حمید مصدق و شعر زیبای دوستی
حمید مصدق و شعر دوستی
من گمان میکردمدوستی همچو سروی سرسبزچهار فصلش همه آزادگی استمن چه میدانستم…
هیبت باده زمستانی هستمن چه میدانستم…
سبزه میپژمرد از بی آبیسبزه یخ میزند از سردی دیمن چه میدانستم ، دل هر کس دل نیست…
قلبها صیقلی از آهن و سنگقلبها بی خبر از عاطفه اندسخن از مهر من و جور تو نیست ، سخن
ازمتلاشی شدن دوستی استو عبث بودن پنداره سرور آور مهر…..
شعرو ادب