این بود پدرِ آرمیتا + عکس
باشگاه توانا – یک سال گذشت از اول مرداد. سختترین روزی که برای آرمیتا و مادرش گذشت. روزی که آرمیتا فکرش را نمیکرد دیگر پدرش را نخواهد دید و روزی که شهره پیرانی از آن به عنوان از دست دادن زندگیاش یاد میکند.
در سالگرد شهادت شهید «داریوش رضایینژاد» به گفتوگو با همسرش مینشینیم و او از تلاشهای این نخبه کشورمان در دوران نوجوانی در شهر آبادانان ایلام تا شهادتش در تهران را روایت میکند.
* مردم آبدانان داریوش را دوست داشتند
من و داریوش متولد آبدانان ایلام هستیم. پدرم در مقطعی از تدریس، معلم او بود. داریوش هم در شهرمان به عنوان فردی شناخته شده به لحاظ علمی بود. او در شرایط سختی درس میخواند اما همیشه شاگرد اول بود. داریوش روی پای خودش میایستاد. دوره راهنمایی و دبیرستان را جهشی خواند و در ۱۶ سالگی وارد دانشگاه شد.
من دانشجوی علوم سیاسی در دانشگاه تهران بودم و داریوش دانشجوی ارشد دانشگاه ارومیه و کارمند یکی از مؤسسات تحقیقاتی کشور بود.
ازدواج ما کاملاً سنتی و با نظر خانوادهها صورت گرفت. داریوش با برادر بزرگترم همکلاس بود و من هم دورادور اسم او را شنیده بودم، اما اصلاً همدیگر را ندیده بودیم.
از جایی که مردم شهر آبدانان، داریوش را به عنوان شخصیتی آرام، مردمدار و علمی میشناختند، همه دیدگاه مثبتی نسبت به وی داشتند.
گاهی اوقات رفتار شخص در اجتماع و خانواده باهم تعارض دارد اما داریوش شخصیت اجتماعی و خصوصیاش منطبق باهم بود چه در خانواده کوچک که من و آرمیتا و داریوش بودیم و چه در خانواده پدری داریوش و خانواده من.
پدر شهید رضایینژاد بازنشسته سپاه است. وی از نخستین روزهای جنگ تحمیلی در جبهه جنوب غرب و غرب یعنی در ایلام و مهران حضور داشت. با توجه به این، داریوش از عملیاتهایی که پدرش در آن شرکت داشت، به خوبی مطلع بود.
در سال ۷۸ کارهای فرهنگی در آبدانان را آغاز کردیم. عید نوروز سال ۷۹ جلسات عمومی در آبدانان برگزار شد که مردم هم استقبال خوبی از این برنامه داشتند اما به جهت عدم حمایت مسئولان، مجبور شدیم کار را کنار بگذاریم. با این وجود داریوش همیشه علاقمند به انجام کاری در این منطقه بود و اخبار و تحولات ایلام را پیگیری میکرد.
* داریوش را نمیشناختم؛ پدرم برای ازدواج من با او تأکید داشت
من با برادرشوهرم همدانشکدهای بودم. در رابطه با ازدواج داریوش با من، در خانواده آنها صحبتهایی شده بود. تا اینکه آنها به خواستگاری آمدند. داریوش برای نخستین بار مرا دید و بعد از ازدواج میگفت «اولین بار که تو را دیدم با خودم گفتم این خانم همان کسی است که من میخواهم». من شناختی از داریوش نداشتم، یکی از دلایلی که در ابتدا دوست نداشتم با داریوش ازدواج کنم این بود که او میگفت «ترجیح میدهم همسرم در ابتدا خانهدار باشد و بعد تحصیل کرده و در اجتماع حضور پیدا کند» اما پدرم تأکید میکرد که با او ازدواج کنم.
بالاخره زمانی که قرار شد جواب مثبت به داریوش بدهم، با یک بیت شعر «اگر شرم و طبع دخترانهام بگذارد؛ سؤال عشق تو را هم جواب خواهم داد» به او جواب دادم.
من دوست داشتم، مهریهام ۱۱۴ سکه باشد، اما خانوادهام روی تاریخ تولد یا حتی بیشتر بحث میکردند. پدرم نظرش این بود که مهریه باید معقول و طوری باشد که اگر در شهرمان این مهریه باب شد، سایر مردم برای مهریه فرزندانشان متوقع نشوند. لذا با ۵۰۰ سکه مهریه به عقد داریوش درآمدم. بین من و داریوش هیچ وقت صحبتی درباره مهریه نشد و حتی بارها شده بود که میخواستم کتباً مهریهام را ببخشم، چون اعتقاد داشتم اگر قرار باشد زندگی خوب و شیرین باشد، مهریه نمیتواند آن را شیرینتر کند و قبل از شهادت داریوش مهریه را لفظی به او بخشیدم.
* آغاز زندگی مشترک در زیرزمین ۴۰ متری
برای برگزاری مراسم عقدمان، فقط ۹۰ هزار تومان هزینه کردیم. خرید عقد و عروسی هم نداشتم، فقط یک حلقه ازدواج آن هم بعد از عقد که به تهران آمدم، خریدم. چون خانواده ما به شدت مخالف خرید و فشار مالی به داریوش بودند. خودم نیز میدانستم اگر در آن دوران توقع بالایی از داریوش داشته باشم، بعداً در زندگی باید فشارهای اقتصادی را تحمل کنم.
من و داریوش زندگی مشترکمان را در ۲۶ آذر ۱۳۸۰ در یک زیرزمین ۴۵ـ۴۰ متری در بلوار مرزداران آغاز کردیم. زندگیمان خیلی ساده بود. بعد از ازدواج یک سال پشت کنکور کارشناسی ارشد ماندم و سپس در دانشگاه علامه طباطبایی با رتبه ۲۶ در رشته علوم سیاسی پذیرفته شدم.
* نمیدانستم داریوش چه کار میکند
در طول زندگی خیلی به یکدیگر علاقمند بودیم و هیچوقت از این ازدواج پشیمان نشدیم. بعد از یازده سال زندگی مشترک، من و داریوش از مسائل مختلفی که پیش میآمد، به خاطر هم با کمال میل میگذشتیم.
در طول دوران زندگیمان هیچوقت مطلب یا موردی را از همدیگر مخفی نکردیم و تنها چیزی که داریوش هیچوقت در مورد آن با من صحبت نکرد، مسئله کارش بود. حتی آدرس و شماره محل کار او را نداشتم و فقط میدانستم او در یک نهاد دولتی کار میکند؛ گاهی هم به من گوشزد میکرد تا در موارد مختلف احتیاط کنم.
گاهی که در رابطه با کارش از او سؤال میکردم، او میگفت «به نفعت است که ندانی و نپرسی که چه کار میکنم» که در این اواخر همکار داریوش شدم و فهمیدم چه کار میکند.
* نگاه شهید رضایینژاد به حضور زن در اجتماع
داریوش مرا در اجتماع دیده بود؛ از جایی که من دوست نداشتم فقط در خانه باشم، لذا با همکاری داریوش، علاوه بر ادامه تحصیل، در فعالیتهای علمی ـ تحقیقاتی مشارکت داشتم. برای او هم خیلی مهم بود که من در اجتماع فردی موفق باشم.
بنده قبل از همکاری با داریوش، مدیر داخلی یک فصلنامه علمی ـ پژوهشی و اطلاعات ملی بودم که واقعاً از راهنماییهای داریوش استفاده کردم؛ اگر راهنماییهای او نبود، نمیتوانستم موفق باشم.
در آن فصلنامه حقوق چندانی نداشتم اما برای داریوش مهم بود که فعالیت اجتماعی داشته باشم، به خصوص اینکه میگفت «دوست دارم مادر بچهام یک آدم تحصیلکرده و آگاه به مسائل اطرافش باشد».
* هیچ وقت از وضعیت اقتصادی به داریوش گله نکردم
زندگی ما دانشجویی بود و هیچوقت به داریوش در رابطه با مسائل اقتصادی گله نکردم؛ هر وقت که او به خاطر برخی مسائل از دستم ناراحت یا عصبانی میشد، میگفت «تنها حسن تو این است که آدم قانعی هستی». در عین حال، همیشه در زندگی احساس خوشبختی میکردم. گاهی اوقات در اطرافمان میدیدم کسانی در زندگی آسایش دارند اما آرامش ندارند و احساس خوشبختی نمیکنند، در حالی که من در زندگی هم آرامش داشتم و دلیلی نداشت برای مسائل مالی و سایر مسائل تلاش کنم.
* به دنیا آمدن آرمیتا؛ شیرینتر شدن زندگی
بعد از گذشت ۵ سال از زندگی مشترکمان در حال آماده شدن برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا بودم که متوجه شدم قرار است مادر شوم؛ خیلی ناراحت شدم. اما خواست خدا بود و برای تربیت و سلامت فرزند از همان ابتدا مطالعات وسیعی را در این زمینه آغاز کردم تا اینکه آرمیتا ساعت ۴ بعدازظهر ۲۳ آذر ۸۵ به دنیا آمد.
داریوش در ابتدا دوست داشت بچهمان پسر باشد، وقتی که آرمیتا به دنیا آمد، زندگی ما شیرینتر شد و به قول داریوش من در اولویت دوم برای او قرار گرفتم و او میگفت «دخترا بابایی هستن».
داریوش آدم فوقالعاده شوخطبعی بود و میگفت «تمام صحبتهای مرا بگذار به حساب شوخی مگر اینکه خودم به شما بگویم که جدی صحبت میکنم». به عنوان مثال روزی که قرار بود دخترم به دنیا بیاید، داریوش خیلی مضطرب بود. بعد از به دنیا آمدن آرمیتا، خانم پرستار پیش داریوش رفت و گفت «دخترتان به دنیا آمد، خیلی نازه، اما اصلاً شبیه خانمتان نیست» داریوش هم در پاسخ گفته بود «خدا رو شکر». بعد از چند دقیقه آن پرستار با عصبانیت به اتاقم آمد و گفت «من به شوهرتان میگویم که بچه شبیه شما نیست، او میگوید خدا رو شکر، واقعاً که چقدر خودخواهند» من به این حرف پرستار میخندیم و او هم از اینکه من ناراحت نشدم، تعجب میکرد، چون میدانستم داریوش چه مدلی صحبت میکند.
* مهمترین وظیفهام تربیت آرمیتا بود
یک ماه بعد از به دنیا آمدن آرمیتا، با کمک داریوش در همان فصلنامه فعالیتم را ادامه دادم. داریوش بعداز ظهرها به خانه میآمد، آرمیتا را نگه میداشت و من هم به دفتر فصلنامه میرفتم. آرمیتا هم اصلاً شیر پاستوریزه یا شیرخشک نمیخورد. یک بار که به محل کار رفته بودم، داریوش به من زنگ زد و گفت «خودت را زود برسان، آرمیتا از شدت گرسنگی خودش را هلاک کرد» ۲۰ دقیقه طول کشید تا به خانه برسم. بعد از رسیدن به خانه دیدم که آرمیتا آن قدر گریه کرده که خوابش برده بود. بعد از این جریان تصمیم گرفتم که سر کار نروم، چون فرزندم برایم خیلی مهمتر بود. لذا آخرین فصلنامه زمستان را ارائه دادم و دیگر به آنجا نرفتم.
وقتی که آرمیتا ۲ سال و ۳ ماهه بود و میتوانستم او را در مهدکودک بگذارم، کار پارهوقت در زمینه تحقیقات برایم فراهم شد و همکار داریوش شدم.
* اولین و آخرین هدیهای که از داریوش گرفتم
من معمولاً اهل هدیه گرفتن از داریوش نبودم، خودش هم میدانست. او گاهی برای من کتاب شعر و رمان میگرفت. سال گذشته قبل از شهادتش برای اولین و آخرین بار از داریوش برای روز زن هدیه گرفتم. علاقهای به طلا و جواهر نداشتم. یکبار به همراه یکی از اقوام پشت ویترین یک فروشگاهی سرویس سنگی دیدم و از آن خیلی خوشم آمد اما گفتم «کیه که این همه پول برای یک سرویس سنگی بده». وقتی به خانه آمدیم، همچنان داشتیم درباره آن سرویس صحبت میکردیم که داریوش هم شنید و برای روز زن آن را به من هدیه داد و گفت «اگر سرویس طلا برایت بگیرم، در مواجه با مسائل اقتصادی مجبور میشوی آن را بفروشی و ترجیح دادم که هدیهای بگیریم که آن را هیچوقت نفروشی». الان وقتی دلم برای داریوش تنگ میشود آن سرویس را نگاه میکنم و کمی آرام میشوم، آرمیتا هم آن یادگاری را خیلی دوست دارد و به او گفتهام این را برای تو نگه داشتم.
* حقوق اضافهکاری را برای خودش حرام کرده بود
داریوش خیلی به بیتالمال و روزی حلال اهمیت میداد؛ هنوز هم برگه آخرین کارکرد ماهانه او را دارم، او به هیچ عنوان اگر ضرورت نداشت، اضافه کار نمیماند. اگر هم بنا به ضرورت در محل کار ساعت اضافهای هم میماند، بابت آن پول نمیگرفت. چون داریوش کارهایش را سریع انجام میداد و میگفت «وقتی میتوانم در زمان انجام کار، تمام کارهایم را انجام دهم، لزومی ندارد اضافه کار بمانم».
داریوش از تلف نکردن وقت در اداره یا پرداختن به کارهای شخصی همیشه پرهیز میکرد و میگفت «باید روزی حلال باشد تا اثر بدی روی بچهام نگذارد».
داریوش خمس مال خود را هم پرداخت میکرد. او در بحث بیتالمال هم حساسیت ویژهای داشت. گاهی برای انجام کارهای تحقیقاتی خودش در منزل پرینتر نداشتیم، اگر قرار بود برای این کار شخصی از پرینتر اداره استفاده کند، حتماً برگه را از خانه میبرد و از امکانات اداره استفاده نمیکرد چون نمیتوانست به خاطر برخی مسائل محرمانه در خارج از محل کار پرینت بگیرد.
داریوش گاهی میگفت «میلیاردها تومان پول در اختیار من قرار میگیرد؛ اگر از آن سوءاستفاده کنم، ضرر آن را میکشم و یقین دارم که این پولها خوردن ندارد و از آنچه که حقم است استفاده میکنم» از این جهت بود که زندگیمان هم واقعاً برکت داشت.
* برنامهریزی داریوش برای بعد از ترورش
داریوش قبل از شهادتش، تعقیب و تلفنهای مشکوک داشت و مشخص بود در خطر است. اوایل نمیخواست که من و آرمیتا بدانیم و نگران شویم اما برای اینکه ما را هم برای ترورش آماده کند، به من میگفت «اگر اتفاقی افتاد؛ زندگی در تهران برای تو سخت میشود پس بهتر است به آبدانان برگردی»، اما با توجه به کمبود امکانات در آبدانان و ایدههایی که در رابطه با آرمیتا داشتیم، فعلاً در تهران هستیم.
* ایمیلهایی که داریوش هیچ وقت به آن پاسخ نداد
صحبت کردن در رابطه با مسئلهای که ممکن بود خیلی زودتر از انتظار اتفاق بیافتد، خیلی سخت بود. با اینکه من آمادگی این اتفاق و لحظه ترور داریوش را داشتم و میدانستم این اتفاق میافتد، اما به شدت نگران بودم.
قبل از شهادت داریوش حتی پیشنهادهای زیادی به او شد تا برای ادامه تحصیل به کشورهای اروپایی برود؛ به طوری که این موضوع پس از ترور داریوش مورد بررسی دستگاههای امنیتی قرار گرفت که در نتیجه فهمیدیم از حدود ۵ سال قبل، کار بر روی داریوش شروع شده بود تا اگر بتوانند او را جذب یا تخلیه اطلاعاتی کنند و اگر هم نشد او را ترور کنند.
گاهی اوقات از دانشگاههای اسپانیا و آلمان برای داریوش ایمیل میفرستادند تا با تمام امکانات به همراه خانواده به یکی از این کشورها برود. داریوش ایمیلها را به من نشان میداد و من هم که بدم نمیآمد در خارج از کشور هم تجربه زندگی را داشته باشم، به او میگفتم «چرا قبول نمیکنی؟» او میگفت «امکان ندارد که بیشتر از یک سال دوری ایران را تحمل کنم».
* بازدید از نمایشگاه آزادسازی مهران
شهید رضایینژاد به کارهای فرهنگی در ایلام از جمله برپایی نمایشگاه صنایع دستی یا نمایشگاه آزادسازی مهران خیلی اهمیت میداد. به عنوان مثال دو هفته قبل از ترورش نمایشگاهی به مناسبت آزادسازی مهران برپا شده بود که داریوش هم به ایلام رفت و حتی با دیدن یکی از دوستان قدیمی خود را که معاون استانداری ایلام بود، در رابطه به کارهای فرهنگی در این منطقه صحبت کرد.
* آخرین روزها در کنار داریوش
یک هفته قبل از شهادت داریوش، مراسم عقد خواهرش بود و ما هم به آبدانان رفتیم. در فروردین ماه آبدانان خیلی زیبا و سرسبز است، اما در اواخر تیرماه فضای آبدانان زردرنگ میشود. به همراه مادرم و داریوش به روستایی که خیلی از آنجا خاطره داشتم، رفتیم. داریوش در بین راه میگفت «ایام عید چقدر اینجا سبز و زیباست، اما الان میبینی چقدر زرد شده؟ اینجا مانند زندگی و مرگ آدمهاست، رویش گیاهان و دوباره زرد شدن، بهار اینجا سبز، تابستان زرد، پاییز کاملاً برهنه میشود و اینجا با زندگی آدمها این تفاوت را دارد که وقتی این گیاهان در این دنیا میمیرند، سال بعد زنده میشوند، اما ما در این دنیا وقتی میمیریم دیگر برای سال بعد زنده نیستیم».
