علی مشهدی از زندگی عجیب و غریبش میگوید (۱)
علی مشهدی
اگر قرار باشد یک نفر « داستانهای من و بابام ۲» را بنویسد همین علی مسعودی است.
کسی هنوز نمیداند این ماجراهایی که از خودش و پدرش تعریف میکند واقعیت دارد یا در تخیل به آنها رسیده.
اگر قرار باشد یک نفر « داستانهای من و بابام ۲» را بنویسد همین علی مسعودی است.
کسی هنوز نمیداند این ماجراهایی که از خودش و پدرش تعریف میکند واقعیت دارد یا در تخیل به آنها رسیده.
البته اتمسفر او جوری است که هر لحظه حتی در غم انگیزترین اوضاع دور و برش اتفاقات بامزه میافتد.
علی مسعودی متخلص به « علی مشهدی » آدم خوشحالی است؛ هر چند که زندگی سختی داشته.
با همه این خوشحالی و انرژی فراوانی که دارد وقتی سرش را روی زمین میگذارد به ثانیه نکشیده خوابش میبرد؛
مثل وقتی که برای عکس گرفتن به آتلیه آمده بود، میان آن همه سر و صدا چرت کوتاهی زد.
علی مسعودی از رفقای نزدیک عطاران هم هست و در کارهای او حضور جدی داشته؛ از نویسندگی تا بازیگری.
این روزها علی مسعودی، پدرش و مادرش (به قول خودش ننهاش) جزو ستارگان برنامه خندوانهاند.
زندگی این آدم خوشحال ناگفتههایی دارد که آنها را با ایدهآل در میان گذاشت.
وقتی میبینم مردم با دیدن من در خیابان میخندند و خوشحال میشوند، خیلی لذت میبرم
قبول دارید الان واقعا سوپر استار شدهاید؟
نه (خنده)؛ سوپر استار در ایران فقط رضا عطارانه
الان فکر میکنی مردم دوست دارند تو را در خیابان ببیند یا رضا گلزار را؟
این یه
تب زود گذر است و خیلی زود تمام میشود و چند روز دیگر مردم اصلا دوست ندارند من را ببینند
چه برسد به اینکه به محبوبیت رضا گلزار برسم.
من چون سالهاست در کنار این بچهها بودهام و اوج و فرودهای آنها را دیدهام، میدانم که این دورهها را
نباید زیاد جدی گرفت.
فقط باید حواست باشد که دل کسی را نشکنی.
به هر حال بعد از این همه سال فعالیت و به قول خودت بودن در کنار ستارهها همین که به یک باره بعد از چند برنامه تلویزیونی به خیابان بروی و همه دورت جمع شوند، باید خیلی جذاب باشد؟
راستش وقتی میبینم مردم با دیدن من در خیابان میخندند و خوشحال میشوند، خیلی لذت میبرم؛ مثلا چند هفته پیش
با هومن حاج عبداللهی به یک مراسم در استان سیستان و بلوچستان رفته بودیم و در حال بازگشت به هتل
بودیم که یک موتوری با یک راننده خانم تصادف شدیدی کرد و موتوری روی شیشه ماشین افتاد و شیشه خرد
شد و موتوری به حالت بدی روی زمین افتاد و از درد کف خیابان به خودش میپیچید.
من و هومن بدو بدو بالای سرش رفتیم و وقتی من را دید، یکهو از جایش بلند شد و گفت
ای وای آقای مشهدی شمایید و اصلا دردش را فراموش کرد و من به اوگفتم دراز بکش تو الان
داغی نمیدونی چه اتفاقی افتاده و اون لحظه واقعا حس خوبی داشتم.
رفاقت من با همه آدمها دلی است و ربطی به میزان کارمان ندارد
زندگیات در این چند وقت تغییر خاصی کرده است؟
نه؛ واقعا زندگی من هیچ تغییری نکردهاست.
