عرفی شیرازی | شعر زیبای ای متاع درد در بازار جان انداخته
عرفی شیرازی
ای متاع درد در بازار جان انداختهگوهر هر سود در جیب زیان انداختهنور حیرت در شب اوصاف توبس همایون مرغ
عقل از آشیان انداختهاز کمان تا جسته در چشم تحیر کرده جامعرفت کو تیر حکمی بر نشان انداختهای به طبع
باغ کون از بهر برهان حدوثطرح رنگ آمیزی از فصل خزان انداختهسرعت اندیشه را افکنده در دامان تیرعادب خمیازه در
جیب کمان انداختهدر چمن های محبت هر قدم چون کربلااز نسیم عشوه فرش ارغوان انداختهمرغ طبع اندر هوای معصیت نگشوده
بالعفو تو شاهین رحمت را بر آن انداختهسایه پرورد غمت در آفتاب رستخیز
فرش استبرق به زیر سایبان انداختهطعمه ی
عشق تو را از مغز جان آورده امآن هما تا سایه بر این استخوان انداختهای مذلت را روایی داده در
بازار عشقعزت و شأن را از اوج عز و شأن انداختههر کجا تاثیر غم را داده ای اذن عمومشادی راحت
فشان را ناتوان انداختهزین خجالت چون برون آیم که دل در موج خوننو عروسان غمت را مو کشان انداختهفیض را
نازم که هر کس پا به راهت مانده استدل به دست آورد و جان را از میان انداختهصید دل را
بهر آگاهی ز صیاد ازلدر کمند طره ی عنبر فشان انداختهکرده از عرفان لباس عجز را دامن درازکوتهی در جیب
عقل نکته دان انداختهطعمه ای کز خوان عشق افکنده ام درکام دلریزه ی آن را جحیم اندر دهان انداختهشرع گوید
منع لب کن، عشق گوید نعره زنکای تو هم در راه عشق خود عنان انداختهدولت وصلت که در یابد که
با آن محرمیجوهر اول علم بر آستان انداختهحیرت حسن تو را نازم که در بزم وصالجام آب زندگی از دست
جان انداختهوصف صنعت کز لب هز ذره می ریزد بروننطق را در معرض عقداللسان انداختهدر ثنایت چون گشایم لب که
برق ناکسیمنطقم را آتش اندر خان و مان انداختهمن که باشم عقل کل را ناوک انداز ادبمرغ اوصاف تو از
اوج بیان انداختهمست ذوق عرفی ام کز نغمه ی توحید تولذت آوازه در کام جهان انداخته
گنجور