اشعار زیبای ملک الشعرای بهار (۲)
اشعار زیبای ملکالشعرا بهار
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنیدقفسم برده به باغی و دلم شاد کنیدفصل گل می گذرد هم
نفسان بهر خدابنشینید به باغی و مرا یاد کنیدعندلیبان گل سوری به چمن کرد ورودبهر شاد باش قدومش
همه فریاد کنیدیاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغانچو تماشای گل و لاله و شمشاد کنیدهر که دارد ز شما
مرغ اسیری به قفسبرده در باغ و یاد منش آزاد کنیدآشیان من بیچاره اگر سوخت چه باکفکر ویران شدن خانه
صیاد کنید
شمعیم و دلی مشعلهافروز و دگر هیچشب تا به سحر گریهی جانسوز و دگر هیچافسانه بود معنی دیدار،
که دادنددر پرده یکی وعدهی مرموز و دگر هیچخواهی که شوی باخبر از کشف و کراماتمردانگی و عشق بیاموز و
دگر هیچزین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشهورانشگهوارهتراشاند و کفندوز و دگر هیچزین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاستلوحی سیه
و چند بدآموز و دگر هیچخواهد بدل عمر، بهار از همه گیتیدیدار رخ یار دلافروز و دگر هیچ
افسوس که
صاحب نفسی پیدا نیستفریاد که فریادرسی پیدا نیستبس لابه نمودیم و کس آواز ندادپیداست که در خانه کسی پیدا نیست
ما درس صداقت و صفا میخوانیمآیین محبت و وفا میدانیمزین بیهنران سفله ای دل! مخروشکآنها همه میروند و ما میمانیم
شاه انوشیروان به موسم دیرفت بیرون ز شهر بهر شکاردر سر راه دید مزرعهایکه در آن بود مردم بسیاردانهٔ جوز
در زمین میکاشتکه به فصل بهار سبز شودگفت کسری به پیرمرد حریصکه: «چرا حرص میزنی چندین؟تو که بعد از دو
روز خواهی مردگردکان کشتنت چه کار آید؟»مرد دهقان به شاه کسری گفت:« مردم از کاشتن زیان نبرنددگران کاشتند و ما
خوردیمما بکاریم و دیگران بخورند»
جملات زیبا