چهارشنبه, ۵ اردیبهشت , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

فریدون مشیری و شعر زیبای خزان

اشتراک:
فرهنگ و هنر و شعر
فریدون مشیری در گلستانی ، هنگام خزان رهگذر بود یکی تازه جوان،صورتش زیبا ، قامت موزونچهره اش غمزده از سوز دروندیدگان دوخته بر جنگل و کوه ،دلش افسرده ز فرط اندوهبا چمن درد دل آغاز نموداین چنین لب به سخن باز نمود گفت : آن دلبر بی مهر و وفادوش می گفت به جمع رفقا:((در […]

فریدون مشیری

در گلستانی ، هنگام

خزان

رهگذر بود یکی تازه جوان،صورتش زیبا ، قامت موزونچهره اش غمزده از سوز دروندیدگان دوخته بر
جنگل و کوه ،دلش افسرده ز فرط اندوهبا چمن درد دل آغاز نموداین چنین لب به سخن باز نمود گفت
: آن دلبر بی مهر و وفادوش می گفت به جمع رفقا:((در فلان جشن به دامان چمنهر که خواهد که
برقصد با من ،از برایم ، شده گر از دل سنگکند آماده گلی سرخ و قشنگ !))چه کنم من ؟
که در این دشت و دمندر همانجا ، به سر شاخه ی بیدبلبلی حرف جوان را بشنیددید بیچاره گرفتار غم
است ،سخت افسرده ز رنج و الم استگفت : باید دل او شاد کنم ،روحش از قید غم آزاد کنم.

رفت تا بادیه ها پیماید ،
گل سرخی به کف آرد ، شاید !گل سرخی نبود ، وای به من
!جستجو کرد فراوان و چه سود ،که گل سرخی در آن فصل نبود،هیچ گل در همه گلزار ندیدجز یکی گلبن
گلبرگ سپیدگفت ای مونس جان ، یار قشنگ !گل سرخی ز تو خواهم خون رنگهر چه بایست ، کنم تسلیمتبهترین
نغمه کنم تقدیمت .
گفت: (( ای راحت دل، ای بلبل !آنچنانی که تو می خواهی گل ،قیمتش سخت گران خواهد بودراستش ، قیمت
جان خواهد بود ))

فریدون مشیری و شعر زیبای خزان

بلبلک کامده بود آنهمه راه،بود از محنت عشق آگاه ،گفت : (( برخیز که جان خواهم
دادشرف عشق نشان خواهم داد.
))گفت گل: ((سینه به خارم بفشارتا خلد در دل پر خون تو خاراز دلت چون خون بر این برگ چکیدگل
سرخی شود این برگ سپیدسرخ مانند شقایق گرددلاله گون چون دل عاشق گرددتا سحر نیز در این شام درازنغمه ای
ساز کن از آن آوازشب هوا خوش ، همه جا مهتاب استاینچنین آب و هوا نایاب است !)

بلبلک سینه
ی خود کرد ، سپررفت سر مست در آغوش خطرخار آن گل همه تیز و خون ریز،رفت اندر دل او
خاری تیزسینه را داد بر آن خار فشارخون دل کرد بر آن شاخه نثاربرگ گل سرخ شد از خون دلشمهر
بود ، آری ، در آب و گلششد سحر ، بلبل بی برگ و نموادگر از درد نمی کرد صدا
،جان به لب، سینه و دل چاک زدهبا ل و پر بر خس و خاشاک زدهگل به کف ، در
گل و خون غلط زنانسوی ماءوای جوان گشت روانعاشق زار در اندیشه ی یاربود تا صبح همانجا بیدار،بلبل افتاد به
پایش ،جان دادگل بدان سوخته ی حیران دادهر که می دید گمانش گل بود،پاره های جگر بلبل بود ،سوخت بسیار
دلش از غم اوساعتی داشت به جان ماتم اوبوسه اش داد و وداعی به نگاهکرد و برداشت گل ، افتاد
به راهدلش آشفته بود از بیم و امیدرفت تا بر در دلدار رسید ،بنمودش چو گل خوشبو رادخترک کرد ورانداز
او راقد و بالای جوان را نگریستگفت: (( افسوس ، پزت عالی نیست !!گرچه دم می زنی از مهر و
وفاجامه ات نیست ولی در خور ما !))

پشت پا بر دل آن غمزده زدخنده بر عاشق ماتم زده زدطعنه
ها بود به هر لبخندشکرد پرپر گل و دور افکندشوای از عاشقی و بخت سیاهآه از دست پری رویان، آه
!

الوپا

گردآوری:
برچسب ها:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس