شعر از ماست که بر ماست از اشعار ناصر خسرو
از ماست که بر ماست(شعر ناصر خسرو)
روزی ز سر سنگ عقابی بهوا خاستواندر طلب طعمه پر و بال بیاراستبر راستی بال نظر کرد
و چنین گفتامروز همه روی زمین زیر پر ماستبـر اوج فلک چون بپرم از نظـر تــیزمیبینم اگر ذرهای
اندر ته دریاستگر بر سر خـاشاک یکی پشه بجنبدجنبیدن آن پشه عیان در نظر ماستبسیار منی کـرد و ز تقدیر
نترسیدبنگر که ازین چرخ جفا پیشه چه برخاستناگـه ز کـمینگاه یکی سـخت کمانیتیری ز قضاو قدر انداخت بر او راستبـر
بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوزوز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاستبر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو
ماهیوانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راستگفتا عجبست اینکه ز چوبست و ز آهناین تیزی و تندی و
پریدنش کجا خاستچون نیک نگهکرد و پر خویش بر او دیدگفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
بابا ادب