جمعه, ۳۱ فروردین , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

داستان کوتاه | قناعت و رضایت

اشتراک:
پیامک و تبریک تولد
یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت؛ مأیوسانه به کفش ها نگاه می کرد. غصه نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود.

 

داستان کوتاه قناعت و رضایت

داستان کوتاه قناعت و رضایت ,کفش هایش انگشت نما و جیبش خالی! یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه
ای می گذشت؛ مأیوسانه به کفش ها نگاه می کرد.
غصه نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود.
ناگاه جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: چه روز قشنگی! داستان کوتاه مرد به خود آمد، نگاهی
به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت.
پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده،
دور شد.
لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی؛ دیدی آن جوان را که پا نداشت؛ اما خوشخال بود از زندگی! به خانه
که رسید از رضایت لبریز بود…

داستان کوتاه قناعت و رضایت

داستان کوتاه قناعت و رضایت

عصر ایران

 

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس