هوشنگ ابتهاج و شعر زیبای شرم و شوق
هوشنگ ابتهاج و شرم و شوق
دل می ستاند از من و جان می دهد به منآرام جان و کام جهان می دهد به مندیدار تو
طلیعه ی صبح سعادت استتا کی ز مهر طالع آن می دهد به مندلداده ی غریبم و گمنام این دیار
زان یار دلنشین که نشان می دهد به منجانا مراد بخت و جوانی وصال توستکو جاودانه بخت جوان می دهد
به منمی آمدم که حال دل زار گویمتاما مگر سرشک امان می دهد به منچشمت به شرم و ناز ببندد
لب نیازشوقت اگر هزار زبان می دهد به منآری سخن به شیوه ی چشم تو خوش ترستمستی ببین که سحر
بیان می دهد به منافسرده بود سایه دلم بی هوای عشقاین بوی زلف کیست که جان می دهد به من
سایه شعر