سالهاست با تمام بازیگران و سوپر استارهای ایران رفاقت کرده و هیچ وقت از این فضا دور نبودهام.
مدتهاست بچههای سینما به خانه من میآیند و دورهمیهایی داریم که خیلیها در آن هستند و چون دستپختم حرف ندارد
و آبگوشتهای معروفی درست میکنم که همه بچهها عاشق آن هستند، هر سه چهار هفته یک بار دور هم جمع
میشویم.
در واقع خانه من با هتل هیچ فرقی ندارد.
یکبار سعید نعمتالله به من زنگ زد و گفت علی تو مود نوشتنم؛ میخواهم به خانهات بیایم و بنویسم.
گفتم بیا اتفاقا خوشحال میشوم.
سعید خیلی بچه توداری است و اصلا مثل من نیست.
خیلی کمصحبت و کمحاشیه است.
وقتی وارد شد شوکه شد.
یک نفر از دستشویی آمد، دونفر تو آشپزخانه و سه نفر جلوی تلویزیون بودند.
سعید به من گفت علی اصلا جا داری من بنشینم، بنویسم.
گفتم آره برو تو اتاق خواب راحت باش و سعید هم رفت و تا عصر کلی کار کرد و ما
هم همگی کار خودمان را کردیم.
خلاصه من سالهاست در چنین فضایی زندگی کردهام.
این جمع که در خانه شما میآیند و میروند دقیقا چه کسانی هستند؟
خیلی از بچههای سینما هستند اما بیشتر
رضا عطاران، مجید صالحی، امیر جعفری، جواد عزتی، سعید آقاخانی و…
میآیند.
پارسال که سعید آقاخانی سیمرغ جشنواره فیلم فجر را گرفت، یک قورمه سبزی حسابی درست کردم و به او گفتم
سیمرغت را بیار به رضا هم گفتم سیمرغهایش را بیاورد میخواهیم سیمرغها را باهم جنگ بیندازیم (خنده).
این فیلمنامهها و نوشتن هم انگار حاصل همین دورهمیهاست؟
بله دقیقا؛ ببین من اگر با تو رفاقت کنم تو خودت
را بیرون بریزی، من یک چیزی دستم را میگیرد که میتوانم با آن بنویسم وگرنه من که اهل کتاب خواندن
نیستم چرا الکی دروغ بگویم.
من فقط دو تا کتاب در زندگیام خواندهام.
رفقایم اصلا سن و سال ندارند مثلا برادرزاده امیر جعفری، علیرضا هم با من رفیق است
بین بازیگرها با کدامشان
خیلی رفیق هستید؟
من رفقای زیادی دارم.
رضا عطاران واقعا مثل برادر بزرگم است.
مجید صالحی از من چهار سال کوچکتر است اما انسان خیلی بزرگی است و برای من همیشه بزرگی کرده است.
او خیلی جاها به خاطر من دعوا کرده، گریه کرده و پای من ایستاده.
همینطور جواد رضویان.
درست است که آفت در خانه ما افتاد و برادرهایم فوت شدند اما خدا به من رفقایی داد که هرکدامشان
برایم حکم برادر را دارند.
مثلا امیر جعفری یا سعید آقاخانی و خیلیهای دیگر.
بیژن پیشدادی یکی از نازنینترین دوستانی است که دارم چرا که شرایط خاصی را در زندگی تجربه کرده که برای
من بسیار ارزشمند است.
با رامبد جوان خیلی نزدیک نبودید؟
رفاقت من با همه آدمها دلی است و ربطی به میزان کارمان
ندارد.
رامبد را از ۱۰ سال پیش میشناسم.
من و مجید صالحی هر روز با هم تلفنی صحبت میکنیم و در این سالها نشده که این اتفاق نیفتد.
با بیژن هر روز در ارتباط هستم.
همینطور جواد یا با رضا عطاران رفت و آمد دارم.
رامبد هم رفیق ۱۰ ساله من است.
قبل از خندوانه اصلا این پیش نیامد که فیلمنامههای خود را به او نشان بدهید یا از شما برای
نوشتن کاری دعوت کند؟
نه؛ شرایطش پیش نیامده بود اما کلی با هم آبگوشت خورده بودیم.
انگار این آبگوشت خیلی نقش مهمی دارد؟
چند روز قبل پیش سامان گلریز بودم.
به او گفتم که با تو درباره آشپزی کل میاندازم.
من تهچین مرغ درست میکنم در حد وحشتناک.
به نظرم آشپزی را باید با عشق انجام بدهید.
مثلا وقتی قرار است قورمهسبزی درست کنم، از شب قبل آن خوشحالم که قرار است با بچهها دور هم جمع
شویم.
اگر قرار باشد با هم آبگوشت بخوریم، از شب قبل هیجان دارم.
عاشق این دور هم خندیدن هستم.
این را میتوانید از همسایهمان در مجتمع بپرسید که به صدای خندههای ما عادت کردهاند.
خودتان آشپزی یاد گرفتید؟
بله؛ خودم یاد گرفتم اما نه اجباری بلکه با عشق.
ماکارونیهای من حرف ندارد.
امیر جعفری میگوید آدم وقتی خانه تو غذا میخورد، احساس میکند در خانه مادرش غذا میخورد.
جالب است که رفقایم اصلا سن و سال ندارند مثلا برادرزاده امیر جعفری، علیرضا هم با من رفیق است.
وسوسه کارگردانی هم دارید؟
خیلی زیاد و حتما این کار را خواهم کرد.
شما ۲۰ سال است که مینویسید، در عین حال همیشه دوست داشتید بازی کنید و فیلم هم بسازید پس
چرا فقط کار نوشتن را دنبال کردید؟
معتقدم وقتی خودت را به خدا میسپاری باید همه چیز سر موقع آن
اتفاق بیفتد.
هیچوقت شده بگویید ای وای چرا موقعیت کارگردانی پیش نمیآید؟
نه؛ اتفاقا آدمی هستم که هیچوقت وای
نمیگویم.
تا دو سال پیش مادرم اصرار داشت که زن بگیرم.
آنقدر هم زیادهروی کرده بود که دیگر عصبی شده بودم.
تکیهکلامش هم این بود «من در سفرهام همین یک تکه نان را که بیشتر ندارم» چون من تک پسرش هستم.
آرزو دارد که عروسی مرا ببیند اما به نظرم ازدواج اتفاقی است که باید به آن برسید.
شاید یک نفر در ۱۸سالگی این را در خودش ببیند و یکی دیرتر.
من این را در خودم هنوز ندیدهام.
به خاطر امین (دادا)، پسر خواهرتان است که چند سال است بعد فوت خواهرتان با شما زندگی میکند؟
الان
که رفته کیش و دلم برایش خیلی تنگ شده.
حس من نسبت به دادا حس عجیبی است.
خیلی بچه شیرینی است.
نگه داشتن یک پسربچه شیطان کار سختی است.
مادرها میفهمند من چه میگویم.
انگار دارید یک شیر نر را نگه میدارید.
چند وقت پیش دوباره مادرم بهشدت اصرار داشت که چرا زن نمیگیرم.
من هم متوسل به امام رضا (ع) شدم.
به او گفتم مادرم این را میخواهد اما هیچ حسی در من در مورد این کار نیست.
باور کنید از حرم که آمدم بیرون انگار یک آب سرد روی مادرم ریخته باشند، از آن موقع تا الان
دیگر حتی حرفش را هم نزده.
اصلا پیش آمده که از کسی خوشتان آمده باشد و شرایطش جور نشده باشد؟
نه؛ برای من در حالحاضر
آینده بهار و دادا، خواهرزادههایم در اولویت قرار دارد.
بهار پیش پدرش است.
این را بگویم من نمیتوانم کسی را مجبور کنم شرایط من را بپذیرد.
دادا چقدر شبیه شماست؟
خیلی زیاد.
درست مثل من درس نخوان است (باخنده).
به او سخت نمیگیرید که درس بخواند؟
بگذارید چیزی برایتان بگویم.
چند وقت پیش با مجید صالحی رفته بودیم سر مزار خواهرم.
از مجید خواستم چند لحظه مرا تنها بگذارد تا حرفهایم را بزنم.
واقعا بچه بزرگ کردن کار سختی است و الکی نمیگویند که بهشت زیر پای مادران است.
مادرها برای بزرگ کردن ما پیر میشوند.
با خواهرم درددل میکردم که خیلی نگران درس خواندن دادا هستم.
خودت دلم را آرام کن.
بعد از آن آرام شدهام و دیگر به او نمیگویم درس بخوان یا نخوان.
معتقدم بزرگترین نعمت یک انسان مادرش است.
وقتی مادر نداشته باشی، در زندگیات عقب هستی.
گاهی میگویم این دو بچه آینده درخشانی دارند.
آنها در کودکی مادرشان را از دست دادند.
بهار پنج ساله و دادا سه ساله بود که خواهرم فوت شد.
برای همین مطمئن هستم خدا برای آنها روزهای خوبی را در آینده طراحی کرده است.
مثلا بهار همسر خوبی پیدا کند یا دادا زن خوبی بگیرد یا موقعیت اجتماعی خوبی پیدا کنند.
مطمئن هستم به خاطر نداشتن مادر خدا خیلی به آنها لطف می کند.
حتی دوست دارم خودم دادا را داماد کنم.
دوست دارم ۲۰ سالگی زن بگیرد.
پس چرا خودتان تا این سن ازدواج نکردهاید؟
خب پیش نیامده.
الان با دادا زندگی میکنم.
کلی تفریح میکنیم.
تابستان به کلاس شنا فرستادمش تا شنا یاد بگیرد و الان کلاس ووشو میرود.
با هم استخر میروید؟
بله؛ اتفاقا استخر عمومی هم میرویم.
نمیگویید که ممکن است شما را بشناسند و عکس بگیرند و…
؟
نه؛ چه ناراحتی دارد.
بعضی افراد از حدی که شهرتشان فراتر میرود، دست و پای خودشان را میبندند؛ شما هم این طوری هستید؟
الگوی من رضا عطاران است که اصلا اهل این اداها نیست.
باید بپذیری که وقتی معروف شدی و مردم تو را دوست دارند باید برایشان وقت بگذاری.
معتقدم وقتی از خانه میزنم بیرون هر چقدر آدم خواست با من عکس بگیرد باید بایستم چون او هم وقت
گذاشته و تو را دیده است.
او از احساسش مایه گذاشته تا شما را دوست داشته باشد و نباید دل کسی را شکست.
وقتی دل کسی را شاد کنی خدا هم به تو حال میدهد.
همه اینها زودگذر هستند.
شعری از مولاناست که عاشق آن هستم و سالهاست که آن را ملکه ذهنم کردهام «دل بر این دنیا مبند
دنیای فانی بگذرد، نوبت پیری سرآید نوجوانی بگذرد،ای که داری باغ و بستان مال و ملک و مملکت، باغ تو
ویرانه شود باغبانی بگذرد،ای که داری زور بازو در جهان نامدار، دور تو هم برسراید پهلوانی بگذرد، این اجل همچون
پلاست و جانها چون کاروان، ناگهان بینی که زان پل کاروانی بگذرد».
من امروز جلوی شما اینجا نشستهام، چند وقت دیگر شخص دیگری اینجا مینشیند.
مهم این است شما خاطره خوبی از من داشته باشید.
مگر من چه فرقی با شما و دیگران دارم؛ حالا خدا ما را دوست داشت و ما را یک ماچی
کرد، اما در آخر همه ما میرویم در یک وجب خاک.
یک هفته بعد هم فراموش میشویم.
اما خوب که باشی هرگز فراموش نمیشوی.
چرا مرحوم تختی این همه سال در یادها زنده مانده است؟ خیلی کشتیگیرها بعد از او فوت شدند که حتی
اسمی از آنها نیست.
خیلی بازیگرها در این سالها آمدهاند اما چرا رضا عطاران اینقدر دوست داشتنی است؟ من با او زندگی کردهام و
سالها هم مستاجر او بودهام و از نزدیک دیدهام که چقدر مردمدار است.
ماجرای مستاجر رضا عطاران بودن واقعی است ؟
بله؛ واقعا ۱۰ سال است من در خانه رضا عطاران که
در سعادت آباد است زندگی میکنم و در این ۱۰ سال نه قرار دادی با هم نوشتهایم نه من به
او اجارهای دادهام.
این قدر در این ساختمان بودهام که همه همسایهها فکر میکنند من مالک خانه هستم و رضا مهمان است که
هر چند وقت یک بار به من سر میزند.
از درآمد نویسندگی راضی هستید؟
خدا را شکر بله.
مثلا برای هر قسمت یک سریال چقدر دستمزد میگیرید؟
بستگی دارد.
بالا و پایین دارد.
مثلا بیشترین درآمدم برای نویسندگی سر کار «آقا و خانم سنگی» بوده است.
۲۶ قسمت بود که برای هرکدام ۵، ۶ میلیون گرفتم.
در سینما دو فیلمنامه نوشتم که یکی «روز سوم» بود که کلا رفاقتی رفتم و پولی نگرفتم.
برای فیلم «ورود زندهها ممنوع» هم ۱۸ میلیون تومان قرارداد بستم.
خدا را شکر تا به حال هم کسی پول مرا نخورده است.
سال ۹۰ که «سهدونگ، سهدونگ» را نوشتم آقای دارابی لطف کرد در مراسمی که داشتند گفتند سال بعد را هم
بدهید علی مسعودی بنویسد.
نمیدانم چه اتفاقی افتاد که آقای فرجی مرا دوست نداشت.
مهم نیست این دنیا به هیچ کس وفا نکرده است.
یعنی فقط در شبکه سه کار میکنید؟
نه؛ برای شبکه ۵ و ۲ هم نوشتهام.
برای شبکه یک «ارث بابام» را نوشتم.
باید خیلی حواست باشد که حقبری نکنی.
مثلا حواست باشد اگر علی مشهدی با رفیقت دعوا کرد تو نان او را نبری.
میگویند بترس از آه مظلومان که او هم خدا دارد.
معتقدم که با یک آه تو از عرش به فرش میافتی.
من کارهای خوبی نوشتم.
بازیکن فوتبالی را در نظر بگیرید که آقای گل لیگ بشود، بعد تیمملی دعوتش نکنند.
بازیکن که نمیتواند برود التماس کند.
فیلمنامهها را آماده دارید و پیشنهاد میدهید یا سفارش کار میگیرید؟
طرح مینویسم که در حد چند صفحه است
و آن را به شبکه میدهم.
شخصا طرحی را برای آقای فرجی بردم.
حس میکردم او حق مرا میگیرد.
گفتم که او کمک میکند تا بتوانم کار کنم اما بعد فهمیدم اصلا خود او مانع کارم است اما مهم
نیست.
همیشه این را گفتهام که شاید علی مشهدی پیش خدا روزی نداشته باشد اما دو بچه یتیمی که دارم و
حواسم به آنها هست، روزیشان را پیدا میکنند.
چند وقت پیش یکی از اقوام دامادمان زنگ زد و گفت بهار را بردهایم تا برایش چیزی بخریم اما قبول
نمیکند و میگوید اگر چیزی بخواهم داییام برایم بهترینش را میخرد.
این عادت من است.
آنها همیشه از دهان من کلمه بهترین را شنیده بودند.
اینکه تو به جایگاهی برسی که روزی کسی را قطع کنی و به دیگری جایگاه زیادی بدهی، درست نیست.
مگر چند نویسنده طنز خوب داریم؟ چطور در نظرسنجی، مجموعه «سهدرچهار» را که نوشته بودم، به عنوان بهترین کار در
۱۰ سال اخیر انتخاب شد، چطور «قرارگاه مسکونی» که بازهم من آن را نوشتهام، رتبه دوم را میگیرد.
من که نباید بروم التماس کنم.
باید دعوتم کنند.
مگر علی کریمی میرود التماس میکند؟ او بازیاش را کرده و امتحانش را پس داده است.
آیا در این سالها پیش آمده که مدت طولانی خانهنشین شوید؟
بله؛ دو سال و نیم بیکار بودم.
البته به ندرت کاری داشتم.
در حالی که قرار بود برای ماه رمضان بنویسم.
چند ماه مرا سر کار گذاشتند و آخر هم کار را به کس دیگری دادند.
چرا سمت سینما نرفتید؟
نمیدانم.
اتفاقا پولش هم خوب است.
من در زمان خودش خوب پول گرفتهام.
راستش شاید چون آدم قانعی هستم و حوصله حرص زدن را ندارم.
خیلی از بچهها خانه دارند اما من هنوز مستاجر هستم.
به نظرم خدا وقتی جنبهاش را داشته باشی، میرساند.
اگر فیلمنامهها را سکانس به سکانس مینویسید، چرا در کارهایی که از شما به یاد داریم، کلا بر اساس
بداهه ساخته شده است؟
اینطور نیست.
مثلا در سریال «قرارگاه مسکونی» همه چیز عینا مانند فیلمنامه بود.
در سریال «سهدرچهار» آنقدر رابطهام با مجید خوب بود، ضمن آنکه من دوست داشتم حتما سر صحنه بروم.
مجید هر چیزی را با من چک میکرد.
برعکس این کار اخیر «آقا و خانم سنگی» که شاهد احمدلو کار را هرطور که میخواست، تغییر داد.
وقتی سر صحنه ۹۰ درصد کار را بدون اجازه عوض میکنند، آن کار دیگر متعلق به تو نیست.
مطمئن باشید اگر «آقا و خانم سنگی» را دوست داشتم، پستی از آن در اینستاگرام میگذاشتم.
در حالی که سر «سهدونگ، سهدونگ» تجربه خوبی با شاهد احمدلو داشتم.
چرا رامبد به این نتیجه رسید که علی مشهدی، فیلمنامهنویسی را که سالهاست همه او را میشناسند و از
تواناییهایش خبر دارند، به برنامهاش بیاورد؟
رامبد جوان ۱۰ سال پیش به خانه من آمد.
نخستین شبی که آمد ساعت ۹ شب بود.
من شروع کردم به خاطره تعریف کردن و بیوقفه تا ۳ صبح این کار را ادامه دادم.
من یکسری خاطره دارم که مثلا بعضیهایش را مجید صالحی ۵۰ بار شنیده و عین ۵۰ بار طوری میخندد انگار
بار اول است که میشنود.
در هر جمعی میرویم فهرست میکند که مثلا فلان خاطره یا فلان خاطره را تعریف کن.
من به او میگویم تو که ۵۰ بار این خاطره را شنیدهای چرا برایت جالب است؟!
آن شب که برای
رامبد خاطره تعریف میکردم، دو بار از خنده به سرفه شدید افتاد.
فردایش وقتی به خانه رفت، ساعت یک بعدازظهر زنگ زد گفت من از دیشب نخوابیدهام.
دراز میکشم تا چشمانم را میبندم یاد فلان قسمت از فلان خاطرهات میافتم.
به من گفت یک روز برنامهای میسازم و تو باید در آن خاطره تعریف کنی و استندآپ کنی.
من واقعا نمیتوانستم خاطراتم را بدون سانسور بگویم.
اما اصرار کرد و گفت اگر خوب نبود پخش نمیکنیم تا اینکه در سری جدید مورد استقبال واقع شد.
اتفاق خوبی بود؟
چهار چیز هست که همه دوست دارند؛ ثروت، شهرت، موقعیت و قدرت.
نمیتوان گفت نه، من دوست ندارم.
اینها در ذات بشر است.
راستش در کل دوست داشتم بازیگر شوم اما نمیتوانم بروم بگویم مرا بازی بدهید.
حسین لطیفی که «روز سوم» را برایش نوشتم گفت یکی از نقشها را بازی کن اما چون قرار بود «قرارگاه
مسکونی» را بازی کنم، قبول نکردم.
درنهایت در «قرارگاه مسکونی» هم اتفاقاتی پیش آمد که نتوانستم در آن هم بازی کنم و تنها نویسنده کار بودم.
نخستین کاری که نوشتید، چه بود؟
چند آیتم برای «ساعتخوش» بود.
پیشنهاد ندادند تا بازی کنید؟
من زمانی وارد «ساعتخوش» شدم که بچهها همه سوپراستار بودند.
اصلا مرا ریز میدیدند.
چطور وارد ساعت خوش شدید؟
یادتان هست کلاهقرمزی و آقای مجری میگفتند از شما دعوت میکنیم…
من هم مصاحبهای از امیرفضلی و رادش خوانده بودم که از آنها پرسیده بودند اگر کسی استعدادش را داشته باشد
و بتواند بنویسد، شما از آنها دعوت به کار میکنید؟ آنها هم گفته بودند بله.
مصاحبه در هفتهنامه سینما بود اما نگو تعارف کرده بودند.
فردای آن روز با پنج هزار تومان پول از مشهد راهی تهران شدم.
آن موقع آدرس تهران، میدان آرژانتین، انتهای خیابان الوند را شنیده بودم و فکر میکردم تمام برنامهها آنجا ضبط میشود.
رفتم جلوی در، روزنامه همراهم بود و چند آیتم هم نوشته بودم.
گفتم میخواهم بروم پیش بچههای «ساعتخوش».
نگهبان حراست گفت چطور؟ گفتم دعوتم کردهاند.
به من گفت لوکیشن آنها اینجا نیست.
نخستین بار آنجا کلمه لوکیشن را شنیدم و اصلا نمیدانستم چیست.
آدرس را خواستم که گفتند نمیشود.
گفتم متن نوشتهام، گفتند بدهید به ما، ما خودمان به آنها میرسانیم.
قبول کردم.
آن موقع ۲۳ سال داشتم.
وقتی قرار باشد، اتفاقی بیفتد که در سرنوشتتان باشد، میافتد.
زمانی برای کاری نزد مهدی فرجی در شبکه رفته بودم و ضمن صحبت مقطعی از زندگیام را برایش تعریف کردم.
به من گفت اینها خودش یک سریال طنز است.
طرحی داشتم که فورا آقای فرجی گفت این را برای عید میخواهیم و قرار شد حتی آن را به عنوان
سریال طنز بسازند.
من اتفاقاتی را تعریف کردم که در مقطعی هشت ساله از سال ۷۴ تا ۸۱ برایم رخ داده بود.
آن را نوشتند و من خواندم و دیدم کلا فضای مسخرهای دارد.
قبول نکردم اما خودم میخواهم سال دیگر آن را بنویسم.
در آن بازی هم میکنید؟
نه؛ نیاز به بازیگری جوان دارد.
من پیر شدهام.
اما به هر حال دوست دارم زندگی خودم را خودم بازی کنم.
در سریال «قرارگاه مسکونی» کاراکتری را نوشته بودم به اسم علیرضا مسعودی که قرار بود خودم بازی کنم اما اتفاقاتی
پیش آمد که شهرام قائدی آن را بازی کرد.
ادامه دارد…
مجله زندگی ایده آل