داستان زیبای | پسرک بیسکویت فروش
داستان زیبای پسرک بیسکویت فروش
داستان زیبای پسرک بیسکویت فروش ,خانم تورو خدا بیاین بیسکویت بخرین ارزونه فقط پنجاه تومان زن به او مینگرد
و در حالی که به وی مینگرد فقط میگوید: یک دونه بده ولی فردا مییام ازت صد تا میخرم چون
نذر دارم فردام اینجا هستی؟ -آره خانم من همیشه اینجام فردام می یام و واسه شما صد تا بیسکوییت نگه
میدارم سلام آقا پسر ….
لطفا بیسکوییتای منو بده که زود باید برم پسرک از اینکه صد تا بیسکوییت را یک جا فروخته و میتواند
مادر بیمارش را به نزد پزشک ببرد خوشحال است.
داستان زیبای پسرک بیسکویت فروش
-سلام پسرم آماده شم بریم دکتر در یک لحظه دست پسرک در جیبش گیر میکند
و جز یک سوراخ بزرگ چیزی در آنجا پیدا نمیکند در آن طرف شهر پسری در پیتزا فروشی مشغول خوردن
پیتزاست داستانک