شنبه, ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

رسول یونان “شاعر و داستان‌ نویس ” از زندگی شخصی و کاری اش می گوید !

اشتراک:
رسول یونان “شاعر و داستان‌ نویس ” از زندگی شخصی و کاری اش می گوید ! مهارت های زندگی
«رسول یونان» کیست؟ پیداکردن رسول یونان سخت نیست.اگر گذرتان به خیابان کریمخان تهران بیفتد به احتمال زیاد او را خواهید دید و اگر آنجا نبود شک نکنید گوشه یکی از کتابفروشی‌ها یا کافه‌های همان اطراف پیدایش می‌کنید.نگران برخوردش هم نباشید! جوری گرم می‌گیرد انگار سال‌هاست با او دوستی دارید.منتظر نمانید تا دوروبرش خلوت شود.آدم‌های انگشت‌شماری […]

«رسول یونان» کیست؟

پیداکردن رسول یونان سخت نیست.
اگر گذرتان به خیابان کریمخان تهران بیفتد به احتمال زیاد او را خواهید دید و اگر آنجا نبود شک نکنید
گوشه یکی از کتابفروشی‌ها یا کافه‌های همان اطراف پیدایش می‌کنید.
نگران برخوردش هم نباشید! جوری گرم می‌گیرد انگار سال‌هاست با او دوستی دارید.
منتظر نمانید تا دوروبرش خلوت شود.
آدم‌های انگشت‌شماری او را تنها دیده‌اند.
از هر چه دوست داشتید بپرسید.
صمیمی است و برخلاف آنچه شعرهایش نشان می‌دهد از نظریه‌های ادبی و فلسفه و این چیزها خوب سر در می‌آورد.
خلاصه ما هم همین‌گونه او را یافتیم.
ناگهان در یک بعدازظهر.
گوشه‌ یک کافه.
نشستیم و گپ زدیم.
از هر دری سخنی.

رسول یونان در سال ١٣۴٨ در دهکده‌ای در کنار دریاچه ارومیه به دنیا آمد.
او شاعر، نویسنده، مترجم و نمایشنامه‌نویس است.
وی همچنین سابقه فیلمسازی و بازیگری را نیز در کارنامه هنری خود دارد.
از یونان کتاب‌های متعددی به چاپ رسیده که از آن جمله می‌توان به «روز بخیر محبوب من»، «پایین آوردن پیانو
از پله‌های یک هتل یخی» (مجموعه شعر)؛ یک کاسه عسل (ترجمه/ گزینه شعر ناظم حکمت)، کلبه‌ای در مزرعه برفی (مجموعه
داستان)، گندمزار دور (مجموعه نمایشنامه)، خیلی نگرانیم شما، لیلا را ندیدید (رمان)و …
اشاره کرد.
گزیده‌ای از دو دفتر شعر رسول یونان با عنوان «رودی که از تابلوهای نقاشی می‌گذشت» توسط واهه آرمن به زبان
ارمنی ترجمه شده و در تهران به چاپ رسیده است.

من اهل شو دادن نیستم.
من همین طوری که زندگی می‌کنم می‌نویسم.
شعار نمی‌دهم واقعا خوشحالم که کنار مردم هستم چون اگر این مردم کتاب‌های مرا نخرند من وجود خارجی ندارم.
آنها به من روحیه می‌دهند اما گاهی وقت‌ها نویسنده و شاعران ما پار‌ه‌وقتند و چون پاره‌وقتند مخاطبان آنها هم پاره‌وقت
می‌شوند

دنیا به خاطر نظر هیچ‌کس متوقف نمی‌شود.
دنیا جلو می‌رود و ما هم همراه آن می‌رویم.
البته آدم‌های بسیاری هستند که در ایستگاه‌های متروک جا مانده‌اند.
من خواب‌هایم را می‌نویسم اما نه خواب‌هایی که دیده‌ام بلکه خواب‌هایی که قرار است آنها را ببینم.
فرشته الهام‌بخش هیچگاه به خانه ما نیامده است.
اگر می‌آمد حتما چیزهایی واجب‌تر از شعر برایمان می‌آورد.

در نگاه اول، چیزی که در کار رسول یونان خاص است این است که انگار زندگی و شعرش یکی هستند.
انگار این نکته رسول یونان را برای مخاطب جذاب‌تر کرده است و انگار دارد جذاب‌تر از شعرهایش می‌شود!

این نظر
لطف شماست.
حتما دنیای من کمی هیجان دارد و به همین خاطر نوشته‌های من را می‌خوانند! اما درواقع وقتی ما از زبان
حرف می‌زنیم از شکل نوشتاری زیست آدمی حرف می‌زنیم.
میشل فوکو می‌گوید که زبان بازتاب تجربیات فرد است و وقتی دنیای من در زبان شکل می‌گیرد یعنی این دنیا
به شکل فیزیکالی از کلمات ظهور پیدا می‌کند.

  به نظر خودت چرا کارهایت توانسته‌اند مخاطبان زیادی را به خود جذب کنند ؟ به خاطر هیجان؟!!

بعضی وقت‌ها نویسنده‌ها یا شاعران از خودشان دور می‌افتند.
وقتی از خودشان دور می‌افتند به بازآفرینی دنیای دیگران دست می‌زنند و چون دنیای دیگران را نمی‌شناسند وارد دنیای آنها
هم نمی‌توانند بشوند، بنابراین مخاطبان هم از آنها دور می‌شوند اما من از تجربه زیستی خودم استفاده می‌کنم؛ از زادگاهی
که به دنیا آمدم و همچنین از جایی که زندگی می‌کنم.
آدمی نیستم که در خانه بنشینم و جهان را از تلویزیون ببینم بلکه سعی می‌کنم دنیا را با چشم‌های خودم
ببینم و بعد آن را با دقت تعریف کنم.

  اینکه مدام دیده شوی و مردم تقاضای عکس و امضای کتاب از تو داشته باشند چه حسی به تو می‌دهد؟صادقانه!

واقعیت را می‌گویم.
من تا این حد شهرت ندارم.
اما کم‌کم دارم معروف می‌شوم.
حس خوبی دارد ولی گاهی وقت‌ها هم زیاد خوب نیست.
برای آدم مشکل‌آفرین هم می‌شود.
مثلا می‌خواهید یواشکی در خیابان با کسی قدم بزنید و این دیده می‌شود.
زندگی آدم رفته‌رفته تبدیل به زندگی شیشه‌ای می‌شود.
دیوارهای خانه آدم رفته‌رفته تبدیل به شیشه می‌شوند.
این کمی غم‌انگیز است.
با این حال هیچ کس نمی‌گوید از شهرت بدم می‌آید.
من هم تعارف نمی‌کنم، من هم بدم نمی‌آید.

  تقریبا توافقی جمعی سر این موضوع وجود دارد که تیراژ کتاب در ایران بسیار پایین است و در این میان و دست‌کم در این بازار کساد جزو استثناها هستی و کتاب‌هایت فروش خوبی دارند. به عنوان یک شاعر چقدر با بحث-قهر مخاطبان با کتاب- موافق هستید؟

نه به هیچ‌وجه! گاهی وقت‌ها این ما هستیم که کم‌کاریم.
مثلا شاعر یا نویسنده‌ ما یک کتاب ۶۴ صفحه‌ای منتشر می‌کند و انتظار دارد همه بیایند و با دنیای او
ارتباط برقرار کنند.
معلوم است که این اتفاق نمی‌افتد.
این اتفاق در هیچ کجای دنیا نمی‌افتد اما کسانی که راه خودشان را ادامه می‌دهند در هر ژانری که بوده
مورد استقبال واقع شده‌اند.
با وجود اینکه خیلی‌ها می‌گویند در ایران بحران مخاطب داریم، من موافق این ایده نیستم چون من به کتابفروشی‌ها می‌روم
و می‌بینم که مردم برای پرداخت پول کتاب صف ایستاده‌اند.

  پس به نظرت برای آشتی مخاطبان باید پرکار بود؟

جالب اینجاست که اگر در کشور ما کسی کار خودش را انجام بدهد و حرفه‌ای با کارش برخورد کند به
او تهمت می‌زنند و اسمش را می‌گذارند تولید انبوه اما اگر کاری را انجام ندهد می‌گویند اگر می‌نوشت شاهکار خلق
می‌کرد.
بارها شاهد بودیم کسانی که تک‌ کتاب بودند ستایش شدند و کسانی که چندین کتاب منتشر کرده‌اند با عباراتی مثل
«تولید انبوه» و «به آخر رسیده» تخطئه‌اش کرده‌اند.
در حالی که نویسنده کارش نوشتن است.
یک بار کسی به من گفت چرا اینقدر کتاب چاپ می‌کنی؟ گفتم چرا به من گیر می‌دهی؟ به موراکامی بگو
که دارد دنیا را فتح می‌کند.
گاهی وقت‌ها نویسنده و شاعران ما پاره‌وقتند و چون پاره‌وقتند مخاطبان آنها هم پاره‌وقتند.

  ولی خود تو هم از این کتاب‌های کم‌حجم نوشته‌ای. مثلا همین کتاب آخری که چاپ کرده‌ای.

اینها داستان‌های کوتاهی هستند که از صفر کلمه تا ۵۵ کلمه تشکیل شده‌اند.
من سال‌هاست که از این نوع داستان‌ها می‌نویسم.
نخستینش «فرشته‌ها» بود و بعد از آن چهار مجموعه دیگر هم چاپ کردم.

همین‌طوری هم فکر می‌کنی؟ کوتاه کوتاه؟ ۵۵ کلمه‌ای فکر می‌کنی؟

توجه داشته باش که بعضی از این داستان‌ها کوتاه نیستند‌!
در ذهن ادامه پیدا می‌کنند.

جواب‌هایت رندانه هستند.
در معنای خوب و حافظانه کلمه رند!

من از این کلمه بدم می‌آید.

به هر حال این رندی را به ذهن متبادر می‌کنی.
به این معنا که هم یک جورهایی ابن‌الوقت در معنای خوب کلمه هستی، طنازی، حرفت را می‌زنی اما حرفی هم
نمی‌زنی، نقد هم می‌کنی به قول خودت و در نهایت هم همه راضی هستند و با لبخندی بر لب راهی
می‌شوند.
آنهایی هم که نقدت می‌کنند ظاهرا کار خاصی از دست‌شان برنمی‌آید! وتو هم آدم خوب داستان باقی می‌مانی.

من به این موضوع فکر نکرده‌ام.
من آدمی نیستم که با برنامه‌ریزی زندگی کنم.

رند که با برنامه‌ریزی زندگی نمی‌کند.
زندگی و کارش شبیه هم است.
تو هم انگار فرقی بین خودت و شعرهایت نیست.
آدم وقتی با تو حرف می‌زند انگار دارد شعرهایت را می‌خواند
.

فکر می‌کنم رند وقتی حرفی می‌زند ضرر نمی‌کند ولی من از حرف زدن‌هایم ضرر هم کرده‌ام.
یک‌بار من مقاله‌ای درباره‌ زیبایی‌شناسی در یکی از روزنامه‌ها چاپ کردم و یکی از دوستان آمد و گفت تو هم
از اینها بلدی؟! گفتم چطور؟ گفت از تو بعید بود! می‌دانید من اهل شو دادن نیستم.
من همین طوری زندگی می‌کنم.
همین‌طوری هم کتاب می‌خوانم، فلسفه می‌خوانم و می‌نویسم و خوشحالم که کنار مردم هستم.
نمی‌خواهم شعار بدهم ولی خوشحالم چون اگر این مردم کتاب‌های مرا نخرند من وجود خارجی ندارم.
آنها به من روحیه می‌دهند.

پس به خاطر آنچه هستی ضرر هم کرده‌ای؟

بله! اما نه از طرف آدم‌های باسواد و باشعور.
مثلا وقتی کتابم پرفروش می‌شود شروع می‌کنند به تهمت زدن و تحقیر کردن.
البته گاهی هم کتاب‌های من فروش نمی‌روند.
و طبیعتا تقصیر خودم است و ضررش هم به خود من برمی‌گردد ولی برخی هستند که وقتی کتاب‌های‌شان فروش نمی‌رود
دیگران را می‌کوبند و همین‌ها وقتی مثلا کتاب‌هایم با استقبال روبه‌رو می‌شود علیه من جوسازی می‌کنند.

و چه جوابی برایشان داری؟

جوابی ندارم فقط دعا می‌کنم.
دعا می‌کنم کتاب آنها هم فروش برود.
در فیلمی که اسمش یادم نیست یکی از شخصیت‌ها دیالوگ فوق‌العاده‌ای داشت که می‌گفت وقتی دیده نمی‌شوی خشن می‌شوی.
کسانی که دیده نمی‌شوند خشن و بی‌رحم می‌شوند.

ساده نویسی از طرف برخی منتقدان و جریان‌ها به عنوان یک نقد جدی به شعر دهه ٨٠ وارد می‌شود و
تو به عنوان یکی از شاعران مهم این جریان شعری ذیل این نقد هم قرار داری.
خودت در این باره چه فکر می‌کنی؟

ببینید ساده نوشتن یا پیچیده نوشتن یا آشفته نوشتن هر کدام نوعی خصوصیت
است.
صرفا به تنهایی دارای ارزش نیست.
خیلی‌ها ساده نوشتند مگر مردم به طرف آنها رفتند؟ همین طور خیلی‌ها پیچیده نوشته‌اند، مگر مردم سراغ آنها رفته‌اند؟ چیزی
که هست این است که باید فعالیت سوژه شکل بگیرد.
فعالیت سوژه روی کاغذ شکل می‌گیرد.
اصل این است.
گاهی وقت‌ها این حرف‌ها برای ایجاد حواس‌پرتی است.
طرف می‌خواهد مساله‌اش را جور دیگری جلوه دهد.
درواقع راه‌انداختن بحث ساده‌نویسی و پیچیده‌نویسی داستانی است برای پر کردن کامنت‌های فیس‌بوکی و برخی روزنامه‌های زرد.

اگر همه‌چیز را با این زاویه نگاه کنیم پس وقتی از منتقد حرف می‌زنیم از کی حرف می‌زنیم؟

ببینید نقد
یک علم است.
وقتی در نقد گرایش‌‌های فردی و جمعی مورد نظر باشد این دیگر نقد نیست.
در این حالت نقد تا حد یک بیانیه در حمایت از یک فرد یا گروه خاص پایین می‌آید.
نقد علم است.
نقد ساخت‌گشایی از اثر است.
متاسفانه برخی نقدنویسان ما درحالی که با مقوله‌ شعر و داستان اصولا بیگانه هستند، می‌آیند و ادعا می‌کنند که منتقدند.
یعنی سرپوش می‌گذارند روی ناکارآمدی خودشان.
نقد، خودش باید یک اثر ادبی باشد.
بعضی وقت‌ها اینها مثلا می‌نویسند فلان کتاب یا اثر ضعیف است درحالی که خود نقد از نثر ضعیف‌تری برخوردار است.
بعضی وقت‌ها هم منتقدان ما احساسی عمل می‌کنند مثل عاشقان ورشکسته و این غم‌انگیز است.
مثلا یادم می‌آید وقتی پاموک جایزه نوبل گرفته بود یکی از منتقدان ایرانی نوشته بود این نویسنده در حد جایزه
نوبل نیست.
من پرسیدم مگر آثارش را خوانده‌ای؟ گفت: نه من فقط یک کتاب از او خوانده‌ام.
گفتم پس چطور می‌گویی در حد جایزه نوبل نیست.
اینها دیگر نقد نیست بیشتر حرف‌های بعد از صرف شام است.
البته هستند منتقدان انگشت‌شماری که ما از آنها یاد گرفتیم و یاد خواهیم گرفت.

به نظر خودت، شاعر مدرنی هستی؟

این را باید دیگران بگویند.

دیگران که همیشه حرف خودشان را می‌زنند.
می‌خواهم بدانم خودت درباره‌ خودت چه فکر می‌کنی.

نخستین مجموعه شعر من سال ٧۶ چاپ شد و آخرین کتابم هم تازه از زیر چاپ بیرون آمده است.
می‌توانید محیط شعرها، داستان‌ها و نمایشنامه‌های مرا بررسی کنید و قضاوت کنید چقدر مدرن بوده‌ام.
فقط می‌دانم همیشه آدمی رو به جلو بوده‌ام.
هیچ‌وقت ایستا نبوده‌ام.
یعنی حتی وقتی دیگران به عنوان محیط اجتماعی فقط از پارک، سینما یا ساحل فلان کشور می‌نوشتند، من از فیس‌بوک
حرف زدم و درباره آن داستان نوشتم.
من همیشه خودم را آداپته می‌کنم.
یعنی نه اینکه آداپته کنم دنیا به خاطر نظر هیچ کس متوقف نمی‌شود.
دنیا جلو می‌رود و ما هم همراه آن می‌رویم.
البته کسانی هم هستند که می‌مانند.
آدم‌های بسیاری در ایستگاه‌های متروک جا مانده‌اند.

آدم وقتی کارهای تو را می‌خواند باخودش فکر می‌کند که تو خواب‌هایت را می‌نویسی.

من خواب‌هایم را می‌نویسم.
اما نه خواب‌هایی که دیده‌ام خواب‌هایی که قرار است آنها را ببینم.
چون خواب‌هایی که می‌بینم خواب‌های خوبی نیستند بیشتر سرگرمی‌اند.
ملغمه‌ای از فیلم‌های اکشن هستند که آرنولد یکه‌تاز آنهاست!

یعنی قهرمان‌ها را دوست داری؟

من قهرمان‌هایی که انتقام دیگران را
می‌گیرند دوست دارم.

