خواجوی کرمانی و شعر زیبای ترنج
خواجوی کرمانی و شعر ترنج
گفتا تو از کجائی کاشفته مینمائیگفتم منم غریبی از شهر آشنائی گفتا سر چه
داری کز سر خبر نداریگفتم بر آستانت دارم سر
گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانیگفتم که خوش نوائی از
باغ بینوائی گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستیگفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی گفتا جویی نیرزی
گر زهد و توبه ورزیگفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدیگفتم چو خرمنی
گل در بزم دلربائی گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجمگفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی گفتا چرا چو
ذره با مهر عشق بازیگفتم از آنکه هستم سرگشتهئی هوائی گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیندگفتم حدیث مستان سری بود خدائی
آرش کماندار