داستان جالب | یک بام و دو هوا
داستان جالب یک بام و دو هوا
داستان جالب یک بام و دو هوا ,سالها پیش، پیرزنی با دختر و پسرش و داماد و عروسش با
هم زندگی میکردند.
در یک شب گرم تابستان ، همه روی پشت بام خانه خوابیده بودند.
یک طرف بام، عروس و پسرش خوابیده بودند و طرف دیگر بام، دختر و دامادش.
داستان جالب پیرزن دید که پسر و عروسش به هم چسبیده خوابیدهاند، بیدارشان کرد و گفت: «در این هوای به
این گرمی خوب نیست به هم چسبیده باشید، از هم جدا بخوابید!»
داستان یک بام و دو هوا
پیرزن نگاهی به دختر و دامادش در طرف
دیگر بام انداخت.
دید که آن دو با فاصله از هم خوابیدهاند.
گفت: «در هوای به این سردی، خوب نیست از هم جدا بخوابید.
بروید کنار هم!»
و گفت: «قربون برم خدا را یک بام و دو هوا را یک بر بام زمستون یک بر بوم تابستون»
یکی بود