داستان زیبای | کفش های قشنگ
داستان زیبای کفش های قشنگ
داستان زیبای کفش های قشنگ ,پسرک جلوی خانمی را میگیرد و با التماس میگوید: «خانم، تو رو خدا یه شاخه
گل بخرید.» زن جوان در حالی که گل را از دست پسرک میگرفت، نگاه پسرک را روی کفشهایش حس کرد.
داستان زیبای : کفش های قشنگ پسرک گل فروش گفت: «چه کفشهای قشنگی دارید!» زن جوان لبخندی زد و گفت:
«برادرم برام خریده، دوست داشتی جای من بودی؟» پسرک بیهیچ درنگی محکم گفت: «نه، ولی دوست داشتم جای برادرت بودم،
تا من هم برای خواهرم کفشی زیبا میخریدم.»
داستان زیبای : کفش های قشنگ زن جوان
یکی بود