خودت را هم قهرمان می‌دانی؟

نه ! دوست داشتم ولی هیچ‌وقت نتوانستم!

حق چه کسی را می‌خواستی بگیری؟

حق خیلی‌ها
را.
من اهل دِه هستم.
آنجا می‌دیدم که مثلا یک کشاورز کمتر از دسترنجش به دست می‌آورد.
کمتر از زحمتش دستمزد می‌گیرد.
من کسی بودم که همیشه دوست داشتم همه‌چیز مساوی بین آدم‌ها تقسیم شود.

و تو خودت را صدای این گروه می‌دانی؟ کسانی که حرف‌شان در سرزمین‌شان، سرِ زمین‌های‌شان می‌ماند.
تو انگار داری از رویای‌های آنها حرف می‌زنی.

چه بخواهیم چه نخواهیم بی‌عدالتی در دنیا هست.
چون خودخواهی و طمع به سراغ اکثر انسان‌ها می‌رود و آنها را بی‌انصاف می‌کند.
بی‌عدالتی هست.
من هم مثل بقیه انسان‌ها که در حق‌شان ظلم شده دوست داشتم کاری کنم.

به نظرت کتاب‌هایت اینقدر که حال آدم‌های پایتخت و شهرنشین را خوب می‌کند حال هم‌ولایتی‌ها یا گروه‌های در حاشیه رانده
شده را هم خوب می‌کند؟ بازخوردی از طرف آنها داشته‌ای؟

بله من دوستان زیادی دارم.
مثلا دوستی دارم که کارگر گچ‌پزی است.
همیشه به من زنگ می‌زند و پیگیر کارهای من است.
یک‌بار یکی از کارهای من را خوانده بود و گفت فقط ١٠ صفحه‌اش را دوست داشته.
گفتم ممنونم حتی اگر یک صفحه‌اش را هم دوست داشتی برای من افتخار بود.

به عنوان یک شاعر، آیا فرشته‌ الهام‌بخشی برای شعرهایت داری؟

فرشته الهام‌بخش هیچگاه به خانه ما نیامده است.
اگر می‌آمد حتما چیزهایی واجب‌تر از شعر برایمان می‌آورد.
من شعرهایم را می‌بینم.
در بیداری می‌بینم و امیدوارم روزی در خواب‌هایم هم ببینم‌شان.

پس خواب و بیداری تو برعکس هم هستند؟ فیلم‌های اکشن را در خواب می‌بینی و شعرها و رویاهایت را در
روز.

من به دنیای بهتری می‌اندیشم.
دوست دارم آن دنیای بهتر شکل بگیرد.
من خیلی چیزها را می‌بینم و می‌نویسم اما تلاش می‌کنم آن زاویه روشنش را پررنگ‌تر کنم.
من اثرم را خلق می‌کنم و ارایه می‌دهم.
اما وقتی اثرم به من برمی‌گردد من دیگر آنجا نیستم.
من از آنجا حرکت کرده‌ام.
بیشتر رهگذرم در ادبیات.
در حال رفتنم.
یک جا نمی‌ایستم.

دیدن تو به عنوان یک رهگذر تجربه‌ای است که بیشتر مخاطبانت داشته‌اند.
آنها تو را همه جای شهر می‌بینند.
درست مثل یک رهگذر…

شما ممکن است من را در جاهای مختلف دیده‌ باشید ولی در موقعیت‌های یکسان مرا نخواهید دید.
من وقتی می‌گویم رهگذرم، به این معناست که در یک موقعیت نمی‌مانم.
من از موقعیت‌ها رد می‌شوم.
ممکن است در یک جا هم بمانم اما یادمان باشد موقعیت‌ها با جا و مکان فرق می‌کنند.

حالا که از رفتن حرف می‌زنی اجازه بده بپرسم تو به عنوان یک مهاجر از حاشیه به مرکز، هیچ‌وقت احساس
غربت می‌کنی؟

من هیچگاه احساس غربت نمی‌کنم چون دنیا بزرگ شده است.
وقتی دنیا بزرگ باشد آدم احساس غربت نمی‌کند.
این احساس فقط در جاهای کوچک به سراغ آدم می‌آید.
بیگانه‌ها فقط در دهکده زود شناخته می‌شوند.
حتی اگر بیگانه هم باشی در جاهای بزرگ احساس غربت نمی‌کنی.

پس تهران را دوست داری؟

من تهران را خیلی دوست دارم واگر تهران را از من بگیرند به شانگهای می‌روم.
من جاهای شلوغ را خیلی دوست دارم.
در شلوغی آرامش بیشتری به دست می‌آید.
در سکوت همه گوش خوابانده‌اند که ببینند دیگری چه می‌کند اما در شلوغی هر کس زندگی خودش را می‌کند.

یعنی هیچ‌وقت احساس شهرستانی بودن نمی‌کنی؟

من چون آدم نژادپرستی نیستم چندان درگیر این مقولات نمی‌شوم یا لااقل از کنارشان
رد می‌شوم.
به هر حال همه کسانی که به اینجا می‌آیند از یک جای دیگری می‌آیند و جای دیگری هم می‌روند.

قبول داری حرف‌هایت کمی بوی عرفان می‌دهد؟

من عرفان نمی‌دانم.
چند وقت پیش یک فیلم اکشن دیدم که هنرپیشه آن فیلم حرف جالبی می‌زد.
در جایی از فیلم می‌گفت که حقایق آدم را آزاد می‌کند.
بعضی وقت‌ها ما حقایق را نمی‌بینیم.
گاهی فکر می‌کنیم ما برای مدت طولانی در این دنیا هستیم و برای همین می‌خواهیم جایی که داریم را محکم‌تر
کنیم.
مثلا خانه‌ای که در آن هستیم را بزرگ‌تر می‌کنیم و خلاصه تمهیدات زیادی برای این زندگی می‌بینیم.
ولی وقتی با این واقعیت روبه‌رو می‌شویم که ٣٠ یا ۴٠ سال دیگر (چه بخواهیم چه نخواهیم) در این دنیا
نیستیم دیگر از قید این تعلقات نجات پیدا می‌کنیم.
البته اضافه کنم من از واقعیت‌ها حرف می‌زنم نه از باورکردن و پذیرفتن آنها.
من واقعیت‌ها را دیدم و زندگی‌ام محصول همان واقعیت‌هاست.

آثار تو بیشتر وقت‌ها رنگ و بوی زیست جهان قومی و محلی تو را با خود دارند و این می‌تواند
به شکل یک گفت‌وگو بین حاشیه و مرکز بروز کند.
هیچ‌وقت خودت را به عنوان کسی که توانسته صدای گروهی از حاشیه باشد، دیده‌ای؟

دقیقا! من شعرهای اجتماعی زیادی دارم.
مثلا درباره مرده‌شور شعر گفتم و خب بازخوردهای خوبی گرفتم.
مثل اینکه: «تو در برج عاج زندگی نمی‌کنی، تو در کنار این مردم زندگی می‌کنی».
در ادبیات ما یک مشکل هست.
شاعران و نویسندگان ما وحدت مکانی دارند اما وحدت زمانی ندارند.
خیلی‌هاشان در کافه مدرن قرن بیست و یکم نشسته‌اند اما مثل قرن هفت فکر می‌کنند و برخی هم برعکس جلوترند.
تجربه و آموخته‌های من به من یاد داده کسانی که انسان عصر حاضرند مورد استقبال واقع می‌شوند.
انسان عصر بودن به معنای رهایی از دگماتیسم‌‌هاست، رهایی از گذشته‌گرایی.
من حال را پذیرفته‌ام و آینده را هم می‌پذیرم.
اما یواشکی به خودت می‌گویم، انسان‌ها شکل نرمال شهر و زادگاه‌شان را دوست ندارند آن شکلی را دوست دارند که
در ذهن‌شان ساخته‌اند.

آیا تو هم دنبال همین هستی؟

بله من آن شکلی که از سرزمین ساخته‌ام را دوست دارم.
برشی از واقعیت‌های مطلوب.
و همچنین برشی از واقعیت‌های محدود.
من اغلب موقعیت‌های مطلوب را در نوشته‌هایم می‌آورم.

به نظرت ادبیات قرار است زندگی را راحت‌تر کند؟

گاهی واقعیت‌ها بخش‌های خشن قدرتمندی دارند.
دریدا همین را می‌گوید که اگر واقعیت کافی بود ادبیات به وجود نمی‌آمد.

یعنی تو خودت را سپر خشونت واقعیت می‌کنی و تنها سویه‌ مطلوب آن را نشان می‌دهی؟

من بیشتر دنبال راه‌حلم.

راه‌حلی هم پیدا کرده‌ای؟

بله بعضی راه‌حل‌ها را پیدا می‌کنم.
نه تمام راه‌حل‌ها را ولی گاهی می‌توانم؛ با نشان دادن بخش‌های مطلوب زندگی.

این نکته مهمی است.
گاهی اینقدر حال شعرهای تو خوب است که ممکن است حال آدم را بد کند.
انگار در این دنیا زندگی نمی‌کنی.

دردها وجود دارند.
ولی اکثر اتفاقات در ذهن رخ می‌دهند.
پدیده‌هایی مانند شادی، آزادی، سلامتی همه و همه ذهنی هستند.
من از ذهن‌های سالم حرف می‌زنم تا ذهن‌هایی که ممکن است مثلا سالم نباشند.
من حرکت به سمت ذهن‌های سالم را تشویق می‌کنم.
نه اینکه غم و اندوه نداشته باشم.
اما مثلا وقتی شب‌ها بیدارم، شب را با یادآوری آفتاب سپری می‌کنم.
من سرما را با یادآوری آفتاب سپری می‌کنم.
می‌گویم دنیا می‌چرخد و موقعیت‌های مطلوب هم بالاخره می‌آیند.

آیا این فرار از واقعیت نیست؟ یا نوعی محافظه‌کاری؟

البته در شعرهای من کمی طنز هم هست که می‌تواند
تعادل خواننده را به هم بزند.
گاهی ما فقط باید لبخند بزنیم و عبور کنیم.
این شیوه من است.
اما آدم محافظه‌کاری نیستم.

اگر تهران را از من بگیرند به شانگهای می‌روم

شاید تو نباشی ولی شعرهایت بیشتر وقت‌ها محافظه‌کارند.
می‌خواهی بگویی لبه انتقادی آثار تو همان طنز کارهایت است؟

دقیقا.
من از ترانه‌های یک مرده‌شور برای پسرش می‌گویم.
آنجا زندگی برشی از رعد و برق و گورستان است.
ولی من دوست دارم این را مثل یک کارت‌پستال نشان بدهم.
دوست ندارم خیلی وحشتناک باشد.

پس خودت هم می‌دانی شعرهایت کارت‌پستالی هستند.
یک برش تمیز و قاب‌بندی شده که لبخند روی لب مخاطب می‌نشاند.
خیلی شیک و تمیز!

تو می‌خواهی هر جور فکر کن! من دوست دارم خبرهای خوب به دوستانم بدهم.
خبرهای بد را نمی‌توانم.

خبرهای بد را می‌گذاری برای دیگران؟

نه! در توانم نیست.
نه اینکه خبرهای بد دادن غلط باشد.
من زرنگ بودم این بخش را انتخاب کردم!

پس تو خیلی به همه‌چیز خوش‌بینی.

واقعیت امر چیز دیگری است.
مشکلات به معنای بدبینی نیست.
گاهی وقت‌ها ما وقتی کتاب یا رمانی می‌نویسیم و کار تمام می‌شود، برای ارایه آن مشکلات فراوانی وجود دارد اما
اینها مشکلات کار هستند نه بدبینی.
مثلا من دوستی دارم که نیاز داشت یکی از سکانس‌های فیلمش را در هوای برفی فیلمبرداری کند.
اما خب شرایطش پیش نمی‌آمد و خیلی به هم ریخته و عصبانی شده بود.
به او گفتم که این ربطی ندارد که تو بخواهی احساس بدبینی کنی، این مشکلات کار توست.
فقط همین.
هر کاری و هر حرکتی رنج‌هایی با خودش دارد.
ما نباید این رنج‌ها را به عنوان نشانه‌های بد کار بدانیم.

جایی گفته بودی نشانه‌های‌تان را عوض کنید تا زندگی‌تان عوض شود.
معنای حرفت چیست؟

نشانه‌ها انواع مختلفی دارند.
برخی نشانه‌ها، وضعی هستند.
در ادبیات ما دود نشانه‌ آتش است اما در ادبیات سرخ‌پوستی نشانه علامت دادن است.
حتی قبیله‌ای هستند در آفریقا که کوچ را زمان پاییز می‌دانند.
دیگر کاری به ریزش برگ درخت‌ها ندارند.
آنها قراردادشان این است که هروقت کوچ کنند آن موقع پاییز است.
همه انسان‌ها از این نشانه‌های وضعی دارند.
اما ممکن است نشانه‌های وضعی من بیشتر باشند و درست به همین خاطر من کافه را بیشتر از خانه‌ام دوست
دارم.
اغلب مردم بیشتر وقت‌ها در خانه هستند و گاهی به کافه می‌روند من برعکس بیشتر وقتم را در کافه‌ می‌گذرانم
و فقط گاهی به خانه می‌روم.
اینها نشانه‌های وضعی هستند.

