رهی معیری و شعر زیبای چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

رهی معیری
چون زلف تو ام جانا در عین
پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم
من اشکم و من دردمتو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم
و بنشینمتا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکیمن چشم ترا مانم تو
اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوریدر دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازیمن
سلسله موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دلداغی که نمی بینی دردی که نمی دانی
دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارمکام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای
چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟روی از من سر گردان شاید که نگردانی
شعر و ادب
برچسب ها: شعر