بیوگرافی همسر امام خمینی ( ره )
سیاه پشت لبش دانه من است غوغای عاشقان رخ غماز دلبران راز و نیازها همه در خانه من است همیشه
به یاد امام هستیم، اما زمانی که ماه خرداد میآید، یادمان صد چندان میشود، چرا که امام راحلمان در چهاردهم
این ماه با زندگی بدرود گفت و عاشقان خود را تنها گذاشت.زندگی این مرد بزرگوار تجربهای برای ماست که او
را جزو الگوهای زندگی خود بدانیم.
این مرد که سادهزیستی را در زندگی خود سرمشق قرار داده بود، تا پایان عمر به همین شکل ادامه داد…
اگر برگ برگ زندگی این بزرگوار را ورق بزنیم، زندگی او نکات سودمندی را برای ما به ارمغان خواهد داشت…
امام راحل روح لطیف و بزرگی داشت و به همه عشق میورزید، به ویژه به خانوادهاش و همسرش…
آنچه که در ادامه خواهید خواند سرگذشت مراسم خواستگاری امام (ره) از همسرش است که برگرفته از کتاب پا به
پای آفتاب – جلد -۱ به گردآوری و تدوین امیررضا ستوده از زبان همسرش میباشد…
_ خدیجه ثقفی(قدس ایران)، در مورد ازدواج خود با امام(ره) خاطرات زیبایی بر زبان میآورد: من متولد سال ۱۳۳۳ قمری
هستم.
پدرم ۲۹ یا ۳۰ ساله بود که به فکر افتاد برای ادامه تحصیل به قم برود.
در آن زمان من تقریبا نه ساله بودم.
پدر و مادرم به قم رفتند و پنج سال در آنجا ماندگار شدند اما من نزد مادربزرگم ماندم.
در واقع، من از اول نزد مادربزرگم مانده بودم و با او زندگی میکردم.
من فرزند اول پدر و مادرم بودم.
وقتی آنان به قم میرفتند، دو خواهر داشتم که یکی از آنان فوت کرده بود و نیز دو برادر.
پدرم خوش تیپ و شیک و خوش لباس بود.
بهطور مثال در آن زمان، پوستین اسلامبولی میپوشید و از خانه بیرون میرفت و همه طلاب تعجب میکردند.
با وجود این، هم عالم بود، هم دانشمند و هم اهل علم و اهل ایمان و متدین.
یادم است که پدرم اجازه نمیدادند ما بدون چاقچور به مدرسه برویم.
کفشهایمان هم بایستی مشکی و ساده و آستین لباسمان هم بایستی بلند میبود.
همانطور که گفتم، من با مادربزرگم زندگی میکردم.
نام او خانم مخصوص بود و ما به او خانم مامانی میگفتیم.
زمانی که خانوادهام در قم بودند، من و مادربزرگ، هر دو سال یک مرتبه به قم میرفتیم.
دو شب در راه میخوابیدیم.
یک شب در علیآباد و یک شب هم در جای دیگر.
پدرم در قم خانه آبرومندی در کوچه آسید اسماعیل در بازار اجاره کرده بود.
خانه بزرگی بود که اندرونی و بیرونی و حیاط خوبی داشت.
صاحبخانه هم تاجر معتبری بود.
آن زمان مدرسهای که در آن دروس جدید تدریس میشد، کلاسی داشت که بیست شاگرد در آن حضور داشتند.
تعداد کسانی که میتوانستند ماهی پنج ریال بدهند، خیلی کم بود، به همین دلیل فقط دختران پزشکان، تاجرها یا …
به مدرسه میرفتند.
ما سه خواهر بودیم که به مدرسه میرفتیم.
خواهرهایم درقم درس میخواندند و من در تهران.
خلاصه، تا کلاس هشتم درس خوانده بودم که صحبت ازدواج مطرح شد.
همانطور که گفتم، در آن مدتی که خانوادهام درقم بودند، ما چند بار به آنجا رفتیم.
یک بار ده ساله بودم، یک بار سیزده ساله و یک بار هم چهارده ساله.
دفعه آخر، پدرم از مادربزرگم خواهش کرد که من بمانم.
مادربزرگم میخواست پس از پانزده روز به تهران برگردد.
چون عید بود.
پدرم خواهش و تمنا کرد: (من قدسی جان را سیر ندیدم.
بگذارید دو ماه پیش من بماند.
ما تابستان به تهران میآییم و او را میآوریم). بالاخره مادربزرگم راضی شد و من با اینکه راضی نبودم، چند
ماه در قم ماندم.
آن موقع من تصدیق ششم را گرفته بودم، به هر حال چند ماه در قم ماندم و بعد با مادرم
به تهران آمدم.در مدت این پنج سال، پدرم در قم دوستانی پیدا کرده بودکه یکی از آنان آقا روحا…
بودند.
هنوز حاجی نشده و مرد نجیب، متدین و باسوادی بودند.
پدرم ایشان را که با من دوازده سال تفاوت سنی داشت پسندیده بود.
یکی دیگر از دوستان پدرم آقای سید محمد صادق لواسانی بودند که به آقا روحا…
گفته بود: (چرا ازدواج نمیکنی؟) ایشان هم که ۲۷ – ۲۶ سال داشتند گفته بودند: من تاکنون کسی را برای
ازدواج نپسندیدهام و از خمین هم نمیخواهم زن بگیرم و کسی را در نظر ندارم.آقای لواسانی گفته بودند: (آقای ثقفی
دو دختر دارد و خانم داداشم میگوید خوبند). بعدها آقا برایم تعریف کردند که: وقتی آقای لواسانی گفت که آقا
ثقفی دو دختر دارد و از آنها تعریف میکنند.
مثل اینکه قلب من کوبیده شد.این طور شد که آقای لواسانی از طرف امام آمد خواستگاری.
قبل خواستگاری حدود دو ماه طول کشید.
چون من حاضر نبودم به قم بروم.
آن زمان هم که به خانه پدرم میرفتم، بعد از ده، پانزده روز از مادربزرگم میخواستم که برگردیم.
چون قم مثل امروز نبود.
زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و کوچهها خیلی باریک بودند.
به همین خاطر، زود از قم میآمدم آن دو ماهی که پدرم مرا به زور نگه داشت، خیلی ناراحت بودم.
مراحل خواستگاری آغاز شد.
پدرم میگفت: (از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم.
اگر تو را به غربت میبرد، اما آدمی است که نمیگذارد به تو بد بگذرد). پدرم به دلیل رفاقت چندسالهاش
از آقا شناخت داشت، اما من میگفتم: (اصلا به قم نمیروم). گرچه بر اثر خوابهایی که دیدم، فهمیدم این ازدواج
مقدر است.
آقا سید احمد لواسانی از جانب داماد، هر شب میآمد خواستگاری و میپرسید: (چه شد؟) پدرم هم میگفت: (زنها هنوز
راضی نشدهاند). آقا سید احمد هم که با پدرم دوست بود دو، سه روز میماند و برمیگشت.مدتی گذشت تا اینکه
دفعه پنجمی که در عرض دو ماه آمده بود، گفت: (بالاخره چه شد؟) پدرم میخواست رد کند
و بگوید: (من نمیتوانم دخترم را بدهم.
اختیارش دست خودش و مادربزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام قائلیم). مادربزرگم راضی نبود چون شریک ملکهای مادربزرگم هم
از من خواستگاری کرده بود.همانطور که گفتم، فردای شبی که آن خواب را دیدم، سر صبحانه جریان را برای مادربزرگم تعریف
کردم، بلافاصله وقتی اسباب صبحانه را جمع کردیم، پدرم وارد شد، زمستان بود و کرسی گذاشتیم همه اینها بر حسب
اتفاق بود.وقتی پدرم وارد شد و نشست، من چای آوردم، گفتند: (آقا سید احمد آمده، دفعه پنجمش است و حرفی
به من زده که اصلا قدرت گفتن ندارم.
حرف این بود: (با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمیتواند زندگی کند و این حرفها را کسانی که
مخالفند، میزنند). در واقع همه مخالف بودند، اول خودم، بعد مادربزرگم، مادرم و همه فامیل، پدرم هم گفت: (میل خودتان
است، اما به ایشان اعتقاد دارم که مرد خوب، باسواد و متدینی است و دیانتش باعث میشود که به قدسیجان
بد نگذرد). پدرم گفت: (اگر ازدواج نکنی، من دیگر کاری به ازدواجت ندارم). سپس گزی را برداشتند و گفتند: (من
به عنوان رضایت قدسی ایران گز را میخورم). باز من چیزی نگفتم، ابهت خوابی که دیده بودم، مرا گرفته بود،
خواب چه بود: (خواب حضرت رسول(ص)، امیرالمومنین و امام حسن(ع) را دیدم، در حیاط کوچکی که همان حیاطی بود که
برای عروسی اجاره کردند، همان اتاقها به همان شکل و شمایل، حتی پردههایی که خریدند، همان بود که در خواب
دیده بودم، آن طرف حیاط اتاق، مردها بودند، پیامبر (ص) و حضرت علی(ع) و امام حسن(ع) نشسته بودند و طرفی
که اتاق عروس بود، من بودم و پیر زنی با چادری شبیه چادر شب که نقطههای ریزی داشت و به
آن چادر لکی میگفتند، در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه میکردم، از او پرسیدم: (اینها چه
کسانی هستند؟ پیرزن گفت: (آن رو به رویی که عمامه مشکی دارد پیامبر(ص)، آن مرد هم که مولوی سبز و
کلاه قرمز با شال بلند دارد، علی(ع) است، این طرف هم جوانی عمامه مشکی بود که پیرزن گفت: این هم
امام حسن(ع) است…
خوشحال شدم و گفتم: ای وای، این پیامبر است و این امیرالمومنین، من این افراد را دوست دارم، آن آقا
امام دوم من است و از خواب پریدم، ناراحت شدم که چرا زود از خواب پریدم، زمانی که برای مادربزرگم
تعریف کردم، گفت: مادر! معلوم میشود که این سید حقیقی است، این تقدیر توست). _ سرانجام آقا سید احمد لواسانی
و دو برادر امام (ره) و آقا سید محمد صادق لواسانی و داماد با یک خدمتگزار به نام مسیب برای
خواستگاری نزد پدرم آمدند.
پدرم هم مرا خبر کرد.
ذبیحا…
، خدمتگزار آقایم، آمد منزل مادربزرگم و گفت: (خانم مهمان دارند، گفتهاند قدسی ایران بیاید آنجا). مادربزرگم گفت: (مهمانش کیست؟)
به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده است.
واهمه از این داشتند که باز بگویم نه.
من هم رفتم خانه مادرم.
آنجا که رفتم موضوع را فهمیدم.آن خواهرم که یک سال و نیم از من کوچکتر بود، شمس آفاق، دید و
گفت:(داماد آمده! داماد آمده)! مرا بردند و داماد را از پشت اتاق نشانم دادند.
مردها توی اتاق دیگری نشسته بودند و من از پشت در اتاق ایشان را دیدم.
آقا زردچهره بودند و مویشان کمی به زردی میزد.
اتفاقا رو به روی در، زیر کرسی نشسته بود.
وقتی برگشتم، مادرم و خواهرانم هم آمدند و داماد را دیدند.
چون هیچکدام قبلا داماد را ندیده بودند.من از داماد بدم نیامد اما سنی هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که
چه کار باید بکنم.
ذاتا هم آدم صاف و سادهای بودم.
پدرم آمد و آهسته از خانم جانم پرسید: (وقتی قدسی ایران برگشت، چه گفت؟) مادرم گفت:(هیچی نشسته است) بعدا به
من گفتند: (وقتی تو ساکت نشسته بودی، به زمین افتاد و سجده کرد). چون خودش ایشان را
پسندیده بود.
پدرم همیشه میگفت:(من دلم یک پسر اهل علم میخواهد و یک داماد اهل علم). همین هم شد.
آقا اهل علم بود و یکی از برادرهایم، یعنی حسن آقا را هم اهل علم کرد.
با وجود همه آنچه گفتم، پدرم هم به آسانی رضایت نداد.
روزی که میخواست جواب مثبت به آقا سید احمد بدهد، به ایشان گفته بود:(خانمها ایراد میگیرند). آقا سیداحمد پرسیده بود:
(ایرادشان چیست؟) پدرم گفته بود: (یکی این که او را نمیشناسد و او مال خمین است و دختر در تهران
بزرگ شده و در رفاه بزرگ شده است و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با وضع طلبگی زندگی
کردن برایش مشکل است.
ما نمیدانیم آیا اصلا چیزی دارد یا نه.
اگر درآمدش فقط شهریه حاج عبدالکریم باشد، نمیتواند زندگی کند.
ما میخواهیم بدانیم که آیا از خودش سرمایهای دارد؟ از آن گذشته داماد زن دیگری دارد یا نه؟ شاید در
خمین زن و بچه داشته باشد.
بعدها خود امام به من گفتند که ایشان اصلا زن ندیده بودند.
آقا سید احمد به پدرم گفته بود: (خانمها درست میگویند.
به من اطمینان داری یا نه؟ اگر به من اطمینان داری، خودم میروم خمین و تحقیق میکنم و از وضع
زندگی ایشان میپرسم). بعد هم رفت خمین و منزلشان را دید.
منزل خانواده امام مفصل و آبرومند بود.
دو تا حیاط تو در تو داشتند و خودشان هم خیلی خوب و خوش برخورد و آقامنش بودند.
بودجه او هم ماهی سیتومان بود که از ارث پدر داشت.
وقتی آقا سیداحمد لواسانی میآید، ماجرا را به پدرم میگوید.
او هم رضایت میدهد.
بعد هم که من آن خواب را دیدم.عروسی ما در ماه مبارک رمضان بود و این مسئله چند دلیل داشت.
اول اینکه امام مقید بودند که درسها تعطیل باشد و دوم آن که من نزدیک تولد حضرت صاحبالزمان(عج) آن خواب
را دیدم و به این دلیل خواستگاران اول ماه رمضان آمدند.عقد ما مفصل نبود.
پدرم در اتاق بزرگ اندرونی که تالار نام داشت، نشسته بود.
مرا صدا کرد و گفت: (قدسیجان! بیا). من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بیچادر پیش ایشان نمیرفتیم، چادر
خواهر کوچکم را انداختم سرم و نزدشان رفتم.
پدرم گفت: (آن طرف کرسی بنشین). خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و آن روز هشتم ماه بود.
در این مدت، چند روز در منزل پدرم بودند و مادرم هم خوب و مفصل از آنان پذیرایی کرده بود.آنان
در پی خانهای اجارهای میگشتند تا عروس را ببرند.
بنا بود عروسی در تهران برگزار شود و بعد به قم برویم.
بعد از هشت روز، خانه پیدا شد که درست همانی بود که در خواب دیده بودم.
پدرم گفت: (مرا وکیل کن که من آقا سیداحمد را وکیل کنم که بروند حضرت عبدالعظیم(ع) صیغه عقد را بخوانند.
آقا هم برادرش آقای پسندیده را وکیل میکند). من مکثی کردم و بعد گفتم: (قبول دارم). به این ترتیب، رفتند
و صیغه عقد را خواندند.
بعد از اینکه خانه مهیا شد، پدرم گفتند: (به اینها اثاث بدهید که میخواهند بروند آن خانه). اثاث اولیه مثل
فرش و لحاف کرسی و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها را فرستادند.
یک ننه خانم هم داشتیم که دایه مادرم بود.
او را هم با دخترش عذراخانم فرستادند آنجا برای پذیرایی و آشپزی.
شب پانزدهم یا شانزدهم ماه مبارک رمضان بود که دوستان و فامیل را دعوت کردند و لباس سفید و شیکی
را که دختر عمهام با سلیقه روی آن، گل نقاشی کرده بود، دوختند و من پوشیدم.
مهریهام هزار تومان بود.
خانواده داماد گفتند: (اگر میخواهید خانه مهر کنید). ولی پدرم به من گفت: (من قیمت ملک و خانههایشان را نمیدانستم.
نمیدانستم قیمت در خمین چطور است، به همین دلیل هم پول مهر کردم). من هرگز مهرم را مطالبه نکردم اما
امام آخرهای عمرشان وصیت کردند که یک دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.
_ امام(ره) همیشه احترام مرا داشتند.
هیچ وقت با تندی صحبت نمیکردند.
اگر لباس و حتی چای میخواستند، میگفتند: (ممکن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟) گاهی اوقات هم خودشان چای میریختند.در
اوج عصبانیت، هرگز بیاحترامی و اسائه آداب نمیکردند.
همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف میکردند.
تا من نمیآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمیکردند.
به بچهها هم میگفتند صبر کنید تا خانم بیاید.
ولی این طور نبود که بگویم زندگی مرا با رفاه اداره میکردند.
طلبه بودند و نمیخواستند دست، پیش این و آن دراز کنند، همچنان که پدرم نمیخواست.
دلشان میخواست با همان بودجه کمی که داشتند، زندگی کنند، ولی احترام مرا نگه میداشتند و حتی حاضر نبودند که
من در خانه کار بکنم.
همیشه به من میگفتند: جارو نکن.اگر میخواستم لب حوض روسری بچه را بشویم، میآمدند و میگفتند: بلند شو، تو نباید
بشویی.
من پشت سر ایشان اتاق را جارو میکردم و وقتی منزل نبودند، لباس بچهها را میشستم.
یک سال که به امامزاده قاسم رفته بودیم، کسی که همیشه در منزلمان کار میکرد با ما نبود.
بچهها بزرگ شده و دخترها شوهر کرده بودند.
وقتی ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم.
ایشان همین که دیدند من دارم ظرفها را میشویم، به فریده، یکی ازدخترها که در منزل ما بود، گفتند: فریده!
بدو.
خانم دارد ظرف میشوید.
_ امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمیکردند.
اوایل زندگیمان، یادم نیست هفته اول یا ماه اول به من گفتند: من کاری به کار تو ندارم.
به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش اما آنچه از تو میخواهم این است که واجبات را
انجام بدهی و محرمات را ترک بکنی، یعنی گناه نکنی.