آرش میراحمدی و همسرش از زندگی مشترکشان می گویند ، ما در بچگی ازدواج کردیم!
آرش میراحمدی
زوجهای خوشبخت نگاه جالبی به زندگی دارند و در یک صحبت ساده تلفنی هم میتوانید متوجه این راحتی شوید.
انرژی آدمهای ساده اما شاد و صمیمی که حرفهایشان بوی صداقت میدهد حتی از دل سیمهای تلفن هم عبور میکند
و تاثیر خودش را میگذارد.
صحبت با آرش میراحمدی و همسرش مرجان صفابخش هم همین حس و حال را دارد.
زوجی که در سن کم به زیر سقف مشترک خود رفتند و به قول خانم صفابخش با هم بزرگ شدند
تا جایی که او میگوید در خانه همسرم دیپلم گرفتم.
مرجان صفابخش بازی کوتاهی در «نیمه پنهان» برای تهمینه میلانی انجام میدهد و آنجا با ایرج رامینفر آشنا میشود
و متوجه میشود مسیر مورد علاقهاش بازیگری نیست بلکه حضور در کار طراحی صحنه و لباس است.
به قول خودش «دلم میخواست چیزی را خلق کنم نه اینکه مجری ایده دیگران باشم.» او بازیهایی هم در تئاتر
انجام داده اما حضور و نام حرفهای خود را مدیون عرصه طراحی صحنه و لباس است.
آرش میراحمدی هم که با آیتمهای طنز چهره شناخته شدهای است بهخصوص با آن صدای سمپات و جذابش.
او این روزها با مجموعه «محله گل و بلبل» مهمان خانههای شماست.
مردی که سالها شادی را به مردم هدیه داده میگوید: «کاش مردم وقتی به هم میرسند به جای حرفهای منفی
و گفتن از بدیها و گله کردن، کمی هم از اتفاقات خوب زندگی بگویند.
به جای آنکه از بدی و آلودگی هوا حرف بزنند، اتفاقات خوب را ببینند؛ مثلا اینکه امروز خیلی راحت سوار
مترو شدم و بیدردسر به سر قرار رسیدم.» ما هم با او و همسرش از خوبیهای اتفاقی به نام ازدواج
صحبت کردهایم و از بچههایی که تکمیلکننده جمع صمیمی، شاد و ایدهآل خانواده آنها هستند….
مبارزه سخت برای زندگی
آرش: واقعیت این است که شرایط اقتصادی کشورمان برای مشاغل هنری مانند بازیگری و حتی خبرنگاری آنقدرها خوب نیست؛ مگر
آنکه پشتوانه مالی موروثی داشته باشید.
از سویی در جوانی عمده مشکلی که افراد با آن درگیر هستند، مشکلات مالی است اما واقعیت این است سالها
بعد که به ثبات کاری و مالی حتی تا حدی میرسید، متوجه میشوید ایام جوانی با همه آن سختیهایش جزء
روزهای شیرین زندگی بودند و کاش همه ما قدر همین لحظههایی را که در آن هستیم بدانیم.
برای من و همسرم نیز طی این مسیر واقعا به لحاظ کاری و مالی، سخت و پر دستانداز بوده است
اما همین حالا که به آن لحظات فکر میکنم انگار همه آنها را دوست دارم.
این مبارزه برای بودن و زندگی بسیار دیدنی است.
ازدواج در سن و سال کم
مرجان: من و آرش در سن کم ازدواج کردیم اما همیشه به این معتقدم اگر با آرش آشنا نمیشدم
و ازدواج نمیکردم اصلا به اینجا نمیرسیدم.
جایگاه من چه کم و چه زیاد، چه خوب و چه بد چیزی است که بدون ازدواج با آرش رقم
نمیخورد و حتما سرنوشت دیگری پیدا میکردم.
حالا هم بعد از همه این سالها از ته دل راضی و خوشحالم.
آرش: راستش را بگویم تصمیم به ازدواج تصمیم سخت و سنگینی است اما آن موقع که خواستم ازدواج کنم
این سختی و سنگینی را حس نمیکردم.
