عکسهای دیدنی و خاطرات بدل صدام؛ “میخائیل رمضان” (۳)

اتاق تاریک در ماههای اوّل، هر روز تقلید از رفتارها و شخصیت صدام را تمرین میکردم.این تمرینها در قصر جمهوری
انجام میگرفت.مربی مخصوص من، محمد الجنابی بود که خود را به عنوان مشاور دیوان ریاست جمهوری به من معرفی کرد.ما
با هم تعداد زیادی از فیلمهایی را که صدام در آنها حضور داشت، تماشا کردیم و نحوهء واکنش و رفتارهای
صدام را با دقت دیده و تمرین کردیم.صدام هرچند وقت یک بار برای ملاحظهء پیشرفتهای من در تمرین، در دفتری
که در آن تمرینات را ادامه میدادم، حضور مییافت.این دفتر بعدن به «اتاق تاریک» معروف شد.چراغهای این اتاق در بیشتر
اوقات، در حالی که با مربیام محمد الجنابی نوارهای ویدئویی تماشا میکردیم، خاموش بود؛ اما این موضوع ربطی به اسم
این دفتر نداشت؛ بلکه نام آن به کسانی ارتباط پیدا میکرد که در خدمت صدام بودند.
به کارمندان قصر، آنهایی که از حضور من اطلاعی نداشتند، اخطار داده شده که این دفتر، (اتاق تاریک) استودیوی ظهور
عکس در موارد بسیار حساس است و آنها حق ورود به آن را ندارند.در ابتدا، انجام تمرینها در حضور صدام
برایم دشوار بود.ناراحت شدن صدام از موضوعی، یعنی مرگ حتمی طرف مورد نظر.
سرانجام به کمک مربیام، محمدالجنابی، توانستم کاملن احساس اطمینان پیدا کنم.محمدالجنابی آگاه بود که زنده ماندنش بستگی به پیشرفت کار
من دارد.ما روزهای متمادی، نحوهء صدور اوامر، سیگار کشیدن و برداشتن آن از روی لبها به شیوهء صدام را تمرین
کردم.هنگامی که محمدالجنابی احساس کرد من در مقابل صدام، آمادگی انجام کارها را دارم، ترتیب ملاقات من با صدام را
فراهم کرد.بسیار نگران بودم که مبادا کارهایم دقیق نباشد؛ اما صدام از نحوهء انجام کارها ابراز خرسندی کرد.
روزی صدام وارد اتاق تاریک شد و ابراز داشت که طرح و برنامهای دارد.با شور و حرارت گفت: «میخواهم تو
را مخفیانه به ایران ببرند؛ به یکی از شهرها یا مناطق بزرگ ایران بروی، مثلن خرمآباد یا اهواز یا جایی
دیگری در مقابل یکی از اماکن مقدس آنها توقف خواهی کرد و از تو فیلم تهیه میکنیم.بعدن نسخهای از آن
را برای دولت ایران به تهران میفرستیم تا ببینیم عکسالعمل مسئولان ایران چگونه است؟» پنداشتم این اندیشه، یکی از طرحهای
دیوانهوار صدام است که غالبن او به اجرا درمیآورد.در حالی که میخواستم دربارهء نحوهء به اجرا درآوردن این طرح صحبت
کنم.صدام خندید و گفت: «نترس میخائیل! این فقط جهت مزاح بود.قبلن گفته بودم که اهل مزاحام.» علیرغم سخیف بودن این
لطیفه، من هم خندیدم.صدام علاقمند بود که وانمود کند اهل مزاح و لطیفه است، اما کمتر کسی به این قضیه
معتقد بود و محال است که بتوان دریافت صدام با شوخیهایش چه منظوری دارد.
محمدالجنابی درصدد برآمد زبان کردی را هم به من یاد بدهد.
یادگیری این زبان برای شخص عرب زبان بسیار دشوار است، به همین دلیل نسبت به یادگیری آن اعتراض داشتم.محمدالجنابی به
اعتراض من پاسخ داد و گفت: «لازم است فرصت یادگیری هر زبانی غیر از زبان مادریات را از دست ندهی.»
نمیدانستم که اصرار محمدالجنابی روزگاری باعث نجاتم خواهد شد.
به هیچ وجه آزادی عمل نداشتم.هنگام خروج از قصر و مراجعت به آن، میبایست در معیت محافظ و با اتومبیل
ویژهء لیموزین که داخل آن قابل رؤیت نبود، رفت و آمد میکردم و از ریش مصنوعی استفاده میکردم که چهره
و قیافهام را کاملن تغییر میداد.
وقتی افراد بیگانهای در قصر حضور مییافتند، حق همراهی با صدام را نداشتم، حتا کارهایم در داخل قصر هم تحت
کنترل شدید بود.
عمل جراحی پلاستیک مربیام محمدالجنابی از همان ابتدا یادآور شد که علیرغم شباهت زیادی که با صدام دارم، اما میزان
این مشابهت، کامل و صد در صد نیست.یکی از تفاوتها، قد بلندتر صدام بود که این مشکل را با کفش
پاشنه بلند حل میشد.به درخواست محمدالجنابی به تصویر صدام با دقت نگاه کردم و گفتم: «بینی صدام از بین من
بزرگتر است.» الجنابی جواب داد: «بله همینطور است.به نظر من بهتر است این موضوع را مؤدبانه به عرض ایشان برسانیم.این
طور نیست؟ و دیگر چه؟» جواب دادم: «در صورت من خال وجود دارد.» گفت: «بله، اما چهرهء صدام این طور
نیست.میخائیل بنشین.» روی مبلی در کنار پنجرهای که مشرف به پرچین قصر و رود دجله بود، نشستم.الجنابی گفت: «ظاهرن داری
وزن اضافه میکنی؟» جواب دادم: «بله، تقصیر مادرم استو از وقتی خواهرم ازدواج کرد و پدرم مرحوم شد، مادرم به
جز من، کسی را ندارد که مورد توجه قرار دهد.در حال حاضر هم قدرت خرید هرچه بخواهد، دارد.طوری برایم غذا
آماده میکند که گویی دیگر آخرین وعدهء غذایی من در این دنیاست!» خوشبختانه وزنم هنوز از صدام کمتر بود و
از بابت خوردن مشکلی نداشتم.
محمدالجنابی به من توضیح داد که برای اینکه کاملن شبیه جناب رئیس شوم، به یک عمل جراحی ساده نیاز دارم.وی
از من نظر خواست.جواب دادم: «خیلی مطمئن نیستم.به نظر شما این کار ضرورت دارد؟» محمد گفت: «در این باره فکر
کن.اگر یک پزشک جراح زیبایی از آلمانغربی دعوت کنیم، مشکلی به وجود نخواهد آمد.او میتواند بینی و گونهء تو را
خیلی سریع اصلاح کند.» میدانستم که مخالفت من با این عمل، سرپیچی از اوامر صدام محسوب میشد و به نظر
صدام، کسانی که از خواستههای او پیروی نکنند، برای همیشه وجودشان زاید است.به نظر صدام این گونه افراد لیاقت زنده
ماندن نداشتند.بنابراین به محمدالجنابی جواب دادم: «اگر امکان دارد به اطلاع رئیس برسانید که من آمادهء انجام عمل جراحی هستم.»
یک هفتهء بعد دکتر «هلموت ریدل» از هانوور آلمان به بغداد آورده شد.اتاق عمل کوچکی با همهء ابزار و وسائل
لازم در داخل قصر آماده کردند.تا حد ممکن، سعی شده بود افراد کمتری از این کار اطلاع پیدا کنند.از محمدالجنابی
دربارهء عدم استفاده از پزشکان عراقی سوال کردم.او با خنده جواب داد: «پزشکان عراقی جرأت کافی برای انجام این کار
را ندارند؛ زیرا اگر اشتباهی در عمل جراحی رخ دهد …
» الجنابی که دید وحشت کردهام گفت: «جای نگرانی وجود ندارد، اما همان طور که گفتم اگر اشتباهی در عمل
رخ دهد پزشکان عراقی از نتیجهء آن میترسند زیرا سزایی جز مرگ در انتظارشان نیست.حتا عملهای جراحی ناچیز و سادهای
که بر روی رئیس جمهور یا خانوادهء او انجام گرفته، توسط پزشکان خارجی بوده است.
به الجنابی گفتم: «چه کسی برای صدام تضمین میکند که دکتر هلموت ریدل پس از بازگشت به آلمان در این
باره سکوت میکند و این سر را فاش نخواهد کرد؟!» الجنابی جواب داد: «به او مبلغ ۲۵۰ هزار دلار برای
انجام این عمل پرداخت شده است و همچنین به اطلاع او رساندهاند که اگر این راز را در غرب فاش
سازد، باید منتظر ملاقات با ماموران سازمان اطلاعات عراق باشد.» به او گفتم: «ممکن است به این کار تن دهد؛
اما این مبلغ ناچیز است.برای چه شخصیتی چون هلموت ریدل خود را گفتار چنین مسائلی کند؟ امکان ندارد چنین پزشکی،
انسان فقیری باشد.» محمد الجنابی در جواب گفت: «امثال این شخص همیشه فراوان بودهاند.دو سال قبل، دکتر ریدل در یکی
از شهرهای واقع در شمال هانوور به اتهام بسیار زشتی دستگیر شد.او به دو کودک ۹ ساله تجاوز کرده بود.به
همین دلیل، پروانهء پزشکی وی باطل شده و از انجام این کار حرفهای برای همیشه منع شده بود.وقتی صدام از
این موضوع باخبر شد، گفت: امکان دارد روزی این شخص به درد ما بخورد.» عمل جراحی شروع شد و خال
بالای گونهام با استفاده از یک دستگاه بیرون آورده شد.پس از فرو نشستن تورم ناشی از عمل، شباهتم به صدام
بیشتر شده بود؛ به نحوی که بیشتر از دو انسان دوقلو به هم شبیه شده بودیم.به محض مراجعت، محمدالجنابی، کیفی
حاوی چند ریش مصنوعی و چند عینک به من داد و دستور اکید صادر کرد و گفت: «باید عادت کنی
که وقتی خارج از قصر هستی ناشناخته بمانی.این عینکها و ریش را امتحان کن؛ از ایالات متحده خریداری شده و
از موی حقیقی ساخته شده است.از بهترین نوعی است که امکان تهیهء آن وجود داشته است.» اولین حضور به جای
صدام در صبح یکی از روزها، صدام طبق معمول برای ملاحظهء جریان کار به اتاق تاریک آمد.در آن هنگام، همراه
با مربیام، محمدالجنابی، مشغول تماشای یکی از فیلمهای صدام بودم که در حال دیدار از بیمارستان بود.صدام نشست و با
ما آن فیلم را تا آخر تماشا کرد.آنگاه گفت: «میخائیل فکر میکنم دیگر آمادگی دیدار از بیمارستانها را داشته باشی.میخواهم
فردا به دیدار یکی از بیمارستانها بروی.نظر خودت چیست؟ چارهای جز پاسخ مثبت نداشتم و به صدام گفتم اگر حضرت
عالی مایل باشید، من این کار را انجام خواهم داد.روز بعد، محمدالجنابی همهء کارها را برای انجام این دیدار ترتیب
داد و کاروان به سوی یکی از بیمارستانها حرکت کرد.مدیر بیمارستان و تعدادی از پزشکان برای استقبال از من آمده
بودند.در رابطه با شرائط بیماران و زخمیها، و همچنین بهبود وضعیت بیمارستان پیشنهادهایی به من دادند.از من به گرمی استقبال
کردند و این استقبال گرم، ناشی از ترس شدید آنها بود.حرف و حدیثهای فراوانی دربارهء زخمیهایی وجود داشت که توسط
محافظان صدام به قتل رسیده بودند، تنها به این علت که از صدام به گرمی استقبال نکرده و یا نسبت
به جنگ اظهار ناراحتی کرده بودند.
در طی بازدید از قسمتهای مختلف بیمارستان، شرائط روحی بسیار نامناسب یک مجروح توجهم را جلب کرد.به پزشک مسئول بخش
گفتم که این زخمی نیاز به معالجهء روانی دارد و لازم است علاوه بر مداوای جراحاتش، متخصص اعصاب و روان
هم او را معاینه کند.به خاطر بیتوجهی به این جوان، خشم و غضب در درونم به جوش آمده بود.به سخنانم
ادامه دادم .
از دانش پزشکیام برای آن دکتر حرف زدم.پزشک خواست چیزی بگوید اما من به او اجازه ندادم و گفتم: «مسئولین
مستقیم او با توست.او را تا یک ساعت دیگر به بخش ویژه منتقل کن و یک پزشک متخصص اعصاب و
روان برای معاینهء او بفرست؛ فهمیدی؟» پزشک که از ترس میلرزید و زبانش بند آمده بود با سر جواب مثبت
داد.به شدت پزشک بیچاره را ترسانده بودم به طوری که نمیتوانست حرف بزند.به او گفتم: «بسیار خوب، حدود یک ماه
دیگر از بیمارستان دیدن خواهم کرد.دوست ندارم این مسئله تکرار شود.» پزشک با ترس و لرز جواب داد: «قطعن جناب
رئیس» وقتی سوار اتومبیل شدم، از این کار پشیمان شدم.در آن شرائط، بیشتر با شخصیت صدام مطابقت داشتم تا با
شخصیت خودم؛ چرا که قبلن چنین رفتارهایی از من سر نمیزد.همچنین فکر میکردم پا را فراتر از وظائفم گذاشتهام.به همین
خاطر خواستم به نحوی از محمد الجنابی عذرخواهی کنم.با نگرانی پرسیدم: «چرا میخندی؟» گفت: «خیلی عالی بود میخائیل! وقتی موضوع
را به عرض صدام برسانم، خیلی خوشحال خواهد شد.» من از ترس عاقبت کارم گفتم: «آیا نیاز است ایشان را
در جریان بگذارید،؟» گفت: «بالطبع …
جای نگرانی وجود ندارد.صدام خوشحال میشود.این موضوع، تبلیغ مناسبی برای ایشان خواهد بود.» دو روز بعد، صدام با در دست
داشتن یک نسخه از روزنامههای الثوره و الجمهوریه، وارد اتاق تاریک شد.این دو روزنامه تحت سیطرهء کامل حزب بعث و
رژیم بودند.طارق عزیز و اکرم (شوهر خواهرم) نیز همراه صدام به اتاق تاریک آمده بودند.صدام گفت: «میخائیل، بسیار عالی بود…
» سپس نسخهای از روزنامهء الثوره را به من داد.عنائین صفحهء اوّل را خواندم.یکی از عنوانها این بود: «مهر و
عطوفت رهبر بزرگ» ! این احمقانه به نظر میرسید که صدام روزی وجود مرا تهدیدی برای خودش به حساب آورد.به
همین دلیل، با گذشت ماهها و سالها، روابط او با من عمیق و مستحکم شد؛ تا جایی که من نمونهای
برای این گونه روابط بین صدام و اطرافیانش سراغ ندارم.
حضور در جبهه های جنگ با ایران هنوز یک ماه از واگذاری من و محمدالجنابی به حال خود توسط صدام
نگذشته بود که وی ما را غافلگیر کرد و همراه با «عبدالقادر عزالدین» (وزیر جدید آموزش و پرورش) وارد اتاق
تاریک شد.محمد الجنابی فورن نوار ضبط صوتی را که در حال گوش دادن به آن بودیم، خاموش کرد و بلند
شد و ایستاد.صدام به اشاره کرد که بنشیند.صدام خطاب به من گفت: «میخائیل، میخواهم راجع به موضوعی با تو صحبت
کنم.به همین خاطر به اینجا آمدهام.» سپس ادامه داد: «من از انجام مأموریتهای تو خرسندم» صدام همچنین گفت: «در حال
حاضر تو میتوانی خدمت بزرگ به کشورت بکنی.
میخواهم زمانی را در جبههء جنگ در کنار نیروهای قهرمانمان باشیم.» سپس گفت: «آنها نیاز دارند رئیسشان را ببینند…
لازم است بدانند که او در کنارشان است.من شخصن قادر به انجام این کار نیستم.جنگ از اینجا اداره میشود و
هیچ یک از افسران بلندپایه نمیتوانند بدون دستور من کار انجام دهند.از این طریق به عراق کمک میکنی.» پس از
مدتی به منطقهء شمال به قرارگاه سپاه اوّل واقع در پادگان خالد در کرکوک سفر کردم.از آنجا به طرف شرق
به سمت چمچمال و تپههای «بان مفان» در اطراف روستای «فره هنجیر» و کوران رفتم.در این مناطق، گردانهای پیادهء تابع
تیپ ۳۶ از لشگر هشتم پیاده مستقر بودند.با فرمانده تیپ که درجهء سرتیپی داشت، ملاقات کردم.این افسر، همانند همهء افسرانی
که با آنها ملاقات میشد، تأکید میکرد که شرائط نیروها بسیار خوب است و روحیهها بالاست.هنگامی که از نیروها بازدید
کردم، متوجه شدم شرائط بسیار نامساعدی دارند و بسیار خستهاند.
اوسیراک پس از حدود یک سال از آغاز جنگ با ایران، عراق میرفت تا قدرت هستهای شود و اولین بمب
هستهای خود را آماده نماید.اما بدشانسی موجب تأخیر برنامه های هستهای شد.
انجام میگرفت.مربی مخصوص من، محمد الجنابی بود که خود را به عنوان مشاور دیوان ریاست جمهوری به من معرفی کرد.ما
با هم تعداد زیادی از فیلمهایی را که صدام در آنها حضور داشت، تماشا کردیم و نحوهء واکنش و رفتارهای
صدام را با دقت دیده و تمرین کردیم.صدام هرچند وقت یک بار برای ملاحظهء پیشرفتهای من در تمرین، در دفتری
که در آن تمرینات را ادامه میدادم، حضور مییافت.این دفتر بعدن به «اتاق تاریک» معروف شد.چراغهای این اتاق در بیشتر
اوقات، در حالی که با مربیام محمد الجنابی نوارهای ویدئویی تماشا میکردیم، خاموش بود؛ اما این موضوع ربطی به اسم
این دفتر نداشت؛ بلکه نام آن به کسانی ارتباط پیدا میکرد که در خدمت صدام بودند.
به کارمندان قصر، آنهایی که از حضور من اطلاعی نداشتند، اخطار داده شده که این دفتر، (اتاق تاریک) استودیوی ظهور
عکس در موارد بسیار حساس است و آنها حق ورود به آن را ندارند.در ابتدا، انجام تمرینها در حضور صدام
برایم دشوار بود.ناراحت شدن صدام از موضوعی، یعنی مرگ حتمی طرف مورد نظر.
سرانجام به کمک مربیام، محمدالجنابی، توانستم کاملن احساس اطمینان پیدا کنم.محمدالجنابی آگاه بود که زنده ماندنش بستگی به پیشرفت کار
من دارد.ما روزهای متمادی، نحوهء صدور اوامر، سیگار کشیدن و برداشتن آن از روی لبها به شیوهء صدام را تمرین
کردم.هنگامی که محمدالجنابی احساس کرد من در مقابل صدام، آمادگی انجام کارها را دارم، ترتیب ملاقات من با صدام را
فراهم کرد.بسیار نگران بودم که مبادا کارهایم دقیق نباشد؛ اما صدام از نحوهء انجام کارها ابراز خرسندی کرد.
روزی صدام وارد اتاق تاریک شد و ابراز داشت که طرح و برنامهای دارد.با شور و حرارت گفت: «میخواهم تو
را مخفیانه به ایران ببرند؛ به یکی از شهرها یا مناطق بزرگ ایران بروی، مثلن خرمآباد یا اهواز یا جایی
دیگری در مقابل یکی از اماکن مقدس آنها توقف خواهی کرد و از تو فیلم تهیه میکنیم.بعدن نسخهای از آن
را برای دولت ایران به تهران میفرستیم تا ببینیم عکسالعمل مسئولان ایران چگونه است؟» پنداشتم این اندیشه، یکی از طرحهای
دیوانهوار صدام است که غالبن او به اجرا درمیآورد.در حالی که میخواستم دربارهء نحوهء به اجرا درآوردن این طرح صحبت
کنم.صدام خندید و گفت: «نترس میخائیل! این فقط جهت مزاح بود.قبلن گفته بودم که اهل مزاحام.» علیرغم سخیف بودن این
لطیفه، من هم خندیدم.صدام علاقمند بود که وانمود کند اهل مزاح و لطیفه است، اما کمتر کسی به این قضیه
معتقد بود و محال است که بتوان دریافت صدام با شوخیهایش چه منظوری دارد.
محمدالجنابی درصدد برآمد زبان کردی را هم به من یاد بدهد.
یادگیری این زبان برای شخص عرب زبان بسیار دشوار است، به همین دلیل نسبت به یادگیری آن اعتراض داشتم.محمدالجنابی به
اعتراض من پاسخ داد و گفت: «لازم است فرصت یادگیری هر زبانی غیر از زبان مادریات را از دست ندهی.»
نمیدانستم که اصرار محمدالجنابی روزگاری باعث نجاتم خواهد شد.
به هیچ وجه آزادی عمل نداشتم.هنگام خروج از قصر و مراجعت به آن، میبایست در معیت محافظ و با اتومبیل
ویژهء لیموزین که داخل آن قابل رؤیت نبود، رفت و آمد میکردم و از ریش مصنوعی استفاده میکردم که چهره
و قیافهام را کاملن تغییر میداد.
وقتی افراد بیگانهای در قصر حضور مییافتند، حق همراهی با صدام را نداشتم، حتا کارهایم در داخل قصر هم تحت
کنترل شدید بود.
عمل جراحی پلاستیک مربیام محمدالجنابی از همان ابتدا یادآور شد که علیرغم شباهت زیادی که با صدام دارم، اما میزان
این مشابهت، کامل و صد در صد نیست.یکی از تفاوتها، قد بلندتر صدام بود که این مشکل را با کفش
پاشنه بلند حل میشد.به درخواست محمدالجنابی به تصویر صدام با دقت نگاه کردم و گفتم: «بینی صدام از بین من
بزرگتر است.» الجنابی جواب داد: «بله همینطور است.به نظر من بهتر است این موضوع را مؤدبانه به عرض ایشان برسانیم.این
طور نیست؟ و دیگر چه؟» جواب دادم: «در صورت من خال وجود دارد.» گفت: «بله، اما چهرهء صدام این طور
نیست.میخائیل بنشین.» روی مبلی در کنار پنجرهای که مشرف به پرچین قصر و رود دجله بود، نشستم.الجنابی گفت: «ظاهرن داری
وزن اضافه میکنی؟» جواب دادم: «بله، تقصیر مادرم استو از وقتی خواهرم ازدواج کرد و پدرم مرحوم شد، مادرم به
جز من، کسی را ندارد که مورد توجه قرار دهد.در حال حاضر هم قدرت خرید هرچه بخواهد، دارد.طوری برایم غذا
آماده میکند که گویی دیگر آخرین وعدهء غذایی من در این دنیاست!» خوشبختانه وزنم هنوز از صدام کمتر بود و
از بابت خوردن مشکلی نداشتم.
محمدالجنابی به من توضیح داد که برای اینکه کاملن شبیه جناب رئیس شوم، به یک عمل جراحی ساده نیاز دارم.وی
از من نظر خواست.جواب دادم: «خیلی مطمئن نیستم.به نظر شما این کار ضرورت دارد؟» محمد گفت: «در این باره فکر
کن.اگر یک پزشک جراح زیبایی از آلمانغربی دعوت کنیم، مشکلی به وجود نخواهد آمد.او میتواند بینی و گونهء تو را
خیلی سریع اصلاح کند.» میدانستم که مخالفت من با این عمل، سرپیچی از اوامر صدام محسوب میشد و به نظر
صدام، کسانی که از خواستههای او پیروی نکنند، برای همیشه وجودشان زاید است.به نظر صدام این گونه افراد لیاقت زنده
ماندن نداشتند.بنابراین به محمدالجنابی جواب دادم: «اگر امکان دارد به اطلاع رئیس برسانید که من آمادهء انجام عمل جراحی هستم.»
یک هفتهء بعد دکتر «هلموت ریدل» از هانوور آلمان به بغداد آورده شد.اتاق عمل کوچکی با همهء ابزار و وسائل
لازم در داخل قصر آماده کردند.تا حد ممکن، سعی شده بود افراد کمتری از این کار اطلاع پیدا کنند.از محمدالجنابی
دربارهء عدم استفاده از پزشکان عراقی سوال کردم.او با خنده جواب داد: «پزشکان عراقی جرأت کافی برای انجام این کار
را ندارند؛ زیرا اگر اشتباهی در عمل جراحی رخ دهد …
» الجنابی که دید وحشت کردهام گفت: «جای نگرانی وجود ندارد، اما همان طور که گفتم اگر اشتباهی در عمل
رخ دهد پزشکان عراقی از نتیجهء آن میترسند زیرا سزایی جز مرگ در انتظارشان نیست.حتا عملهای جراحی ناچیز و سادهای
که بر روی رئیس جمهور یا خانوادهء او انجام گرفته، توسط پزشکان خارجی بوده است.
به الجنابی گفتم: «چه کسی برای صدام تضمین میکند که دکتر هلموت ریدل پس از بازگشت به آلمان در این
باره سکوت میکند و این سر را فاش نخواهد کرد؟!» الجنابی جواب داد: «به او مبلغ ۲۵۰ هزار دلار برای
انجام این عمل پرداخت شده است و همچنین به اطلاع او رساندهاند که اگر این راز را در غرب فاش
سازد، باید منتظر ملاقات با ماموران سازمان اطلاعات عراق باشد.» به او گفتم: «ممکن است به این کار تن دهد؛
اما این مبلغ ناچیز است.برای چه شخصیتی چون هلموت ریدل خود را گفتار چنین مسائلی کند؟ امکان ندارد چنین پزشکی،
انسان فقیری باشد.» محمد الجنابی در جواب گفت: «امثال این شخص همیشه فراوان بودهاند.دو سال قبل، دکتر ریدل در یکی
از شهرهای واقع در شمال هانوور به اتهام بسیار زشتی دستگیر شد.او به دو کودک ۹ ساله تجاوز کرده بود.به
همین دلیل، پروانهء پزشکی وی باطل شده و از انجام این کار حرفهای برای همیشه منع شده بود.وقتی صدام از
این موضوع باخبر شد، گفت: امکان دارد روزی این شخص به درد ما بخورد.» عمل جراحی شروع شد و خال
بالای گونهام با استفاده از یک دستگاه بیرون آورده شد.پس از فرو نشستن تورم ناشی از عمل، شباهتم به صدام
بیشتر شده بود؛ به نحوی که بیشتر از دو انسان دوقلو به هم شبیه شده بودیم.به محض مراجعت، محمدالجنابی، کیفی
حاوی چند ریش مصنوعی و چند عینک به من داد و دستور اکید صادر کرد و گفت: «باید عادت کنی
که وقتی خارج از قصر هستی ناشناخته بمانی.این عینکها و ریش را امتحان کن؛ از ایالات متحده خریداری شده و
از موی حقیقی ساخته شده است.از بهترین نوعی است که امکان تهیهء آن وجود داشته است.» اولین حضور به جای
صدام در صبح یکی از روزها، صدام طبق معمول برای ملاحظهء جریان کار به اتاق تاریک آمد.در آن هنگام، همراه
با مربیام، محمدالجنابی، مشغول تماشای یکی از فیلمهای صدام بودم که در حال دیدار از بیمارستان بود.صدام نشست و با
ما آن فیلم را تا آخر تماشا کرد.آنگاه گفت: «میخائیل فکر میکنم دیگر آمادگی دیدار از بیمارستانها را داشته باشی.میخواهم
فردا به دیدار یکی از بیمارستانها بروی.نظر خودت چیست؟ چارهای جز پاسخ مثبت نداشتم و به صدام گفتم اگر حضرت
عالی مایل باشید، من این کار را انجام خواهم داد.روز بعد، محمدالجنابی همهء کارها را برای انجام این دیدار ترتیب
داد و کاروان به سوی یکی از بیمارستانها حرکت کرد.مدیر بیمارستان و تعدادی از پزشکان برای استقبال از من آمده
بودند.در رابطه با شرائط بیماران و زخمیها، و همچنین بهبود وضعیت بیمارستان پیشنهادهایی به من دادند.از من به گرمی استقبال
کردند و این استقبال گرم، ناشی از ترس شدید آنها بود.حرف و حدیثهای فراوانی دربارهء زخمیهایی وجود داشت که توسط
محافظان صدام به قتل رسیده بودند، تنها به این علت که از صدام به گرمی استقبال نکرده و یا نسبت
به جنگ اظهار ناراحتی کرده بودند.
در طی بازدید از قسمتهای مختلف بیمارستان، شرائط روحی بسیار نامناسب یک مجروح توجهم را جلب کرد.به پزشک مسئول بخش
گفتم که این زخمی نیاز به معالجهء روانی دارد و لازم است علاوه بر مداوای جراحاتش، متخصص اعصاب و روان
هم او را معاینه کند.به خاطر بیتوجهی به این جوان، خشم و غضب در درونم به جوش آمده بود.به سخنانم
ادامه دادم .
از دانش پزشکیام برای آن دکتر حرف زدم.پزشک خواست چیزی بگوید اما من به او اجازه ندادم و گفتم: «مسئولین
مستقیم او با توست.او را تا یک ساعت دیگر به بخش ویژه منتقل کن و یک پزشک متخصص اعصاب و
روان برای معاینهء او بفرست؛ فهمیدی؟» پزشک که از ترس میلرزید و زبانش بند آمده بود با سر جواب مثبت
داد.به شدت پزشک بیچاره را ترسانده بودم به طوری که نمیتوانست حرف بزند.به او گفتم: «بسیار خوب، حدود یک ماه
دیگر از بیمارستان دیدن خواهم کرد.دوست ندارم این مسئله تکرار شود.» پزشک با ترس و لرز جواب داد: «قطعن جناب
رئیس» وقتی سوار اتومبیل شدم، از این کار پشیمان شدم.در آن شرائط، بیشتر با شخصیت صدام مطابقت داشتم تا با
شخصیت خودم؛ چرا که قبلن چنین رفتارهایی از من سر نمیزد.همچنین فکر میکردم پا را فراتر از وظائفم گذاشتهام.به همین
خاطر خواستم به نحوی از محمد الجنابی عذرخواهی کنم.با نگرانی پرسیدم: «چرا میخندی؟» گفت: «خیلی عالی بود میخائیل! وقتی موضوع
را به عرض صدام برسانم، خیلی خوشحال خواهد شد.» من از ترس عاقبت کارم گفتم: «آیا نیاز است ایشان را
در جریان بگذارید،؟» گفت: «بالطبع …
جای نگرانی وجود ندارد.صدام خوشحال میشود.این موضوع، تبلیغ مناسبی برای ایشان خواهد بود.» دو روز بعد، صدام با در دست
داشتن یک نسخه از روزنامههای الثوره و الجمهوریه، وارد اتاق تاریک شد.این دو روزنامه تحت سیطرهء کامل حزب بعث و
رژیم بودند.طارق عزیز و اکرم (شوهر خواهرم) نیز همراه صدام به اتاق تاریک آمده بودند.صدام گفت: «میخائیل، بسیار عالی بود…
» سپس نسخهای از روزنامهء الثوره را به من داد.عنائین صفحهء اوّل را خواندم.یکی از عنوانها این بود: «مهر و
عطوفت رهبر بزرگ» ! این احمقانه به نظر میرسید که صدام روزی وجود مرا تهدیدی برای خودش به حساب آورد.به
همین دلیل، با گذشت ماهها و سالها، روابط او با من عمیق و مستحکم شد؛ تا جایی که من نمونهای
برای این گونه روابط بین صدام و اطرافیانش سراغ ندارم.
حضور در جبهه های جنگ با ایران هنوز یک ماه از واگذاری من و محمدالجنابی به حال خود توسط صدام
نگذشته بود که وی ما را غافلگیر کرد و همراه با «عبدالقادر عزالدین» (وزیر جدید آموزش و پرورش) وارد اتاق
تاریک شد.محمد الجنابی فورن نوار ضبط صوتی را که در حال گوش دادن به آن بودیم، خاموش کرد و بلند
شد و ایستاد.صدام به اشاره کرد که بنشیند.صدام خطاب به من گفت: «میخائیل، میخواهم راجع به موضوعی با تو صحبت
کنم.به همین خاطر به اینجا آمدهام.» سپس ادامه داد: «من از انجام مأموریتهای تو خرسندم» صدام همچنین گفت: «در حال
حاضر تو میتوانی خدمت بزرگ به کشورت بکنی.
میخواهم زمانی را در جبههء جنگ در کنار نیروهای قهرمانمان باشیم.» سپس گفت: «آنها نیاز دارند رئیسشان را ببینند…
لازم است بدانند که او در کنارشان است.من شخصن قادر به انجام این کار نیستم.جنگ از اینجا اداره میشود و
هیچ یک از افسران بلندپایه نمیتوانند بدون دستور من کار انجام دهند.از این طریق به عراق کمک میکنی.» پس از
مدتی به منطقهء شمال به قرارگاه سپاه اوّل واقع در پادگان خالد در کرکوک سفر کردم.از آنجا به طرف شرق
به سمت چمچمال و تپههای «بان مفان» در اطراف روستای «فره هنجیر» و کوران رفتم.در این مناطق، گردانهای پیادهء تابع
تیپ ۳۶ از لشگر هشتم پیاده مستقر بودند.با فرمانده تیپ که درجهء سرتیپی داشت، ملاقات کردم.این افسر، همانند همهء افسرانی
که با آنها ملاقات میشد، تأکید میکرد که شرائط نیروها بسیار خوب است و روحیهها بالاست.هنگامی که از نیروها بازدید
کردم، متوجه شدم شرائط بسیار نامساعدی دارند و بسیار خستهاند.
اوسیراک پس از حدود یک سال از آغاز جنگ با ایران، عراق میرفت تا قدرت هستهای شود و اولین بمب
هستهای خود را آماده نماید.اما بدشانسی موجب تأخیر برنامه های هستهای شد.