی، حمید علیدوستی را می‌بینی، بازیکن و مربی فوتبال، پدر ترانه علیدوستی، بازیگر خوشنام و بااستعداد سینما، غرق
در کلمه‌هایی نگفتنی از حادثه تلخ از دست دادن فرزند که حجم سینه‌اش، مثل خط نگاهش و کشیدگی دست‌هایش را
پر می‌کند و می‌خواهد که ادامه ندهد به گفتن…

صبح یک روز اردیبهشتی در کنار کتاب و چای، در کافه «شهر کتاب»، با او به گفت‌وگو نشستیم.

آقای علیدوستی ! جریان سفرهای خانوادگی تیم هما و اینکه شما هم همراه همسر و دخترتان توی اردوها بودید و
همیشه رابطه خانوادگی شما مورد توجه اطرافیان بوده، درست است؟ چنین چیزی بوده یا نه؟

آره بوده، ورزشکارها به‌واسطه شغلشان
و اردوهای طولانی‌مدتی که دارند، از خانواده‌هایشان دور می‌شوند و این امری اجتناب‌ناپذیر است ولی خب فوتبال در گذشته به
این صورتی که امروز است، نبود و کاملا آماتور بود.
همه ما شغل و کاری غیر از فوتبال داشتیم و بعدازظهرها، بعد از کار سر تمرین می‌رفتیم و بازی می‌کردیم.

در آن برهه زمانی هم که من برای هما بازی می‌کردم، مربی تیم برای اینکه می‌خواست همبستگی و اتحاد
بین بچه‌ها ایجاد کند، خانواده‌هایشان را هم به سفر و اردوها دعوت می‌کرد.
این کار نتیجه دیگری هم داشت؛ وقتی خانواده‌ها همراهمان می‌شدند، مشکلات را خودشان می‌دیدند و لمس می‌کردند و این باعث
می‌شد بیشتر ما را درک کنند و ببینند که دنیای فوتبال چقدر جدی و گاهی چقدر زجرآور است.

مربی هما آن زمان که بود؟

اگر اشتباه نکنم؛ بهمن فروتن و نعیم صفوی.

الان هم یک همچین برنامه‌هایی هست؟

بله، در خیلی از اردوها خانواده بچه‌ها را هم همراه خودشان می‌برند.
این خیلی خوب است چون دغدغه دوری از خانواده را کم می‌کند و ذهن بازیکن آرام‌تر است.

 قبل از این برنامه‌ها، نوع رابطه‌تان با خانواده چطور بود؟ مشکلات شما را پذیرفته بودند و به قول خودتان لمس می‌کردند یا نه؟

من فکر می‌کنم همه؛ حتی کسانی که فوتبال را از دور می‌بینند، به‌نوعی از مشکلات این نوع زندگی درکی دارند.
کسی هم که شریک زندگی یک فوتبالیست می‌شود، به هر حال با خودش این شرایط را سنجیده و از
قبل شناختی دارد که براساس آن خانواده تشکیل می‌دهد.
بعد از ازدواج و تشکیل خانواده این درک از شرایط بیشتر هم می‌شود و در رابطه با همسر من هم
چنین اتفاقی افتاد.

وقتی ازدواج کردید چند سالتان بود؟

۲۶ سال.

 فوتبالیست حرفه‌ای بودید، نه؟

آن موقع که اصلا فوتبال حرفه‌ای نداشتیم.
(می‌خندد)

اتفاقا من فکر می‌کنم آن موقع فضای فوتبال حرفه‌ای‌تر بود!

نه، گفتم که همه ما شاغل بودیم.
من ایران‌تایر کار می‌کردم و از صبح تا ۳ بعدازظهر می‌رفتم سر کار و بعدش سر تمرین؛ مثل همه بچه‌ها!

شما در دانشگاه چه خواندید؟

الکترونیک و مخابرات، ولی در قسمت بازرگانی ایران‌تایر کار می‌کردم.

خانمتان که رشته‌شان ربطی به ورزش ندارد! ایشان هنرمند و مجسمه‌ساز و شما فوتبالیست!

بله…

چطور با هم آشنا شدید؟ طرفدار فوتبال بودند یا طرفدار شما؟

نه، آشنایی ما خیلی اتفاقی بود.
ایشان همسایه برادر من بودند.

با فوتبال مشکلی نداشتند؟

نه اصلا!

علاقه چی؟

آ…
علاقه‌مند نبودند اما به مرور علاقه‌مند شدند.

بچه‌ها چطور؟

آنها هم علاقه داشتند به فوتبال.

خانواده پدری نگاهشان به شما و اینکه فوتبال برایتان آنقدر جدی بود، چطور بود؟

من خیلی شاگرد ساعی‌ای بودم.
همیشه توی مدرسه رتبه می‌آوردم، نفر دوم شمیرانات بودم و دبیرستان شهریار قلهک (البرز الان) درس می‌خواندم و به واسطه
این پیش‌زمینه خیلی دوست داشتند درسم را بخوانم.
این ذهنیت بود که کسی که وارد فوتبال می‌شود، دیگر نمی‌تواند به مدارج عالی تحصیلی برسد ولی من به موازات
فعالیت ورزشی توانستم درسم را هم بخوانم و وارد دانشگاه شوم.

خانواده پدری‌تان پرجمعیت بود؟

نه؛ ما ۲ برادر و ۲ خواهر بودیم.

جز شما کس دیگری هم اهل ورزش بود؟

برادر بزرگ‌ترم خیلی اهل فوتبال بود و اصلا ایشان بود که من
را به فوتبال علاقه‌مند کرد و با خودش می‌برد برای بازی.
دوستان فوتبالیست هم داشت، مثلا با قاسم پناهگر و مرحوم حسین فکری دوست بود.

پدرتان چه برخوردی داشتند؟

پدرم بسیار انسان شریف و آرامی بودند و تمام زندگی‌‌شان این بود که نصیحت کنند…
هیچ‌وقت به ما نمی‌گفت نباید این کار را بکنید یا این کار را نکنید، نظر ما را گوش می‌داد و
فقط نصیحت می‌کرد، مثلا می‌گفت «ورزش نباید جلوی تحصیل را بگیرد.» نمی‌خواست هیچ‌وقت بچه‌ها را ناراحت کند و همیشه همه
ما حضورش را به‌عنوان یک حامی حس می‌کردیم.
بودنش برای ما یک سرپناه بود، خیلی تودار بود و اگر شدیدترین دردها را داشت، هیچ‌کس نمی‌فهمید چون به هیچ‌کس
حرفی نمی‌زد.
۲ سالی هم هست که ایشان را از دست دادیم!

فرهنگی بودند؟

نه!

رفتار پدرتان همان مدل تربیتی نبود
که شما هم برای بچه‌هایتان اجرا کردید؟

چرا بود…

وقتی ترانه دنبال بازیگری رفت با او موافق بودید؟

به هر حال همیشه بچه‌ها خواسته‌هایی دارند که شاید پدر و
مادرها خیلی موافق آن نباشند، مثل موقعیتی که خود من در جوانی داشتم اما هم با پند و اندرز و
هم با حمایت آنها می‌شود به یک راه‌حل درست رسید.
در مورد ترانه اما یک چیز خیلی جالبی وجود داشت؛ ترانه از سن خیلی کم انسان عاقلی بود و من
در عملکرد و رفتارش این را می‌دیدم.
از بچگی خیلی به هنر علاقه داشت، نقاشی می‌کرد، هنرستان موسیقی رفت و خیلی به چیزهایی که می‌خواست و هدف‌هایی
که داشت، آگاه بود.

موسیقی را دنبال کرد؟

از یک جایی به بعد نه!

درس را چی؟

نخیر…

: وقتی تصمیم گرفت بازیگر بشود، مخالفت نکردید؟

نه؛ ولی خیلی با هم می‌نشستیم و درباره مشکلاتش حرف می‌زدیم.

: نگران بودید؟

به هرحال بله اما در مرحله عمل که افتاد، بعد از یکی-دو سال، عقلانیت را در ترانه
دیدم، خیالم از تصمیمی که گرفته بود، راحت شد.

احتمالا این ستاره‌گی که ترانه در شما دیده بود، باعث نشد به این سمت و سو برود؟

نمی‌دانم؛ فکر نمی‌کنم؛
ترانه همیشه خیلی به هنر علاقه داشت.

اینکه می‌گویند علاقه ترانه به بازیگری از اتاقی شروع شد که پر از فیلم و کتاب و موسیقی بود و
این اتاق، اتاق شما بود، درست است؟

بله، اینها هم بود اما خود ترانه هم به کتاب علاقه داشت.
از سن کم خیلی کتابخوان بود، فیلم می‌دید و اهل موسیقی بود.

چند سالتان بود که ترانه به دنیا آمد؟

فکر می‌کنم ۳۰ سالم بود…
نه، ۲۹ سالم بود.

نگاهتان به این مرحله از زندگی چه بود؟ صرفا یک مرحله غریزی و در گذر سن و سال یا نه؟

نه، اینطور نبود و نمی‌توانست باشد چون پدر شدن یک مسئولیت خیلی بزرگ است و از وقتی هم که تصمیم
گرفتیم بچه‌دار شویم، این موضوع را می‌دانستم و تا همین لحظه هم که پیش شما نشستم، هنوز هم همین مسئولیت
را حس می‌کنم و اگر بارش زیادتر نشده باشد، کم نشده.

تصورتان از دنیای پدری با خود دنیای پدری خیلی متفاوت بود؟

آره…
ببینید، به هر حال ما آدم‌ها که تجربه زیسته‌شده نداریم، بنابراین در طول زندگی با هرچیزی که روبرو می‌شویم، برای
اولین بار است و تازه خودمان را در آن وضعیت تجربه می‌کنیم و می‌بینیم.
همه ما در اطرافمان دیده‌ایم کسانی را که ازدواج کردند، پدر شدند و از آنها درباره این مرحله‌ها شنیدیم اما
تا خودمان کاملا در آن وضعیت قرار نگیریم، نمی‌توانیم بفهمیم که عملکرد و احساسمان چیست.
دانستن این موضوع که اگر بچه‌دار شوی، مسئولیت‌های زیادی خواهی داشت با اینکه مسئولیت یک بچه را داشته باشی، خیلی
فرق می‌کند.

حمید علیدوستی وقتی پدر شد، چه تفاوتی کرد؟

فهمید که دیگر فقط مال خودش نیست و به کسان دیگری
هم تعلق دارد.

هیچ‌وقت به خاطر داشتن بچه تن به کاری یا بازی برای تیمی که دوست نداشتید، دادید؟

هیچ‌وقت! من همیشه به
تمام اصولی که در زندگی برای خودم داشتم، پایبند بودم و از آن عدول نکردم.
هیچ‌وقت فکر نکردم چون حالا بچه‌دار شدم، باید فلان درآمد را هم از تیم داشته باشم یا برای داشتن فلان
درآمد باید تن به کاری بدهم که دوست ندارم…
ولی جالب‌ این بود که با آمدن بچه‌ها زندگی‌ام بهتر شد.
وقتی ترانه به دنیا آمد، من عضو تیم‌ملی بودم و یک دفعه رفتم بوندس‌لیگای آلمان بازی کردم، یعنی یک جهش
خیلی عجیب و غریب توی زندگی‌ام پیش آمد…
نمی‌دانم! شاید همان چیزی است که به آن می‌گویند «قدم» و شاید هم نیت آدم‌هاست که این سمت و سوها
را رقم می‌زند.
واقعا با تولد ترانه خیلی اتفاق‌های خوبی برای من افتاد.

آن موقع‌ها اصلا لژیونر شدن خیلی مرسوم نبود؟

نه…
برای خودم هم خیلی عجیب بود چون اصلا این قضایا و ارتباطات نبود که بازی‌ها دیده شود و تو جذب
تیم‌های دیگر شوی اما برای من این اتفاق افتاد.

با بزرگ‌شدن بچه‌ها خودتان هم تغییر کردید؟

انسان مدام در حال تغییر است و همه پدرها و مادرها هم بعد
از تولد بچه‌ها و با بزرگ‌شدن آنها تغییر می‌کنند.

بعد از اینکه ترانه به‌طور حرفه‌ای وارد دنیای بازیگری شد، هیچ موقع با او درباره انتخاب‌هایش حرف زدید؟ مثلا هیچ‌وقت
نگفتید چرا توی فلان فیلم بازی کردی؟

نه هیچ موقع! چون خودش خیلی عقلانیت داشت.
خیلی کار به او پیشنهاد می‌شد اما ترانه قبول نمی‌کرد و تصمیم‌هایی می‌گرفت که کاملا درست بود.

همه فیلم‌هایی را که بازی کرده، دیدید؟

بله، همه را…

وقتی می‌خواست «من ترانه ۱۵ سال دارم» را بازی کند، با توجه به موضوعی که فیلم داشت و سن
سال ترانه، با شما صحبت هم کرد؟

بله، آقای صدرعاملی هم با من صحبت کرده بودند اما باز هم خود
ترانه انتخاب کرد که در آن بازی کند، نه ما.
کلا ترانه عقلش از من بیشتر بود.
(می‌خندد)

یعنی هیچ‌وقت با هم برخورد جدی نداشتید؟

نه!

وقتی بچه بودند، چی؟

هیچ‌وقت!

ببخشید! می‌دانم که یادآوری‌اش خیلی اذیتتان
می‌کند اما با پسرتان چی؟حتما یک موقعی با هم دعوا می کردید دیگه؟!

نه، شاید مساله جدی‌ای هم داشتیم که
هر پدری هم در مورد بچه‌هایش درون خودش دارد اما برخورد جدی نداشتیم چون فکر می‌کنم برخورد جدی و دعوا
اثرگذار نیست و برای همین همیشه سعی کردم آرامشم را حفظ کنم.

خیلی پدر نمونه‌ای هستید!

نه بابا…

پدربزرگ نمونه چی؟

نه، پدربزرگ نمونه هم نیستم (می‌خندد).

ترانه تا یک جایی با شهرت شما شناخته می‌شد، دختر حمید علیدوستی بود و از یک جایی به بعد این
شهرت کفه سنگینش برگشت سمت ترانه…

آره، الان من بیشتر شدم پدر ترانه! عجیب هم نیست.
به هر حال گروه‌های متفاوتی وجود دارد و عده‌ای بازیگرها را بیشتر می‌شناسند و بعضی ورزشکارها و بعضی نویسنده‌ها و…

دنیای شهرت را دوست داشتید؟

نه اصلا!

از اینکه ترانه این شهرت را دارد چی؟

از اینکه پدر ترانه
هستم خیلی خوشحالم اما خوشحالی من هیچ ربطی به شهرت ترانه ندارد…
همه‌اش درباره پدر بودن و ترانه حرف زدیم که!

دلمان می‌خواهد درباره یک وجه دیگر پدری شما حرف بزنیم که
خیلی هم سخت است! درباره پسرتان، درباره تجربه از دست دادن او!

اصلا نمی‌توانم درباره این قضیه صحبت کنم اما
فقط یک جمله می‌گویم که خیلی تغییر کردم…
خیلی زیاد…
(سکوت) قابل‌بیان نیست…
فکر می‌کنم کلمات و مفاهیم معنایش را نمی‌رساند…
همین!

تا قبل از این اتفاق حتما خیلی کتاب‌ها درباره مرگ و زندگی خوانده بودید؟

آره…

این مطالعه‌ها کمکی به برخورد شما با حادثه کرد؟ به کنار آمدن با آن؟

نه، سوگ بزرگی است…
قابل‌بیان نیست…
اصلا شما از کجا می‌دانید که من با این موضوع کنار آمدم؟ شاید اصلا کنار نیامدم…

شاید حق با شما باشد ولی زندگی ادامه پیدا کرد.

چون من فرزند دیگری هم داشتم، مسئولیت دیگری هم داشتم و باید یک جوری این اتفاق را مدیریت می‌کردم.

همیشه در این اتفاق‌ها یک نفر از اعضای خانواده تکیه‌گاه دیگران می‌شود.
در خانواده چه کسی این نقش را داشت؟

خودم نمی‌توانم بگویم تکیه‌گاه بودم یا نبودم اما سعی خودم را کردم…

به خودتان هم کمک کردید برای…
نمی‌توانم بگویم کنار آمدن؛ گفتید شاید کنار نیامده باشید؛ اجازه بدهید بگویم برای ادامه زندگی شخصی خودتان چه کردید؟

ورزش
را کنار نگذاشتم؛ به جمع بازیکن‌ها می‌رفتم و در بازی‌ها و تمرین‌ها حضور داشتم و این خیلی کمک‌کننده بود که
آن اتفاق را از حافظه‌ام دور کنم…
می‌توانم بگویم فوتبال خیلی در آن شرایط به من کمک کرد.
مطالعه‌هایی هم که داشتم، من را به دنیای دیگری می‌برد و به‌نوعی به فراموشی و دور شدن از آن کمک
می‌کرد.

وقتی این اتفاق برای شما افتاد، برخورد پدرتان چطور بود؟ با توجه به شخصیتی که از ایشان گفتید، چقدر شما
را که فرزندشان بودید و با این غم روبرو شده بودید، حمایت کردند؟

هم پدرم و هم مادرم خیلی دلسوزانه
برخورد کردند، خیلی‌خیلی زیاد به من کمک کردند…
توی این اتفاق، هیاهو و داد و بیداد نداشتند و آرامشی ایجاد کردند که خیلی کمک‌کننده بود.

سلیقه مطالعه شما یا موسیقی‌ای که گوش می‌دادید چی؟ تغییر کرد؟

نه! فکر می‌کنم هر آدمی یک سیر مطالعاتی دارد
که ربطی به قبل و بعد از پدر شدن و خانواده‌دار شدن و اینها ندارد.
من از کودکی به مطالعه علاقه‌مند بودم.
حالا ممکن است یک زمان شعر بیشتر می‌خواندم و یک زمان داستان و حالا فلسفه ولی علتش این چیزی که
گفتید نیست یا اتفاق‌های خانواده آن را تعیین نمی‌کند…
بیشتر فکر می‌کنم به روند رشد آدم‌ها ربط دارد و اینکه از یک مرحله وارد مرحله دیگری می‌شوند و این
رشد و باروری که پیدا می‌کنند، به‌نوعی در وجودشان تزریق می‌شود…

مثلا من زمانی که فوتبال بازی می‌کردم، بیشتر می‌باختم یا توی این ۴۰ سال به اندازه انگشت‌های دستم هم
قهرمان نشدم ولی همیشه تمرین می‌کردم؛ خیلی زیاد، توی تنهایی خودم هم خیلی ممارست داشتم.
شاید اگر میزان دوندگی من را حساب کنید، ببینید دور کره زمین را دویده‌ام، به خاطر هدفی که داشتم و
این خودش باعث می‌شد که نگاه من تغییر کند.

نگاهتان به فوتبال فلسفی بود یا صرف یک ورزش و قهرمانی و مسابقه؟

نمی‌دانم ولی فوتبال برای من فقط یک
توپ نبود، زمینی بود شبیه خود زندگی؛ شکست‌هایش یک نمونه کوچک از زندگی بود، صدمه خوردن‌هایش همین‌طور…
من توی زمین فوتبال پام شکسته، بینی‌ام شکسته، توی آلمان ضربه‌مغزی شدم و رفتم توی کما،…
یک روز باختم و یک روز بردم…
شاید بیشتر هم باختم اما باز فردا با یک آفتاب دیگر از جایم بلند شدم و رفتم سراغ زندگی.
همیشه با شاگردهایم هم که صحبت می‌کنم، این را می‌گویم که خیلی مهم است آدم یک هدف مقدس برای خودش
داشته باشد تا آن را نگاه کند و راهش را پیدا کند و بداند که از کدام مسیر باید برود
و از چه موانعی باید بگذرد تا به هدفش برسد.
شاید این حرف من الان خریداری نداشته باشد و از جنس حال و هوای بچه‌های امروز نباشد اما برای خود
من این جوری بود؛ من به خاطر هدفی که داشتم و شناختی که از خودم پیدا کرده بودم، به خیلی
چیزها نه گفتم، به خیلی از تیم‌های بزرگ نرفتم و یک مقدار برخلاف جهت آب شنا کردم که البته خیلی
سخت بود ولی همین سختی‌ها روحیه من را بارور کرد و زندگی‌ام را شکل داد.

همین موانع و گذر از آنها چیزهایی را به من نشان داد که واقعا گرانبها بود و رسیدن به
آنها آنقدر حلاوت و شیرینی داشت که سختی‌ها را تحمل می‌کردم.
گذشته را که نگاه می‌کنم؛ می‌بینم خیلی تلاش کردم، همه مدارج بالای فوتبال ایران را گذراندم، قهرمان تیم ملی جوانان
ایران شدم، کاپیتان تیم ملی امید ایران شدم و در همه اینها سلسله‌مراتبی به دست می‌آوردم و نه مثل بازیکنان
الان یک ساله…
وارد تیم‌ملی شدم، مقدماتی جام‌جهانی بازی کردم، توی بوندس‌لیگای آلمان بازی کردم، چند دوره آقای گل شدم، با تیممان قهرمان
شدم…
همه این مدت هم تمرین داشتم، شاید بد نباشد که برایتان بگویم؛ من سر زدن بلد نبودم! ولی یک توپ
از سقف اتاقم آویزان کرده بودم که هر روز قبل از رفتن به دانشگاه ۱۰۰ تا سر می‌زدم تا یاد
بگیرم و همه این کارها را برای رسیدن به هدفم انجام می‌دادم.

آن موقع هم نگاهتان به موانع و مشکلات اینقدر روشن بود؟

بود اما نه تا این اندازه ولی حالا که
برمی‌گردم و پشت سرم را نگاه می‌کنم، می‌بینم آن موانع چه پله‌ای برای ترقی من شدند…

در فوتبال به چیزی که خواستید، رسیدید؟

بله، فوتبال برای من مثل توپی بود که من را همه جا برد،
خیلی چیزها را به من نشان داد، خیلی از کشورها، فرهنگ‌ها…
با همین توپ و توی این زمین سرم را به طرف آسمان بالا گرفتم و از گلی که زده بودم،
خوشحالی کردم و با همین توپ سرم پایین بود و اشک ‌ریختم از ناراحتی و شکست.

سوال آخر؛ هر زندگی فرازها و فرودهایی دارد اما اگر نگاهی به گذشته و زمانی که گذراندید داشته باشید، ‌مهم‌ترین
فراز و فرودهایش را چه می‌بینید؟

در زندگی یا فوتبال؟

هر دو.
گفتید فوتبال هم برای شما نمادی از زندگی بود!

دقیقا نمی‌توانم بگویم فرازش چه بوده و فرودش چه…
اما خب تولد فرزند یکی از آنها و اتفاق خیلی بزرگی برای من بوده…
ازدواج هم همین‌طور…
شاید اولین گلی که زدم، دعوت شدن به تیم ملی…
رفتن به بوندس‌لیگای آلمان…
اما یک اتفاقی که شاید بتوانم بگویم من را از این رو به آن رو کرد، آن اتفاق ناگوار بود
که خیلی زیاد نگاهم را به زندگی تغییر داد…
یک جایی خواندم که «سوگ شاید برای کسانی که می‌بینند یک مفهوم باشد اما برای صاحب سوگ یک معناست» از
این معنا نمی‌شود حرف زد…
با کلمه‌ها از آن نمی‌شود گفت.

داغی که سرد نمی‌شود

پویان علیدوستی، پسر حمید علیدوستی و برادر ترانه علیدوستی، چهارشنبه‌سوری سال ۱۳۸۳، در اثر انفجار مواد
محترقه
درگذشت.
این ماجرا حوالی زمانی رخ داد که ترانه مشغول بازی در فیلم چهارشنبه‌سوری اصغر فرهادی بود.
درباره این ماجرا ترانه چند سال بعد در قالب یادداشتی چنین نوشت:

«خیلی سخت بود که در فیلم «چهارشنبه‌سوری» اصغر
فرهادی مشغول بازی بودم، کل ماجراهای فیلم در این روز می‌گذشت،‌ آن وقت خبر دادند که در دل چهارشنبه‌سوری واقعی،
برادرم به خاطر حادثه ناگواری که همان منفجر شدن مواد محترقه است،‌ درگذشته است.
هر وقت این خاطره تلخ را مرور می‌کنم، یاد آن لحظه‌ای می‌افتم که خبر فوت برادرم را سر صحنه فیلمبرداری
دادند.
همه شوکه شده‌ بودیم.

بابا و مامان همیشه نگران برادرم بودند و آخر هم زورشان به او نرسید.
پویان پسر سرسخت و شیطانی بود، مثل خیلی از پسرهای نوجوان.
اصلا پسر ساده‌ای نبود؛ کنترلی که من نمی‌شدم او می‌شد، اما جوابی که از او نمی‌گرفتند را از من می‌گرفتند.
همین کارهای او هم در آخر به اینجا ختم شد که این بلا را سر ما و خودش بیاورد.
هنوز باورم نمی‌شود.
ماجرای آن روز چهارشنبه‌سوری هنوز کابوس من و خانواده‌ام است.

آخر سال ۸۳ و عید ۸۴ روزهای بد و سنگینی را من و خانواده‌ام پشت سر گذاشتیم.
هر روز برای ما نبودن پویان سخت بود و همچنان هم سخت است.
زمان مرگ پویان من سر فیلمبرداری «چهارشنبه‌سوری» بودم و دقیقا در همان روز چهارشنبه‌سوری، یعنی ۲۵ اسفند سال ۸۳ فوت
کرد.
وقتی خبر را دادند نمی‌دانم چطور تا خانه رفتم اما بعد از آن و وقتی مراسم تمام شد، دوست داشتم
که خیلی سریع و به‌طور خودخواسته سر خودم را با بازی در فیلم گرم کنم و دوباره به گروه پیوستم.
در حقیقت یک هفته سر کار نرفتم که ۳ روز آن، ۳ روز اول عید بود که در هر صورت
و بدون هیچ اتفاقی هم آن ۳ روز تعطیل بود.
در واقع من به خاطر این حادثه فقط ۴ روز کار را متوقف کردم.
بعد از اینکه به کار بازگشتم، حس کردم این یک هفته برای من حکم ۴۰ روز را داشته و خیلی
دیر گذشته.
خوشبختانه هیچ‌کس با من مثل عزادارها صحبت نمی‌کرد و فضا هم سنگین نبود، مثل قبل دوستانه بود، شاید چون بچه‌ها
هم در این یک هفته مدام با من همراه بودند و در تمام مراسم حضور داشتند.
امیدوارم برای هیچ خانواده‌ای این اتفاق نیفتد.
چون اینگونه اتفاق‌ها واقعا وحشتناک است و هیچ‌وقت هم هضم نمی‌شود.

شاید کسی که هیچ‌وقت نتواند با این مسئله کنار بیاید، مادرم است.
‌البته نمی‌توان گفت که این اتفاق برای چه‌کسی سخت‌تر بوده.
اگر روزی تصمیم بگیرم تنها پیام اخلاقی زندگی‌ام را به جوان‌ها بدهم (چون از پیام دادن خوشم نمی‌آید)، می‌گویم تا
جایی که می‌توانید خوش بگذرانید شلوغ کنید.
الان وقتش است…
اما با آتش بازی نکنید، با خطر نه! نه به خاطر خودتان، به خاطر ما خواهرها!

عکس آخر با پدر

تازه از مطب دکتر برگشته بودیم، بوته رز توی حیاط پر شده بود از گل‌های سرخ…
من و برادرم صندلی گذاشتیم و از پدر خواستیم تا بنشیند و با هم عکسی بگیریم.خسته بود اما قبول کرد.
نشست و آفتاب صورتش را پر کرد و آخرین عکس ما با او گرفته شد.

از راست به چپ

(امیر علیدوستی، پدر،حمید علیدوستی)

حرف اول

علیدوستی و الیدوستی

دکتر محمد کیاسالار سردبیر

اولین بار
نیست در کافه «شهر کتاب» می‌بینمش.
همیشه همینطور است.
متین و موقر، کنج کافه می‌نشیند، قهوه می‌نوشد و کتاب می‌خواند.
هر بار دلم می‌خواهد از دنیای کتابی که جذبش کرده، بیرونش بکشم و به حرف بگیرمش اما دلم نمی‌آید.
این بار اما نمی‌دانم چرا ناخودآگاه سرک می‌کشم ببینم چه کتابی دست گرفته: «ترس و لرز» کی‌یرکه‌گور! چشم در چشم
می‌شویم.
«یعنی برای این که سر حرف را باز کنم، باید از اگزیستانسیالیسم شروع کنم؟!» می‌خندد.
گپ کوتاهی می‌زنیم و قرار گفت‌وگوی مفصل را می‌گذاریم برای بعد؛ برای وقتی که سیامک [رحمانی] و سارا [جمال‌آبادی] هم
بیایند و دوباره بنشینیم دور همین میز، کنج کافه «شهر کتاب».

حمید علیدوستی فوتبالیست محبوب کودکی‌های من است؛ ستاره‌ای که تیم «هما» را به خاطر او دوست داشتم، ستاره‌ای که برای
درخشیدن نیازی به پوشیدن پیراهن قرمز و آبی نداشت، ستاره‌ای که اخطار نمی‌گرفت، اخراج نمی‌شد، مصاحبه‌های آنچنانی نمی‌کرد و هیچ‌
حاشیه‌ای‌ نداشت اما می‌درخشید و نمی‌شد ندیده گرفتش، ستاره‌ای که در آن روز و روزگاری که لژیونر شدن به معنای
بازی در لیگ‌های قطر و امارات بود، از لیگ ایران به بوندس‌لیگای آلمان رفت و بازیکن «بوخوم» شد، ستاره‌ای که
نه آبی بود و نه قرمز اما همه فوتبالی‌ها دوستش داشتند.

حالا سه دهه از آن روزها گذشته و ما با هم دور یک میز نشسته‌ایم.
او از «هما» حرف می‌زند و به «هستی و زمان» هایدگر می‌رسد، از فوتبال می‌گوید و به سینما و ادبیات
گریز می‌زند، از برد و باخت‌های ورزشی می‌گوید و با تلخ و شیرین‌های زندگی مقایسه‌اش می‌کند، از موانعی می‌گوید که
بعدها فهمیده سکوی پرش بوده‌اند و…

حمید علیدوستی آنقدر پخته حرف می‌زند که من سوال سارا را از چشمانش می‌خوانم: «یعنی همه فوتبالیست‌ها اینطور فکر می‌کنند؟»
البته که نه! سیامک را نمی‌دانم؛ من اما فقط به این فکر می‌کنم که آن ستاره‌گی، آن بی‌حاشیه‌گی و آن
بی‌نیازی به جلب توجه، چه پشتوانه فکری عمیقی داشته است.
به این فکر می‌کنم که او چگونه عمر فوتبالی‌اش را در یک تیم کم‌طرفدار و کم‌برخوردار گذراند و ستاره شد
و ستاره ماند ولی اغلب ستاره‌های ‌خوش‌قدوقیمت امروزی هر از گاه به یک رنگ درمی‌آیند و افکار و گفتار میان‌باره‌شان
تیتر می‌شود که مثلا «ماهانه ۱۵ میلیون خرج لباسم می‌کنم» یا «فلانی در حدی نیست که درباره من حرف بزند»
و چیزهایی از این قبیل.

می‌گوید در سینمای ایران، فیلم مورد علاقه‌اش «درباره الی» است و من معنای این «الی‌دوستی» را خوب می‌فهمم.
«الی» شخصیتی است که همه او را قضاوت می‌کنند، در حالی که تنها چیزی که از او می‌دانند، همین نام
«الی» است و حتی نمی‌دانند این «الی» مخفف الهام است یا الناز یا چی…

حرف آخر

بوسه زدن میلان کوندرا به تور دروازه

سیامک رحمانی

سردبیر هفته‌نامه زندگی مثبت

دهه ۶۰، دهه درخشش ستاره‌های
ابدی فوتبال ایران بود.
از قدیمی‌ترهایی چون حجازی و پروین تا نسل بعد فوتبال ایران؛ ناصر محمدخانی، حمید درخشان، برادران بیانی، جعفر مختاری‌فر و
همه نام‌های دوست‌داشتنی که از یاد فوتبال‌دوستان نخواهند رفت.
در میان همه اعجوبه‌هایی که در دو تیم قرمز و آبی جمع شده بودند تا فوتبال دوقطبی ایران را داغ
و داغ‌تر کنند، چند نفری بودند که نمی‌خواستند و نخواستند در این رودخانه شنا کنند.
فوتبالیست‌های درجه یکی که در دوران حاکمیت «معرفت» و «رفاقت» بر میادین، نه شهرت و محبوبیت پرسپولیس و استقلال را
خواستند و نه با پیشنهادهای مالی بزرگ وسوسه شدند.
در میان همین چند استثناء هیچ‌کدام‌شان حمید علیدوستی نشد.

مهاجمی گلزن و تمام عیار در میدان و چهره‌ای متفاوت و منحصربفرد در خارج از زمین.
حمید علیدوستی را دوستداران فوتبال با بازی‌های خاطره‌انگیزش در لباس هما و تیم ملی به یاد می‌آورند؛ در دیدارهای بزرگی
که یک تنه هما را مقابل تیم‌های غول آن زمان بالا نگه‌می‌داشت و تیمش را مدعی جام‌ها می‌کرد و در
سال‌هایی که در رقابت با همه مهاجمان گلزن و تیم‌هایی که حریفان را گلباران می‌کردند، می‌توانست بیشترین گل را بزند
و آقای گل شود، اما اینها نبود که علیدوستی را در میان ستاره‌های همدوره‌اش یگانه می‌کرد؛ نه ضربه‌های راه دور
حیرت‌‌انگیزش، نه تسلطش روی هوا و زمین و نه سرعت کم‌نظیرش.
حتی شم گلزنی فوق‌العاده‌اش هم نبود.

او را سلوک و اخلاقش بود که از همه بازیکنان همدوره‌اش، چه بسا از همه قبلی‌ها و بعدی‌هایش در
فوتبال ایران متمایز ‌کرد.
یکه و تکرار نشدنی.
با میل وافرش برای خواندن و خواندن.
در هر اردو و هر فرصتی که دست می‌داد.
فوتبالیستی در بالاترین سطح که همه رده‌های ملی را طی کرده بود اما به‌عنوان یک کتابخوان حرفه‌ای، رفیق شب و
چراغ مطالعه بود؛ از شاهکارهای ادبی گرفته تا کتاب‌های حوزه روان‌شناسی و بعدتر فلسفه.
در کنارش هم عشق به فیلم دیدن.
برگمان و فللینی و آنتونیونی.
سینمای جدی.
نه از آن جنسی که بقیه ممکن است در میان تفریحات و چرخیدن‌هایشان تماشایش کنند و دل دادن به موسیقی
فاخر و کلاسیک.

صفحه‌ها و نوارهای ویدئویی، آپارات و کتابخانه و دستگاه‌های پخش موسیقی زندگی‌اش را پر کرده بودند؛ پر کرده‌اند.
شاید برای همین‌ها هم بود که نه در قامت یک فوتبالیست و نه بعدها در لباس سرمربی فوتبال در میان
همکارانش گم نشد.
با جریان نرفت.
با آرامشی مثال‌زدنی که نمی‌فهمی نتیجه آن همه سکوت و همنشینی با کتاب‌، نور و صداست یا بالعکس.

حمید علیدوستی هیچ شباهتی به یکی از آن فوتبالیست‌هایی ندارد که در زندگی جز عشق به توپ چیزی را تجربه
نکرده‌اند.
بازیکنانی که وقتی از زمین چمن دور می‌شوند، همه چیز برایشان به پایان می‌رسد.
زندگی برای حمید علیدوستی در دنیای متفاوتی جریان داشته است.
در مورد فوتبالیست‌ها می‌گویند که نیازی نیست که فرشته باشند.
کسی نباید انتظار دستخط خوب یا کلام متین از آنها داشته باشد.
ف

فوتبالیست خوب تنها باید جادوی فوتبال را بداند.
شاید هم اگر یک بازیکن متوسط ارزش‌های متفاوتی در زندگی داشته باشد، چندان شگفتی به حساب نیاید اما یکی چون
حمید علیدوستی انگار قصد کرده دورترین سرزمین‌ها را با هم آشتی بدهد؛ فرار کیشلوفسکی در محوطه جریمه، سرنگون شدن
هایدگر نزدیک نقطه پنالتی و بوسه زدن میلان کوندرا به تور دروازه.

سلامت

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
مهارت های زندگی
بیشتر >
آرون گروپس