سه شنبه, ۴ اردیبهشت , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

داستان کوتاه و پند آموز انگشت پادشاه

اشتراک:
داستان کوتاه و پند آموز انگشت پادشاه پیامک و تبریک تولد
داستان انگشت پادشاه پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد.وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.»پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.روزها گذشت تا […]

داستان انگشت پادشاه

پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد.
وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.»پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و
فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.روزها گذشت تا اینکه
پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان
قبیله‌ای وحشی تنها یافت.
آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند.
اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را
رها کردند و او به قصر خود بازگشت.
در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد.
وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان
رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟»وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم
پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم
حالا حتماً کشته شده بودم.»ای کاش از الطاف پنهان حق سر در می‌آوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم.

یکی بود

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس