چهارشنبه, ۵ اردیبهشت , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

داستان جالب | پیاده روی فراموش نشدنی

اشتراک:
پیامک و تبریک تولد
یک روز پدرم از من خواست او را با اتومبیل به شهر ببرم زیرا کنفرانس یک روزه‌ای قرار بود تشکیل شود و من هم فرصت را غنیمت دانستم و ...

داستان جالب پیاده روی فراموش نشدنی

داستان جالب پیاده روی فراموش نشدنی ,شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسسه ای که پدربزرگم
در فاصلۀ هجده مایلی دِربِن، در افریقای جنوبی، در وسط تأسیسات تولید قند و شکر، تأسیس کرده بود زندگی می‌کردیم.
ما آنقدر دور از شهر بودیم که هیچ همسایه‌ای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که
برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم.
یک روز پدرم از من خواست او را با اتومبیل به شهر ببرم زیرا کنفرانس یک روزه‌ای قرار بود تشکیل
شود و من هم فرصت را غنیمت دانستم.
چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی از خوار و بار مورد نیاز را نوشت و به من داد و چون
تمام روز را در شهر بودم، پدرم از من خواست که چند کار دیگر را هم انجام بدهم، از جمله
بردن اتومبیل برای سرویس به تعمیرگاه.

داستان جالب

وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت: «ساعت پنج همین جا منتظرت هستم که با هم به منزل
برگردیم.» بعد از آن که شتابان کارها را انجام دادم، مستقیماً به نزدیکترین سینما رفتم.
آنقدر مجذوب بازی جان وین در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم.
ساعت پنج و نیم بود که یادم آمد.
دوان دوان به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی رفتم که پدرم منتظر بود.
وقتی رسیدم ساعت تقریباً شش شده بود.
پدرم با نگرانی پرسید: «چرا دیر کردی؟»

داستان جالب پیاده روی فراموش نشدنی

داستان جالب پیاده روی فراموش نشدنی

آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم بگویم مشغول تماشای فیلم وسترن جان وین بودم
و گفتم: «اتومبیل حاضر نبود.
مجبور شدم منتظر بمانم.» ولی متوجه نبودم که پدرم قبلاً به تعمیرگاه زنگ زده بود.
مچ مرا گرفت و گفت: «در روش من برای تربیت تو نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس
لازم را نداده که به من راست بگویی.
برای آن که بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربیت تو اشتباه کرده‌ام، این هجده مایل را
پیاده می‌روم که در این خصوص فکر کنم.»

داستان جالب

پدرم با آن لباس و کفش مخصوص مهمانی، در میان تاریکی، در
جاده‌های تیره و تار و بس ناهموار پیاده به راه افتاد.
نمی‌توانستم او را تنها بگذارم.
مدت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل می‌راندم و پدرم را که به علت دروغ احمقانه‌ای که بر زبان
رانده بودم غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه می‌کردم.
همان جا و همان وقت تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم.
اغلب دربارۀ آن واقعه فکر می‌کنم و از خودم می‌پرسم، اگر او مرا، به همان طریقی که ما فرزندانمان را
تنبیه می‌کنیم، مجازات می‌کرد، آیا اصلاً درسم را خوب فرا می‌گرفتم؟ تصور نمی‌کنم.
از آن مجازات متأثر می‌شدم اما به کارم ادامه می‌دادم.
اما این عمل سادۀ عاری از خشونت آنقدر نیرومند بود که هنوز در ذهنم زنده است گویی همین دیروز رخ
داده است.
این است قوۀ عدم خشونت.
یکی بود

گردآوری:
برچسب ها:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس