رباعیات حکیم عمر خیام
رباعیات عمر خیام
بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ
وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ
شـمع
طـربم ولی چـو بنـشستم هیچ
من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ
چون عمر بسر رسد چه
بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و
تو ماه بسی
از سـلخ بـغره آیــد از غـره بـسلخ
زان پیش که نام تو ز عالم
برود
می خور که چو می بدل رسد غم برود
بگشای سر زلف بتی بند به
بند
زان پیش که بند بندت از هم برود
اکنون که ز خوشدلی بجز نام نماند
یک همدم
پخته جز می خام نماند
دست طرب از ساغر می باز مگیر
امروز که در دست
بجز جام نماند
افسوس که نامه جوانی طی شد
وان تازه بهار زندگانی
طی شد
حالی که ورا نام جوانی گفتند
معلوم نشد که او
کی آمد کی شد
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
در پای اجل بسی جگر ها
خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون
شد
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد
خود را به کم و بیش دژم نتوان
کرد
کار من و تو چنان که رای من و توست
از موم بدست خویش هم نتوان
کرد
عمرت تــا کـی بـه خودپرستی گــذرد
یا در پـی نـیستی و هستی
گــذرد
می خور که چنین عمر که غم در پی اوست
آن بـه کـه بخواب یا به مستی
گذرد
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نه نشان
خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد
بود
تا خاک مرا به قالب آمیخته اند
بس فتنه که از خاک بر انگیخته اند
من بهتر از این نمی توانم بودن
کز بوته مرا چنین برون ریخته اند
چون مرده شوم خاک مرا گم سازید
احوال مــرا عبرت مــردم سازید
خاک تن من به باده آغشته
کنید
وز کـالبدم خشت سر خم سازید
شعر و ادب