در همان هفته یکی از اهالی آبدانان که داریوش هم او را میشناخت بر اثر سانحه رانندگی از دنیا رفت. داریوش به پسرعمویش گفته بود «احسان! به نظر تو انسان موقع مرگ چقدر ناظر اطرافیان و حتی تشییعکنندگانش است؟» و باهم در این باره بحث کرده بودند. بعد از شهادت داریوش، تمام این حرفها را در ذهنم مرور میکردم. انگار خودش میدانست که آخرین روزها را در کنار هم سپری میکنیم.
* آخرین خرید داریوش برای افطاری
اول مرداد به همراه داریوش، به محل کار رفتیم. باهم در حال برگشت بودیم که خواستم مجله ویژه ماه مبارک رمضان بگیرم، داریوش به من گفت «هوا گرم است، تو پیاده نشو خودم مجله را میگیرم» وقتی که داریوش مجله را آورد، آن را ورق زدم و دیدم که منوی خیلی خوبی برای افطار دارد. مسیر را به سمت منزل ادامه دادیم. وقتی که به خانه رسیدیم، تروریستها منتظر ما بودند، خیلی راحت نزدیک شدند و جلوی چشم من و آرمیتا شروع به شلیک کردند. نیم ساعت طول کشید تا آمبولانس به محل حادثه بیاید. خون داریوش دقایقی بعد روی همین مجله ریخت و دیگر هیچوقت به دست من نرسید. زمانی هم که داریوش ترور شد همسایهها آمدند و پرسیدند چه کسی با شما دشمنی داشته؟ من میدانستم چه کسی دشمن ما بوده، اما نمیتوانستم جواب بدهم، این موضوع برایم خیلی دردناکتر بود.
* هنوز هم تلخی لحظه شهادت داریوش را به کام دارم
روز شهادت داریوش، روز بسیار تلخی برای من است. یک سال از آن واقعه گذشته اما هنوز صحنه شهادتش از ذهنم پاک نشده. برای من خیلی آزاردهنده است، تصور اینکه عزیزترین شخص زندگی را جلوی چشم گلولهباران کنند و نتوانم کاری انجام دهم. در روزهای نخست شهادت داریوش خیلی عذاب وجدان داشتم که چرا خودم را سپر گلولههایی که به داریوش شلیک میکردند، نکردم. من حتی فرصت عکسالعمل نسبت به این اتفاق را نداشتم.
* منتظر روزی هستم که «زندگیم» را ببینم
خیلی کم پیش میآمد که من به همسرم بگویم «داریوش» و اکثراً به او میگفتم «زندگیم». داریوش واقعاً زندگی من بود که رفت، برای من خیلی دردناک بود لحظهای که خبر شهادت داریوش را در بیمارستان به من دادند و من حس میکنم درست است که جسماً دارم در این دنیا زندگی میکنم، اما منتظر روزی هستم که دوباره داریوش را ببینم.
* مسئول بودن آرمیتا در قبال دنیا برای داریوش خیلی مهم بود
برای داریوش تربیت آرمیتا خیلی مهم بود. گاهی که در خیابان تیپ و پوششهای خاصی را میدیدیم، خیلی نگران آرمیتا میشدیم. داریوش میگفت «اول باید خودمان رفتارمان را اصلاح کنیم، چون بچه از پدر و مادر الگو میگیرد».
موضوع دیگر این بود که داریوش میگفت «مادر سهم بسزایی در تربیت بچه دارد» و دعا میکرد که خداوند هیچ بچهای را بیمادر نکند، بیپدر اشکالی ندارد، چون مادر نقش مهمی در تربیت بچه دارد و دلسوزانه بچه را بزرگ میکند؛ هر چند که داریوش یک پدر استثنایی بود.
برای داریوش مسئول بودن فرزند خیلی مهم بود. بعد از گذشت یک سال از شهادت داریوش، هنوز هم این دغدغه با من است که نکند آرمیتا را آن طور که داریوش خواسته، نتوانم تربیت کنم. مسئول بودن در قبال خانواده، اجتماع، کشور و حتی دنیا برای داریوش خیلی اهمیت داشت.
* هدیه داریوش که در ایام سالگرد شهادتش به دستم رسید
داریوش سال گذشته پایاننامهای برای دانشگاه خواجه نصیر نوشته بود، بعد از اتمام آن آمد و گفت «پایاننامهای را تقدیم شما کردم و جملهای در ابتدای آن نوشتم که از دیدنش خیلی خوشحال میشوی» هر چقدر به او گفتم بگو چه نوشتهای؟ او جوابی نداد. هفته گذشته به صورت کاملاً اتفاقی فلش داریوش را پیدا کردم، در ابتدای پایاننامه نوشته شده بود «ره میخانه و مسجد کدام است؛ که هر دو بر من مسکین حرام است؛ نه در مسجد گذارندم که رند است؛ نه در میخانه کین خمار خام است» و در ادامه نوشته بود تقدیم به همسرم که حاصل جمع تمام آیینههاست و به فرزندم که محل جمع حسن و ملاحت است.
* بیت شعری که شهید رضایینژاد برای تنها دخترش میخواند
داریوش همیشه برای آرمیتا این بیت را میخواند «حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت؛ آری به اتفاق جهان میتوان گرفت».
* احترام ویژه آرمیتا به همسایه پدرش
شهید «احمد غلامی» پسرعمه شهید رضایینژاد است که در سال ۶۷، پس از گذراندن خدمت سربازی داوطلبانه به جبهه رفت و شهید شد؛ داریوش از پسر عمهاش خیلی صحبت میکرد. مزار داریوش هم دقیقاً کنار مزار اوست. الان هم وقتی که به همراه آرمیتا سر مزار داریوش میرویم، آرمیتا مزار پسر عمه پدرش را هم میشوید و تأکید میکند که «این پسرعمهی باباست».
در سالگرد شهادت شهید «داریوش رضایینژاد» به گفتوگو با همسرش مینشینیم و او از تلاشهای این نخبه کشورمان در دوران نوجوانی در شهر آبادانان ایلام تا شهادتش در تهران را روایت میکند.
* مردم آبدانان داریوش را دوست داشتند
من و داریوش متولد آبدانان ایلام هستیم. پدرم در مقطعی از تدریس، معلم او بود. داریوش هم در شهرمان به عنوان فردی شناخته شده به لحاظ علمی بود. او در شرایط سختی درس میخواند اما همیشه شاگرد اول بود. داریوش روی پای خودش میایستاد. دوره راهنمایی و دبیرستان را جهشی خواند و در ۱۶ سالگی وارد دانشگاه شد.
من دانشجوی علوم سیاسی در دانشگاه تهران بودم و داریوش دانشجوی ارشد دانشگاه ارومیه و کارمند یکی از مؤسسات تحقیقاتی کشور بود.
ازدواج ما کاملاً سنتی و با نظر خانوادهها صورت گرفت. داریوش با برادر بزرگترم همکلاس بود و من هم دورادور اسم او را شنیده بودم، اما اصلاً همدیگر را ندیده بودیم.
از جایی که مردم شهر آبدانان، داریوش را به عنوان شخصیتی آرام، مردمدار و علمی میشناختند، همه دیدگاه مثبتی نسبت به وی داشتند.
گاهی اوقات رفتار شخص در اجتماع و خانواده باهم تعارض دارد اما داریوش شخصیت اجتماعی و خصوصیاش منطبق باهم بود چه در خانواده کوچک که من و آرمیتا و داریوش بودیم و چه در خانواده پدری داریوش و خانواده من.
پدر شهید رضایینژاد بازنشسته سپاه است. وی از نخستین روزهای جنگ تحمیلی در جبهه جنوب غرب و غرب یعنی در ایلام و مهران حضور داشت. با توجه به این، داریوش از عملیاتهایی که پدرش در آن شرکت داشت، به خوبی مطلع بود.
در سال ۷۸ کارهای فرهنگی در آبدانان را آغاز کردیم. عید نوروز سال ۷۹ جلسات عمومی در آبدانان برگزار شد که مردم هم استقبال خوبی از این برنامه داشتند اما به جهت عدم حمایت مسئولان، مجبور شدیم کار را کنار بگذاریم. با این وجود داریوش همیشه علاقمند به انجام کاری در این منطقه بود و اخبار و تحولات ایلام را پیگیری میکرد.
* داریوش را نمیشناختم؛ پدرم برای ازدواج من با او تأکید داشت
من با برادرشوهرم همدانشکدهای بودم. در رابطه با ازدواج داریوش با من، در خانواده آنها صحبتهایی شده بود. تا اینکه آنها به خواستگاری آمدند. داریوش برای نخستین بار مرا دید و بعد از ازدواج میگفت «اولین بار که تو را دیدم با خودم گفتم این خانم همان کسی است که من میخواهم». من شناختی از داریوش نداشتم، یکی از دلایلی که در ابتدا دوست نداشتم با داریوش ازدواج کنم این بود که او میگفت «ترجیح میدهم همسرم در ابتدا خانهدار باشد و بعد تحصیل کرده و در اجتماع حضور پیدا کند» اما پدرم تأکید میکرد که با او ازدواج کنم.
بالاخره زمانی که قرار شد جواب مثبت به داریوش بدهم، با یک بیت شعر «اگر شرم و طبع دخترانهام بگذارد؛ سؤال عشق تو را هم جواب خواهم داد» به او جواب دادم.
من دوست داشتم، مهریهام ۱۱۴ سکه باشد، اما خانوادهام روی تاریخ تولد یا حتی بیشتر بحث میکردند. پدرم نظرش این بود که مهریه باید معقول و طوری باشد که اگر در شهرمان این مهریه باب شد، سایر مردم برای مهریه فرزندانشان متوقع نشوند. لذا با ۵۰۰ سکه مهریه به عقد داریوش درآمدم. بین من و داریوش هیچ وقت صحبتی درباره مهریه نشد و حتی بارها شده بود که میخواستم کتباً مهریهام را ببخشم، چون اعتقاد داشتم اگر قرار باشد زندگی خوب و شیرین باشد، مهریه نمیتواند آن را شیرینتر کند و قبل از شهادت داریوش مهریه را لفظی به او بخشیدم.
* آغاز زندگی مشترک در زیرزمین ۴۰ متری
برای برگزاری مراسم عقدمان، فقط ۹۰ هزار تومان هزینه کردیم. خرید عقد و عروسی هم نداشتم، فقط یک حلقه ازدواج آن هم بعد از عقد که به تهران آمدم، خریدم. چون خانواده ما به شدت مخالف خرید و فشار مالی به داریوش بودند. خودم نیز میدانستم اگر در آن دوران توقع بالایی از داریوش داشته باشم، بعداً در زندگی باید فشارهای اقتصادی را تحمل کنم.
من و داریوش زندگی مشترکمان را در ۲۶ آذر ۱۳۸۰ در یک زیرزمین ۴۵ـ۴۰ متری در بلوار مرزداران آغاز کردیم. زندگیمان خیلی ساده بود. بعد از ازدواج یک سال پشت کنکور کارشناسی ارشد ماندم و سپس در دانشگاه علامه طباطبایی با رتبه ۲۶ در رشته علوم سیاسی پذیرفته شدم.
* نمیدانستم داریوش چه کار میکند
در طول زندگی خیلی به یکدیگر علاقمند بودیم و هیچوقت از این ازدواج پشیمان نشدیم. بعد از یازده سال زندگی مشترک، من و داریوش از مسائل مختلفی که پیش میآمد، به خاطر هم با کمال میل میگذشتیم.
در طول دوران زندگیمان هیچوقت مطلب یا موردی را از همدیگر مخفی نکردیم و تنها چیزی که داریوش هیچوقت در مورد آن با من صحبت نکرد، مسئله کارش بود. حتی آدرس و شماره محل کار او را نداشتم و فقط میدانستم او در یک نهاد دولتی کار میکند؛ گاهی هم به من گوشزد میکرد تا در موارد مختلف احتیاط کنم.
گاهی که در رابطه با کارش از او سؤال میکردم، او میگفت «به نفعت است که ندانی و نپرسی که چه کار میکنم» که در این اواخر همکار داریوش شدم و فهمیدم چه کار میکند.
* نگاه شهید رضایینژاد به حضور زن در اجتماع
داریوش مرا در اجتماع دیده بود؛ از جایی که من دوست نداشتم فقط در خانه باشم، لذا با همکاری داریوش، علاوه بر ادامه تحصیل، در فعالیتهای علمی ـ تحقیقاتی مشارکت داشتم. برای او هم خیلی مهم بود که من در اجتماع فردی موفق باشم.
بنده قبل از همکاری با داریوش، مدیر داخلی یک فصلنامه علمی ـ پژوهشی و اطلاعات ملی بودم که واقعاً از راهنماییهای داریوش استفاده کردم؛ اگر راهنماییهای او نبود، نمیتوانستم موفق باشم.
در آن فصلنامه حقوق چندانی نداشتم اما برای داریوش مهم بود که فعالیت اجتماعی داشته باشم، به خصوص اینکه میگفت «دوست دارم مادر بچهام یک آدم تحصیلکرده و آگاه به مسائل اطرافش باشد».
* هیچ وقت از وضعیت اقتصادی به داریوش گله نکردم
زندگی ما دانشجویی بود و هیچوقت به داریوش در رابطه با مسائل اقتصادی گله نکردم؛ هر وقت که او به خاطر برخی مسائل از دستم ناراحت یا عصبانی میشد، میگفت «تنها حسن تو این است که آدم قانعی هستی». در عین حال، همیشه در زندگی احساس خوشبختی میکردم. گاهی اوقات در اطرافمان میدیدم کسانی در زندگی آسایش دارند اما آرامش ندارند و احساس خوشبختی نمیکنند، در حالی که من در زندگی هم آرامش داشتم و دلیلی نداشت برای مسائل مالی و سایر مسائل تلاش کنم.
* به دنیا آمدن آرمیتا؛ شیرینتر شدن زندگی
بعد از گذشت ۵ سال از زندگی مشترکمان در حال آماده شدن برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا بودم که متوجه شدم قرار است مادر شوم؛ خیلی ناراحت شدم. اما خواست خدا بود و برای تربیت و سلامت فرزند از همان ابتدا مطالعات وسیعی را در این زمینه آغاز کردم تا اینکه آرمیتا ساعت ۴ بعدازظهر ۲۳ آذر ۸۵ به دنیا آمد.
داریوش در ابتدا دوست داشت بچهمان پسر باشد، وقتی که آرمیتا به دنیا آمد، زندگی ما شیرینتر شد و به قول داریوش من در اولویت دوم برای او قرار گرفتم و او میگفت «دخترا بابایی هستن».
داریوش آدم فوقالعاده شوخطبعی بود و میگفت «تمام صحبتهای مرا بگذار به حساب شوخی مگر اینکه خودم به شما بگویم که جدی صحبت میکنم». به عنوان مثال روزی که قرار بود دخترم به دنیا بیاید، داریوش خیلی مضطرب بود. بعد از به دنیا آمدن آرمیتا، خانم پرستار پیش داریوش رفت و گفت «دخترتان به دنیا آمد، خیلی نازه، اما اصلاً شبیه خانمتان نیست» داریوش هم در پاسخ گفته بود «خدا رو شکر». بعد از چند دقیقه آن پرستار با عصبانیت به اتاقم آمد و گفت «من به شوهرتان میگویم که بچه شبیه شما نیست، او میگوید خدا رو شکر، واقعاً که چقدر خودخواهند» من به این حرف پرستار میخندیم و او هم از اینکه من ناراحت نشدم، تعجب میکرد، چون میدانستم داریوش چه مدلی صحبت میکند.
* مهمترین وظیفهام تربیت آرمیتا بود
یک ماه بعد از به دنیا آمدن آرمیتا، با کمک داریوش در همان فصلنامه فعالیتم را ادامه دادم. داریوش بعداز ظهرها به خانه میآمد، آرمیتا را نگه میداشت و من هم به دفتر فصلنامه میرفتم. آرمیتا هم اصلاً شیر پاستوریزه یا شیرخشک نمیخورد. یک بار که به محل کار رفته بودم، داریوش به من زنگ زد و گفت «خودت را زود برسان، آرمیتا از شدت گرسنگی خودش را هلاک کرد» ۲۰ دقیقه طول کشید تا به خانه برسم. بعد از رسیدن به خانه دیدم که آرمیتا آن قدر گریه کرده که خوابش برده بود. بعد از این جریان تصمیم گرفتم که سر کار نروم، چون فرزندم برایم خیلی مهمتر بود. لذا آخرین فصلنامه زمستان را ارائه دادم و دیگر به آنجا نرفتم.
وقتی که آرمیتا ۲ سال و ۳ ماهه بود و میتوانستم او را در مهدکودک بگذارم، کار پارهوقت در زمینه تحقیقات برایم فراهم شد و همکار داریوش شدم.
