شعر زیبای چنان که باد همی تخت جم کشید از عبدالواسع جبلی
شعر زیبای چنان که باد همی تخت جم کشید
بر ماه روشن از شب تاری علم کشیدوز مشک سوده بر گل سوری رقم کشیدزنجیرهای ز قیر و طرازی
ز غالیهبر عارض چو ماه و رخ چون بقم کشیدآشوب خلق را خط مشکین خدای عرشبر روی چون شکفته گل
آن صنم کشیددر مهر او روانم و در هجر او دلمبسیار قهر دید و فراوان ستم کشیدتا نامهٔ جمالش توقیع
زد فلکبر نام نیکوان زمانه قلم کشیددر عشق من فریدم و در خوبی او نظیرعز الذی و جل که ما
را به هم کشیدناگه ز من ببرد به صد حیله و فسونآن دل که در هواس بسی رنج و غم
کشیدشد محترم به نزد بزرگان هر آن کسیکاو را عمل به خدمت آن محتشم کشیداز پشت ماهی و ز نشیب
ثری به علمبر روی ماه و اوج ثریا علم کشیدزآن سان که سر کشد کشف اندر میان سنگاز جود او
نیاز سر اندر عدم کشیدای صاحبی که رایت اقبال و جاه تودولت بر آسمان جلال و همم کشیدتا کرد ذوالجلال
فزون آبروی توحاسد بسی ز رشک تو باد ندم کشیددر موجگاه بحر شریعت نهنگوارشمشیر تو سفینهٔ بدعت به دم کشیدهر
کز هوای خط تو بیرون نهاد گامدست اجل روان ز تن او به غم کشیدشاخ درخت دولت تو سایهدار گشتتا
بیخ او ز ابر سخای تو نم کشیداز هیبت بلارک خاراشکاف تودشمن چو خارپشت سر اندر شکم کشیدتخت تو در
کنار ستاره وطن گرفترای تو بر کنار مجره خیم کشیدچون گور ماده عدل تو بشناخت بچه رااز ایمنی به خانهٔ
شیر اجم کشیدشد راه سایلت چو ره کهکشان ز بسکاو از عطای تو سوی خانه درم کشیدشد در پناه
جاه تو آسوده هر کسیکز گردش زمانهٔ جافی الم کشیدتا در نوادر قصص آید که ابرههدر کفر لشکری سوی بیت
الحرم کشیدبادی چنان که غاشیهٔ تو کشد فلکدایم چنان که باد همی تخت جم کشید
گنجور