عکس و گفتگو با معلم کلاس اول ریس جمهور
که با گذاشتن نام (روز معلم) بر این روز هر سال با گرامیداشت مقام معلم با یاد و خاطره این
استاد بزرگ، مراسمی برای تقدیر از معلمان برگزیده برگزار میشود، اما جشن روز معلم امسال با سالهای قبل تفاوت زیادی
داشت.
دیدار رییسجمهور با معلمان نمونه کشور در نهاد ریاستجمهوری، صحنههایی جالب و به یادماندنی را رقم زد.
برای مثال (نجمه قلیپور) معلم کلاس اول محمود احمدینژاد در سالن برگزاری مراسم بود.
احمدینژاد با دیدن معلم کلاس اولش به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و از او استقبال کرد و بوسه بر
دستانش زد.
احمدینژاد گفت: امروز با دیدن معلم کلاس اول خودم، شرایط روحی و عاطفی برایم پیش آمد که اگر ملاحظات نبود،
دوست داشتم یک ساعت مینشستم و گریه میکردم، تا یادآور محبتهایی باشم که معلمان عزیزم در طول دوران تحصیل از
جان خود در کام ما چکاندند.
امروز آرزو کردم کاش به ۴۴ سال قبل باز میگشتم و این فضای صمیمی را بار دیگر لمس میکردم.
به همین بهانه گفتگویی با نجمه قلیپور، معلم کلاس اول رییسجمهور کشورمان انجام دادیم.
بهطور حتم نکتههایی در این گفتگو نهفته است که خواندنش را به شما توصیه میکنیم.
_ در ابتدا خودتان را برایمان معرفی کنید؟ قلیپور: در سال ۱۳۱۳ در سمنان به دنیا آمدم.
در ۹ آذرماه سال ۱۳۳۲ به استخدام آموزش و پرورش درآمدم و در شهمیرزاد به تدریس مشغول شدم.
چهار سال پس از تدریس، زمانی که ازدواج کردم، به تهران آمدم؛ از آنجا که در سمنان مدرک تا سیکل
بیشتر نبود، در تهران همزمان با تدریس، تحصیل را ادامه دادم و دیپلم دانشسرای خودم را گرفتم و در اول
مهرماه سال ۱۳۵۷هم بازنشسته شدم.
_ ثمره ازدواجتان چند فرزند است؟ قلیپور: دو پسر دارم.
کامیار نبوی که در لندن تحصیل کرد و مهندس مکانیک است و کامبیز نبوی که دبیر راهنمایی مدرسه شهدای پارسخودروی
سعادتآباد است.
_ در تهران در کدام مدارس تدریس میکردید؟ قلیپور: در دبستانهای خورشید در خیابان سمنگان، دبستان منیر، دبستان سعدی در
چهارراه تلفنخانه نارمک و چند مدرسه دیگر که حضور ذهن ندارم، البته من در کلاسهای اول، سوم و پنجم دبستان
هم تدریس میکردم، ضمن اینکه سالهای آخر خدمت را مدیر دبستان خواجهنصیر بودم و سرانجام پس از ۵۲ سال از
آموزش و پرورش بازنشسته شدم.
_ و محمود احمدینژاد؟ قلیپور: سال ۱۳۴۲ در مدرسه سعدی تدریس میکردم.
محمود یکی از شاگردانم بود، اما من به یاد نداشتم، واقعا هم یادم نبود…
زمانی هم که استاندار اردبیل و شهردار تهران شدند، باز هم ایشان در یادم نبود.
پس از اینکه برای ریاستجمهوری کاندیدا شدند، یکی از همکاران سابقم به نام خانلری با من تماس گرفت و گفت:
نجمه، احمدینژاد را یادت است.
او شاگرد من بود، البته در کلاسهای بالاتر، بهطور حتم در دبستان سعدی در کلاس اول، شاگرد تو بود، اما
من دیگر به این مسئله فکر نکردم، تا اینکه در سال ۱۳۸۵ زمانی که ایشان در جمع معلمهای نمونه سخنرانی
میکرد، یادی از من و حکایات شیطان بودن خود کرد.
آن روز خیلی خوشحال شدم، که یک رییسجمهور یادی از من کند و مرا به یاد داشته است.
_ مگر شیطان بود؟ قلیپور: همانطور که گفتم، چهرهها یادم نیست.
آنطور که خود رییسجمهور هم گفته بود، یعنی من برای اینکه بچههای شیطان را شناسایی کنم، میگفتم بچهها من چند
دقیقه میروم بیرون، سپس در کلاس را میبستم و پشت در میایستادم، بچههایی که شیطانی میکردند، معمولا از پشت نیمکت
خود بلند میشدند، آنگاه ناگهان در را باز میکردم و آنهایی که وسط کلاس راه میرفتند از جمله شیطانهای کلاس
بودند، که به احتمال زیاد رییسجمهور هم جزوی از این بچهها بود.
_ رفتار شما با بچهها چگونه بود؟ قلیپور: در درس سختگیر بودم، اما به هر حال به آنان محبت هم
میکردم و آنها را دوست داشتم، معمولا در زنگهای آخر کلاس به گفتن قصه و بازی کردن با بچهها میپرداختم.
_ بچهها را چگونه تنبیه میکردید؟ قلیپور: اگر تکالیف شب خود را انجام نمیدادند، زنگ تفریح آنها را سر کلاس
نگه میداشتم تا مشقهایشان را بنویسند.
_ آخر نگفتید، رییسجمهور شیطان بود یا نه؟ قلیپور: آنطور که خودشان تعریف کرده بودند، گویا شیطان بوده، اما بهطور
حتم بسیار درسخوان بود که به مدارج ترقی رسیده است.
گاهی که فکر میکنم او پس از ۴۴ سال مرا به یاد میآورد، دلم میلرزد، خوشحالم که رییسجمهور کشورمان، اولین
معلم خود را به نام یاد دارد.
_ و بعد؟ قلیپور: سال ۵۸، روز اول مهر که زنگ مدرسهها را زدند، خبرنگاری از آقای رییسجمهور پرسیدند معلم
روز اول مدرسهتان را به یاد میآورید و او پاسخ داد، بله.
اگر زنده است خدا نگهشان دارد و اگر در گذشته، خداوند رحمتشان کند و نام مرا به زبان آوردند.پس از
این اتفاق، در مدرسه پسرم، نشریهای داخلی چاپ میشود که به همین مناسبت با من گفتگویی انجام دادند و نشریه
چاپ شد.
پس از چاپ این مطلب، همکار پسرم آقای (اکسیری) که دانشجوی دانشگاه امام صادق(ع) بود، روزی در مراسم سخنرانی رییسجمهور
حضور داشت، میگوید: پس از پایان سخنرانی، میخواستم بروم این نشریه را به او بدهم، اما از بس اطرافش شلوغ
بود که نتوانستم این کار را انجام دهم.
به یکباره گفتم، خانم (قلیپور…
) رییسجمهور متوجه شد و او را فرا خواند و همکار پسرم هم نشریه را به او داد، او هم
از این نشریه و گفتگو با من متوجه شد که زندهام.
_ از رییسجمهور شدن احمدینژاد چه احساسی داشتید؟ قلیپور: پسرم میگفت: مامان، شاگردهای تو هیچکدام به درجهای نرسیدند، اما زمانی
که محمود احمدینژاد رییسجمهور شدند، من خیلی خوشحال شدم، به وجودش افتخار میکنم و پسرم هم دیگر نمیتوانست چیزی به
من بگوید.
_ از شاگردان دیگرتان، کسی را به یاد دارید که به پیشرفت رسیده باشد؟ قلیپور: راستش را بخواهید، نمیدانم چه
سرنوشتی برای آنان رقم خورده است، اما یکی از شاگردانم یکی از گوشهایش سنگین بود.
زمانی که در زمان دیکته گفتن به او نزدیک میشدم، مطالب را مینوشت، اما زمانی که از او فاصله میگرفتم،
چیزی نمینوشت.
وقتی که متوجه این موضوع شدم، با والدینش این موضوع را در میان گذاشتم، آن پسر حالا یک پزشک است…
البته بارها در بانک و مخابرات با تعدادی از شاگردانم برخورد کردم که آنها به من گفتند خانم قلیپور شما
معلم کلاس اول ما بودید.
_ وقتی که آقای رییسجمهور را دیدید به او چه گفتید؟ قلیپور: به او گفتم، دلم میخواهد پیشونیتان را ببوسم،
اما نتوانستم و به شانههایشان بوسه زدم، در آن لحظه دلم میخواست در آغوشش بگیرم، من احساسی جزء این نداشتم.
_ شما همیشه، مثل حالا دستکش بر دست دارید؟ قلیپور: بله، من معمولا زمانی که بیرون از خانه میروم، از
دستکش استفاده میکنم.
_ در این هنگام (زهرا)، خواهر نجمه که او هم فرهنگی بازنشسته است، میگوید: البته از دفتر ریاست جمهوری ابتدا
با منزل ما تماس گرفتند، اما من به آنها گفتم که معلم رییسجمهور، خواهر من بود…
زهرا میگوید: بد نیست بدانید این خواهر من فرشته است.
۵۲ سال پیش یک کلیه خود را به من اهدا کرد تا من زنده بمانم و نفس بکشم.
_ شما چند خواهر و برادرید؟ قلیپور: چهار برادر و چهار خواهر که من فرزند دوم خانواده هستم.
اولین فرزند خانواده هم برادر بزرگم بود که دو سال پیش درگذشت.
_ از این بحث خارج شویم، تفاوت آموزش و پرورش حالا با سابق؟ قلیپور: ما آن زمان به روش باغچهبان
تدریس میکردیم، اما بعدها روش عوض شد که البته برایم جای تعجب بود، اما بد نیست اشارهای داشته باشم که
آن زمان هم مثل حالا زیاد به فکر امکانات رفاهی معلمان نبودند و نیستند.
آن زمان حقوق معلمان هم نسبت به کارمندهای دیگر کم بود و حالا هم اینگونه است.
حقوق بازنشستگی ما، ماهانه دویست هزار تومان است! به نظر شما میشود با آن زندگی کرد؟ _ پس از بازنشستگی
چه کار میکردید؟ قلیپور: مطالعه میکردم، قرآن و کتاب میخواندم.
از نوههایم نگهداری میکردم، به خصوص از بچه پسر دومم که معلم است.
از چهار ماهگی او را پیش خودم بزرگ کردم تا الان که کلاس دوم راهنمایی است، چرا که مادرش شاغل
میباشد.
_ به بچههای کلاس اولی یاد میدهند که بابا نان داد و آب داد و…
آیا بهتر نیست جملاتی به کار برده شود تا آنان وابستگی را از کودکی در خود احساس نکنند.
قلیپور: این جملات، سادهترین کلمات است که میشود به بچهها یاد داد.
البته بگویم روش باغچهبان، در یادگیری حروف بسیار بهتر بود.
من روش تدریسم اینگونه بود که نمیگذاشتم بچهها تا دو ماه اول کتابهایشان را ببینند.
به مادرانشان هم توصیه میکردم، من تنها به آنها صداها را یاد میدهم که در ذهنشان بنشیند، اما در رابطه
با این پرسش که از من پرسیدید، باید بگویم، نظر خاصی ندارم، اما بهتر است که ابتدا (صدا) به بچهها
آموزش داده شود، در حال حاضر بیشتر از روی تصاویر به بچهها درس میدهند.
_ به بچهها عشق میورزید؟ قلیپور: همیشه عاشق بچههایم بودم، حتی در دورهای که باید در کلاس پنجم درس میدادم.
پس از مدتی خواستم که دوباره به کلاس اول برگردم، چون من عاشق بچههای کوچک هستم.
تدریس در کلاس اول، برایم بسیار لذتبخش بود.
آن زمان نه مهدکودک بود و نه آمادگی، حتی بچهها نمیدانستند که چگونه باید مداد به دست بگیرند، اما زمانی
که پس از دو، سه ماه میدیدم، آنها کتابهایشان را میخوانند، لذت میبردم.
_ احساس نمیکنید که نسل امروز با نسل دیروز تفاوتهایی داشته، به نوعی بچهها بیپروا شدهاند؛ اینطور نیست؟
قلیپور: آن زمانها، تا نام معلم میآمد، بچهها جا میخوردند.
حجب و حیا داشتند و اگر برای مثال در منزل شیطانی میکردند تا پدر و مادرشان به آنها میگفتند که
به معلمت میگویم، ساکت میشدند، اما متاسفانه حالا میبینیم که بچهها روبهروی معلم هم میایستند.
به نظر من نباید بچهها را آزاد گذاشت، نباید بچهها را در کوچه و خیابان ول کرد، این آزادی به
نوعی باعث شده که بچهها بیپروا شوند.
به پدر و مادرها همیشه میگویم که اگر معلمی دلسوز باشد، بچهها را تنبیه میکند، وگرنه بچه را به امان
خدا ول میکند و میرود؛ خواست درس بخواند، خواست هم نخواند.
البته من با تنبیه بدنی بچهها به هیچ عنوان موافق نیستم، اما این دلیل نمیشود که بچهها روبهروی معلم و
پدر و مادر خود بایستند.
آزادی بیش از حد بچه باعث میشود که بچهها گستاخ و بیپروا شوند.
_ چه شد که معلمی را انتخاب کردید؟ قلیپور: حقیقت را بخواهید من ابتدا دوست نداشتم معلم شوم، همان زمان
مدرسه پرستاری در سمنان افتتاح شد، من دوست داشتم پرستاری را انتخاب کنم، اما مادر خدا بیامرزم دلش نمیخواست که
من پرستار شوم، او پیشنهاد داد تا من معلم شوم و تمامی کارهای استخدامی مرا هم خودش انجام داد، اما
بعدها دیگر عاشق کارم شدم.
گرچه باید بگویم در سالهای اخیر خدمت در آموزش و پرورش، به علت کم شدن توانایی جسمانی نمیتوانستم معلمی کنم،
به آموزش و پرورش ناحیهمان، پیشنهاد دادم که به من کار دفتری بدهند و آنها هم مدیریت مدرسه را برایم
در نظر گرفتند، اما مدیریت مدرسه مرا ارضا نمیکرد، از این رو پیشنهاد دادم که با ۲۵ سال خدمت بازنشسته
شوم.
اگر توانم این اجازه را به من میداد، بهطور حتم تا پایان سی سال خدمتم در همان کلاس اول خدمت
میکردم.
_ و اولین روز و آخرین روز معلمی؟ قلیپور: روز اول احساس خاصی نداشتم، چون فکر نمیکردم که معلمی شغل
من شود و به اصرار مادرم معلم شدم.
روز آخر هم با مدرسه وداع کردم، به هر حال دو نسل را من آموزش دادم.
معلمی بود که وضع حمل کرده بود، از آنجا که عشق تدریس در کلاس اول را داشتم، مدیریت مدرسه را
به ناظم محول و خودم تدریس در آن کلاس را به مدت سه ماه تقبل کردم، چون من عاشق این
کار بودم.
_ راستی فرزندان خودتان، شاگردانتان نبودند؟ قلیپور: آن زمان، مهدکودک و آمادگی نبود، از این رو پسران کوچکم را به
مدرسه میبردم و آقای افاضلی مدیر مدرسه سعدی هم این اجازه را به من داد تا بچههایم به مدرسه بروند،
اما شاگردهای من نبودند.
ولی پسر خواهر شوهرم که الان در سوئد زندگی میکند و مهندس مکانیک است، یا بچه خواهرم و بچههای دیگر
اقوامم از شاگردان من بودند.
_ چند واژه میگویم، هر چه که به ذهنتان میآید، بگویید؟ _ معلم؟
قلیپور: فردی زحمتکش.
_ بچه شیطون سر کلاس؟ قلیپور: محمود احمدینژاد.
_ کتاب؟ قلیپور: دوست خوب.
_ بابا نان داد…
قلیپور: بابا همیشه باید نان بدهد.
_ ایران؟ قلیپور: وطن عزیزمون.
_ فرزند؟ قلیپور: نور دیده انسان.
_ نوه؟ قلیپور: مغز بادوم.
_ و در پایان.
قلیپور: از آقایان نقوی مدیرکل ارتقای مقام معلم و همچنین استاد مقداد عزیزی کارشناس این ستاد که این طرح فکر
او بود، سپاسگزارم.
امیدوارم مسئولان، به فکر جوانان که آیندهساز این کشور هستند، باشند و امید وارم ایرانی سرافراز باشد و به این
شعار که (ایرانی میتواند) اعتقاد و ایمان کامل داشته باشیم.
خانواده سبز