* اولین و آخرین هدیهای که از داریوش گرفتم
من معمولاً اهل هدیه گرفتن از داریوش نبودم، خودش هم میدانست. او گاهی برای من کتاب شعر و رمان میگرفت. سال گذشته قبل از شهادتش برای اولین و آخرین بار از داریوش برای روز زن هدیه گرفتم. علاقهای به طلا و جواهر نداشتم. یکبار به همراه یکی از اقوام پشت ویترین یک فروشگاهی سرویس سنگی دیدم و از آن خیلی خوشم آمد اما گفتم «کیه که این همه پول برای یک سرویس سنگی بده». وقتی به خانه آمدیم، همچنان داشتیم درباره آن سرویس صحبت میکردیم که داریوش هم شنید و برای روز زن آن را به من هدیه داد و گفت «اگر سرویس طلا برایت بگیرم، در مواجه با مسائل اقتصادی مجبور میشوی آن را بفروشی و ترجیح دادم که هدیهای بگیریم که آن را هیچوقت نفروشی». الان وقتی دلم برای داریوش تنگ میشود آن سرویس را نگاه میکنم و کمی آرام میشوم، آرمیتا هم آن یادگاری را خیلی دوست دارد و به او گفتهام این را برای تو نگه داشتم.
* حقوق اضافهکاری را برای خودش حرام کرده بود
داریوش خیلی به بیتالمال و روزی حلال اهمیت میداد؛ هنوز هم برگه آخرین کارکرد ماهانه او را دارم، او به هیچ عنوان اگر ضرورت نداشت، اضافه کار نمیماند. اگر هم بنا به ضرورت در محل کار ساعت اضافهای هم میماند، بابت آن پول نمیگرفت. چون داریوش کارهایش را سریع انجام میداد و میگفت «وقتی میتوانم در زمان انجام کار، تمام کارهایم را انجام دهم، لزومی ندارد اضافه کار بمانم».
داریوش از تلف نکردن وقت در اداره یا پرداختن به کارهای شخصی همیشه پرهیز میکرد و میگفت «باید روزی حلال باشد تا اثر بدی روی بچهام نگذارد».
داریوش خمس مال خود را هم پرداخت میکرد. او در بحث بیتالمال هم حساسیت ویژهای داشت. گاهی برای انجام کارهای تحقیقاتی خودش در منزل پرینتر نداشتیم، اگر قرار بود برای این کار شخصی از پرینتر اداره استفاده کند، حتماً برگه را از خانه میبرد و از امکانات اداره استفاده نمیکرد چون نمیتوانست به خاطر برخی مسائل محرمانه در خارج از محل کار پرینت بگیرد.
داریوش گاهی میگفت «میلیاردها تومان پول در اختیار من قرار میگیرد؛ اگر از آن سوءاستفاده کنم، ضرر آن را میکشم و یقین دارم که این پولها خوردن ندارد و از آنچه که حقم است استفاده میکنم» از این جهت بود که زندگیمان هم واقعاً برکت داشت.
* برنامهریزی داریوش برای بعد از ترورش
داریوش قبل از شهادتش، تعقیب و تلفنهای مشکوک داشت و مشخص بود در خطر است. اوایل نمیخواست که من و آرمیتا بدانیم و نگران شویم اما برای اینکه ما را هم برای ترورش آماده کند، به من میگفت «اگر اتفاقی افتاد؛ زندگی در تهران برای تو سخت میشود پس بهتر است به آبدانان برگردی»، اما با توجه به کمبود امکانات در آبدانان و ایدههایی که در رابطه با آرمیتا داشتیم، فعلاً در تهران هستیم.
* ایمیلهایی که داریوش هیچ وقت به آن پاسخ نداد
صحبت کردن در رابطه با مسئلهای که ممکن بود خیلی زودتر از انتظار اتفاق بیافتد، خیلی سخت بود. با اینکه من آمادگی این اتفاق و لحظه ترور داریوش را داشتم و میدانستم این اتفاق میافتد، اما به شدت نگران بودم.
قبل از شهادت داریوش حتی پیشنهادهای زیادی به او شد تا برای ادامه تحصیل به کشورهای اروپایی برود؛ به طوری که این موضوع پس از ترور داریوش مورد بررسی دستگاههای امنیتی قرار گرفت که در نتیجه فهمیدیم از حدود ۵ سال قبل، کار بر روی داریوش شروع شده بود تا اگر بتوانند او را جذب یا تخلیه اطلاعاتی کنند و اگر هم نشد او را ترور کنند.
گاهی اوقات از دانشگاههای اسپانیا و آلمان برای داریوش ایمیل میفرستادند تا با تمام امکانات به همراه خانواده به یکی از این کشورها برود. داریوش ایمیلها را به من نشان میداد و من هم که بدم نمیآمد در خارج از کشور هم تجربه زندگی را داشته باشم، به او میگفتم «چرا قبول نمیکنی؟» او میگفت «امکان ندارد که بیشتر از یک سال دوری ایران را تحمل کنم».
* بازدید از نمایشگاه آزادسازی مهران
شهید رضایینژاد به کارهای فرهنگی در ایلام از جمله برپایی نمایشگاه صنایع دستی یا نمایشگاه آزادسازی مهران خیلی اهمیت میداد. به عنوان مثال دو هفته قبل از ترورش نمایشگاهی به مناسبت آزادسازی مهران برپا شده بود که داریوش هم به ایلام رفت و حتی با دیدن یکی از دوستان قدیمی خود را که معاون استانداری ایلام بود، در رابطه به کارهای فرهنگی در این منطقه صحبت کرد.
* آخرین روزها در کنار داریوش
یک هفته قبل از شهادت داریوش، مراسم عقد خواهرش بود و ما هم به آبدانان رفتیم. در فروردین ماه آبدانان خیلی زیبا و سرسبز است، اما در اواخر تیرماه فضای آبدانان زردرنگ میشود. به همراه مادرم و داریوش به روستایی که خیلی از آنجا خاطره داشتم، رفتیم. داریوش در بین راه میگفت «ایام عید چقدر اینجا سبز و زیباست، اما الان میبینی چقدر زرد شده؟ اینجا مانند زندگی و مرگ آدمهاست، رویش گیاهان و دوباره زرد شدن، بهار اینجا سبز، تابستان زرد، پاییز کاملاً برهنه میشود و اینجا با زندگی آدمها این تفاوت را دارد که وقتی این گیاهان در این دنیا میمیرند، سال بعد زنده میشوند، اما ما در این دنیا وقتی میمیریم دیگر برای سال بعد زنده نیستیم».
در همان هفته یکی از اهالی آبدانان که داریوش هم او را میشناخت بر اثر سانحه رانندگی از دنیا رفت. داریوش به پسرعمویش گفته بود «احسان! به نظر تو انسان موقع مرگ چقدر ناظر اطرافیان و حتی تشییعکنندگانش است؟» و باهم در این باره بحث کرده بودند. بعد از شهادت داریوش، تمام این حرفها را در ذهنم مرور میکردم. انگار خودش میدانست که آخرین روزها را در کنار هم سپری میکنیم.
* آخرین خرید داریوش برای افطاری
اول مرداد به همراه داریوش، به محل کار رفتیم. باهم در حال برگشت بودیم که خواستم مجله ویژه ماه مبارک رمضان بگیرم، داریوش به من گفت «هوا گرم است، تو پیاده نشو خودم مجله را میگیرم» وقتی که داریوش مجله را آورد، آن را ورق زدم و دیدم که منوی خیلی خوبی برای افطار دارد. مسیر را به سمت منزل ادامه دادیم. وقتی که به خانه رسیدیم، تروریستها منتظر ما بودند، خیلی راحت نزدیک شدند و جلوی چشم من و آرمیتا شروع به شلیک کردند. نیم ساعت طول کشید تا آمبولانس به محل حادثه بیاید. خون داریوش دقایقی بعد روی همین مجله ریخت و دیگر هیچوقت به دست من نرسید. زمانی هم که داریوش ترور شد همسایهها آمدند و پرسیدند چه کسی با شما دشمنی داشته؟ من میدانستم چه کسی دشمن ما بوده، اما نمیتوانستم جواب بدهم، این موضوع برایم خیلی دردناکتر بود.
* هنوز هم تلخی لحظه شهادت داریوش را به کام دارم
روز شهادت داریوش، روز بسیار تلخی برای من است. یک سال از آن واقعه گذشته اما هنوز صحنه شهادتش از ذهنم پاک نشده. برای من خیلی آزاردهنده است، تصور اینکه عزیزترین شخص زندگی را جلوی چشم گلولهباران کنند و نتوانم کاری انجام دهم. در روزهای نخست شهادت داریوش خیلی عذاب وجدان داشتم که چرا خودم را سپر گلولههایی که به داریوش شلیک میکردند، نکردم. من حتی فرصت عکسالعمل نسبت به این اتفاق را نداشتم.
* منتظر روزی هستم که «زندگیم» را ببینم
خیلی کم پیش میآمد که من به همسرم بگویم «داریوش» و اکثراً به او میگفتم «زندگیم». داریوش واقعاً زندگی من بود که رفت، برای من خیلی دردناک بود لحظهای که خبر شهادت داریوش را در بیمارستان به من دادند و من حس میکنم درست است که جسماً دارم در این دنیا زندگی میکنم، اما منتظر روزی هستم که دوباره داریوش را ببینم.
* مسئول بودن آرمیتا در قبال دنیا برای داریوش خیلی مهم بود
برای داریوش تربیت آرمیتا خیلی مهم بود. گاهی که در خیابان تیپ و پوششهای خاصی را میدیدیم، خیلی نگران آرمیتا میشدیم. داریوش میگفت «اول باید خودمان رفتارمان را اصلاح کنیم، چون بچه از پدر و مادر الگو میگیرد».
موضوع دیگر این بود که داریوش میگفت «مادر سهم بسزایی در تربیت بچه دارد» و دعا میکرد که خداوند هیچ بچهای را بیمادر نکند، بیپدر اشکالی ندارد، چون مادر نقش مهمی در تربیت بچه دارد و دلسوزانه بچه را بزرگ میکند؛ هر چند که داریوش یک پدر استثنایی بود.
برای داریوش مسئول بودن فرزند خیلی مهم بود. بعد از گذشت یک سال از شهادت داریوش، هنوز هم این دغدغه با من است که نکند آرمیتا را آن طور که داریوش خواسته، نتوانم تربیت کنم. مسئول بودن در قبال خانواده، اجتماع، کشور و حتی دنیا برای داریوش خیلی اهمیت داشت.
* هدیه داریوش که در ایام سالگرد شهادتش به دستم رسید
داریوش سال گذشته پایاننامهای برای دانشگاه خواجه نصیر نوشته بود، بعد از اتمام آن آمد و گفت «پایاننامهای را تقدیم شما کردم و جملهای در ابتدای آن نوشتم که از دیدنش خیلی خوشحال میشوی» هر چقدر به او گفتم بگو چه نوشتهای؟ او جوابی نداد. هفته گذشته به صورت کاملاً اتفاقی فلش داریوش را پیدا کردم، در ابتدای پایاننامه نوشته شده بود «ره میخانه و مسجد کدام است؛ که هر دو بر من مسکین حرام است؛ نه در مسجد گذارندم که رند است؛ نه در میخانه کین خمار خام است» و در ادامه نوشته بود تقدیم به همسرم که حاصل جمع تمام آیینههاست و به فرزندم که محل جمع حسن و ملاحت است.
* بیت شعری که شهید رضایینژاد برای تنها دخترش میخواند
داریوش همیشه برای آرمیتا این بیت را میخواند «حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت؛ آری به اتفاق جهان میتوان گرفت».
* احترام ویژه آرمیتا به همسایه پدرش
شهید «احمد غلامی» پسرعمه شهید رضایینژاد است که در سال ۶۷، پس از گذراندن خدمت سربازی داوطلبانه به جبهه رفت و شهید شد؛ داریوش از پسر عمهاش خیلی صحبت میکرد. مزار داریوش هم دقیقاً کنار مزار اوست. الان هم وقتی که به همراه آرمیتا سر مزار داریوش میرویم، آرمیتا مزار پسر عمه پدرش را هم میشوید و تأکید میکند که «این پسرعمهی باباست».