و فکر می‌کنی عوض کردن این نشانه‌ها می‌تواند زندگی انسان را تغییر دهد؟ در واقع این را یک امکان می‌بینی؟

بله.
من دوستی دارم که گاهی شب‌ها به من زنگ می‌زند.
می‌گفت من وقتی به خانه برمی‌گردم در مسیرم صحنه‌هایی را می‌بینم که اذیت می‌شوم.
گفتم تو می‌توانی از مسیر دیگری به خانه بروی و فردا از مسیر دیگری رفت و مشکل حل شد.
در واقع نشانه‌هایش را عوض کرد.

تو در حوزه سینما هم کار کرده‌ای.
هم به عنوان بازیگر و هم به عنوان فیلمساز.
تجربه خوبی بود؟

بله.
نقش یک آدم خشن را بازی کردم.

رسول یونان در نقش مردی خشن!

بله.
گندمزارها را به آتش کشیده بود و متهم به قتل بود و ضمنا خیلی هم کم حرف بود.

پس حسابی مجبور شدی بازی کنی!

نه‌چندان.
فقط فهمیدم که قاتل‌ها چه زندگی وحشتناکی دارند.
ممکن است در ظاهر پیروز به نظر برسند اما در واقع زندگی‌شان تبدیل به دوزخ می‌شود؛ دوزخی که رهایی از
آن ممکن نیست.

دوست داری این تجربه را تکرار کنی؟

بله، پیشنهادهایی برای بازیگری دارم و به‌زودی یکی را انتخاب خواهم کرد.

می‌خواهم به شیوه قدیمی چند اسم بگویم و تو نظرت را درباره‌شان بگویی:

وودی آلن.

وودی آلن! آن عینکش خیلی خوب است.
عمق اشیا و دنیا را می‌بیند.

رضا براهنی.

او خیلی از رازهای سرزمین ما را می‌داند.

حافظ.

استاد ادبیات است.

ناظم حکمت.

نمی‌دانم چرا وقتی یاد ناظم حکمت می‌افتم دوست دارم هیچ زندانی در این دنیا نباشد.

عمران صلاحی.

مردی که همیشه خندید ولی هیچ کس گریه‌های او را ندید.

مارکز.

قصه‌گوی خاص.

آرنولد.

من از آرنولد خوشم می‌آید.
آرنولد به آدم‌هایی مثل من امید می‌دهد.
من از او تشکر می‌کنم که انتقام ما را در فیلم‌ها از آدم‌های بد می‌گیرد.
همین طور از جمشید هاشم‌پور هم تشکر می‌کنم.

دو شعر چاپ نشده از رسول یونان

آخرین کشتی

امید چیز خوبی استمثل آخرین سکهمثل آخرین بلیطمثل آخرین گلولهمثل
آخرین کشتیآخرین سکه نمی‌گذارد که غرورت بشکندآخرین بلیط نمی‌گذارد کهناامید از ترمینال‌ها برگردیآخرین گلوله نمی‌گذارد که سرباز اسیر شودکسی که
امید داردفقیر نیستهمیشه چیزی داردیادم رفت از آخرین کشتی بگویمآخرین کشتی حتی اگرهم نیایدنمی‌گذارد که نام دریا و مسافرت از
یادت برود.

دست‌های تو دست‌های تویادگاری‌هایی شگفت‌انگیزنداز سکونت ماه بر خاکوقتی زندگی تاریک می‌شودبه دست‌های تو فکر می‌کنموقتی کارها گره می‌خورنددرها باز
نمی‌شوندبه دست‌های تو فکر می‌کنمدست‌های سفید توبال‌های منندبرای فرار از زمین در روز مبادابه دست‌های سفید تو فکر می‌کنم!

شعری از اکتای رفعت ترجمه رسول یونان

لباسی از ابر پوشیدم

کفشی از خاکعاشق بودم و دیوانهراه‌های پوشیده از برگ
را پشت سر گذاشتهبه سوی تو آمدمپاییز بودو استانبول، پیرصدای آن پرنده زرددر همه جا پیچیده بوددر دهلیز نشستیم وبه
پشتی‌ها تکیه دادیمنشستیم رو به آفتاب قدیمی.در قاب پنجره فقط ما بودیمآنهایی که می‌آمدند و می‌رفتندفقط ما بودیمکه با غروبگاه
نجوا می‌کردیم وگاه نمی‌کردیمسکوت منآبستن فریاد باد بودوقتی حرف می‌زدمبرگ‌های تو می‌ریختند

روزنامه اعتماد

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
مهارت های زندگی
بیشتر >
آرون گروپس