خاقانی و شعر سر سودای تو را سینهٔ ما محرم نیست
خاقانی سر سودای تو را سینهٔ ما محرم نیستسینهٔ ما چه که ارواح ملایک هم نیستکالبد کیست که بیند حرم وصل تو راکانکه جان است به درگاه تو هم محرم نیستخاک آن ره که سگ کوی تو بگذشت بر اوشیر مردان را از نافهٔ آهو کم نیستهر دلی را که کبودی ز لب لعل تو […]
خاقانی
سر سودای تو را سینهٔ ما محرم نیستسینهٔ ما چه که ارواح ملایک هم نیستکالبد کیست که بیند حرم وصل
تو راکانکه جان است به درگاه تو هم محرم نیستخاک آن ره که سگ کوی تو بگذشت بر اوشیر مردان
را از نافهٔ آهو کم نیستهر دلی را که کبودی ز لب لعل تو داشت
خانقاهش بجز از زلف
خم اندر خم نیستبیدلی را که دمی با تو مهیا گرددقیمت هر دو جهان نیمهٔ آن یکدم نیستدیدهٔ شوخ تو
را کشتن خلق آئین شدتا کی این ظلم، در این دیده همانا نم نیستزین خبر زلف تو شاد است به
رنگش منگرکاین سیه جامگی از کفر است از ماتم نیسترو که سلطان جمالی تو و در عالم عشقآخرین صف ز
گدایان تو جز آدم نیستچون به صد تیر بخستی دل خاقانی راخود در آن، حقهٔ نوشین تو یک مرهم
نیست
حافظ سرا