جوانی است و آن جسارت خاصش.
انگار راحتتر تصمیم میگیری، سازگارتر هستی، انرژیات بیشتر است و با همهچیز راحت کنار میآیی و حتی برای موفقیت با
تلاش بیشتر دنبال راه و مسیر هستی.
من هم بدون هیچ پشتوانه مالی در کمال سادگی جلو رفتم.
پدربزرگ من و صداقت آرش
مرجان: پدرم کمی با سختی پذیرفت.
پدربزرگم، یعنی پدر مادرم انسان بسیار بزرگی بود و من از ایشان بسیار آموختم.
وقتی با پدرم صحبت کرد، حرفشان اثرگذار شد و پذیرفت.
درواقع پدربزرگم از روراستی و صداقت آرش خوشش آمده بود.
میگفت او حیلهگر نیست و تو فقط همین یک زاویه را از او میبینی.
هیچکس از صداقت بدش نمیآید و برای من هم بسیار مهم بود.
آرش: به نظرم وقتی روراست و ساده جلو میروید و با عشق و علاقه واقعی قدم میگذارید، آن مسیر
خود به خود هموار میشود و انگار در مسیر درست قرار میگیرید.
ضمن اینکه در مورد سختیهای ازدواج معتقدم باید به این باور برسیم که سختی هم جزئی از زندگی است.
اصلا مگر زندگی بدون مشکل و سختی وجود دارد.
با این دیدگاه هیچ کاری دشوار و ترسناک نیست.
خواستگاری پشتصحنه نمایش
آرش: ما اردیبهشت سال ۷۴ ازدواج کردیم.
من ۲۳ ساله بودم و همسرم ۱۷ ساله بود.
مرجان: آشنایی ما خیلی جالب بود.
به نوعی میشود گفت من آرش را پیدا کردم.
آن زمان او برنامه نوروز ۷۲ را داشت.
راستش پدر من ارتشی است و ما هم در کرمان زندگی میکردیم؛ یعنی اصالتا کرمانی هستیم.
یکبار آن جمع نوروز ۷۲ تا در تالاری برای نیروی زمینی ۰۵ کرمان برنامه اجرا کنند.
من آرش را قبلا در تلویزیون دیده بودم و هنگامی که در آن برنامه دیدمش، حس کردم چقدر خوشتیپ است
حتی بعد از پایان برنامه به پشت صحنه کار رفتم و به او گفتم که واقعا خوشتیپ است.
او هم کلی جا خورد.
دفعه دومی که او را دیدم پیشنهاد داد برای خواستگاری بیاید و من هم درجا پذیرفتم.
تضادهای یک زوج خوشبخت
آرش: من از بچگی خجالتی بودم و اگر کسی با من حرف میزد در گوشهای
از خجالت آب میشدم.
به همین علت دوست داشتم دیده شوم برای همین ناخودآگاه به سمت چنین حرفهای کشش داشتم که مرا ببینند چون
سالها به علت خجالتی بودنم دیده نمیشدم.
مدتی سمت خوشنویسی رفتم و از مدرسه، تئاتر را شروع کردم حتی در مقطعی سمت طلبگی رفتم و مقدماتی را
هم گذراندم اما ادامه ندادم.
مرجان: بعضیها میگویند ما با هم تفاهم نداریم و مانند هم نیستیم در حالیکه من معتقدم زندگی از تضادها
شکل میگیرد(dot) شاید اگر کاملا مثل هم باشیم اصلا کنار هم دوام نیاوریم.
اگر آرش هم مانند من بود شاید زود از هم خسته میشدیم.
آرش: عشق چیزهای بسیاری در خود دارد.
شاید فداکاری هم بخشی مستقر در آن است.
به نظرم اگر شما یک چای برای کسی که دوستش دارید بریزید؛ نه به این علت که وظیفه است و
هر علت دیگری بلکه به این علت که لبخندی به لب آن طرف بیاید، خودش عشق است؛ یعنی من کاری
کنم که تو لذت ببری.
این در همه ما هست، شاید پنهان باشد اما هست.
حتی ته وجود بدترین آدمها هم لذت از احساس رضایت نزدیکانش وجود دارد؛ منتها من بهواقع به شکل واضح و
عریان به عشق فکر نکردهام.
تمرین برای خوب بودن
آرش: گاهی وقتی کنار دوستان سوپراستاری که مردم میشناسند و دوستشان دارند، بازی میکنم میبینم
به دیگران حرفهایی میزنند که بسیار اثربخش است.
با یک تعریف کوچک از مثلا بازی وی، چهره او یا حتی لباسش چنان انرژی خوبی به او میبخشند که
طرف برای چند روز شارژ میماند.
به نظرم بخشی از خجالت کشیدن ریشه در غرور یا ترس دارد.
من سالها از عبارتی چون دوستت دارم استفاده نکرده بودم و الان مدتی است که آن را به زبان میآورم.
اینها واژههای زیبایی هستند که باید به کار برد.
ما گاهی به خاطر خجالت حتی روی پدر و مادر یا دست آنها را نمیبوسیم.
مرجان: مگر میشود عاشق زندگی باشی اما نخواهی احساسات را در آن ببینی.
احساسات آدمها نیز بخش مهم روابط آنهاست؛ چه در زندگی و چه در کار، محبت و بروز علاقه و احترام
حتی به اندازه یک سلام و خسته نباشید ارتباطها را بهتر میکند.
آرش: شاید بهتر باشد در این مسائل تمرین کنیم و یاد بگیریم چطور به آرامش برسیم.
من خودم چند وقتی است به اشکال مختلف این را تمرین میکنم.
تمرین مهم است و کمککننده.
یادم هست زمانی که دانشجوی تئاتر بودم چون از جنوب آمده بودم لهجه داشتم و استادمان میگفت تمرین کن لهجهات
از بین برود.
من هم در خیابان با مردم صحبت میکردم تا لهجهام مشخص نشود.
همین حالا هم با چیزهایی مانند بغل کردن بچهها یا تبریک گفتن به آنها سعی میکنم عشق را نشان دهم.
خیلیوقتها چیزهایی در وجودتان هست که تا نگویید طرف مقابل شما آن را نمیفهمد و این نگفتنها میتواند زمانی حتی
به ضررتان تمام شود.
حل کردن اختلافهای خانوادگی
مرجان: اختلافات من و آرش خیلی راحت و حتی خود به خود حل میشود.
ما هم مثل باقی مردم اختلافات زیادی داریم؛ مثلا آرش کمی نامنظم است و این مرا آزار میدهد و حتی
گاهی با این رفتار حرص مرا درمیآورد.
اما اینها آنقدر اصطکاک ایجاد نمیکند که دعوای شدیدی داشته باشیم چون واقعا ارزشی ندارد.
آرش: جوانتر که بودیم سر مسائل کوچک و جزئی قهر و آشتیهای زیادی داشتیم اما در این برهه زندگی
نگاهمان عوض شده است.
سالها پیش جملهای خوانده بودم که اگر میخواهی از بودن کنار کسی که عاشقش هستی، لذت ببری هرگز به پایش
زنجیر نزن.
الان در این سن و سال و گذشت سالها زندگی مشترک به خوبی معنایش را درک میکنم.
ما هیچکدام سعی نکردهایم آزادیمان را بگیریم یا زنجیر پای هم باشیم.
مرجان: شخصا زندگی را زیاد سخت نمیگیرم و آرامش را خیلی دوست دارم.
چیزی به آن شکل ناراحتم نمیکند.
از طرفی همیشه مسائل را اول پیش خودم حل میکنم؛ مثلا اگر مادرم چیزی میگوید به او حق میدهم چون
مادر است و آن را به آرش منتقل نمیکنم.
به نظرم انعکاس حرفها روی ما اثر زیادی دارد برای همین همیشه منطقی مسائل را نزد خودم واکاوی میکنم و
با سیاست خودم آن را مدیریت میکنم.
باور کنید زندگی آنقدرها جدی نیست و تا چشم به هم میگذاریم تمام میشود.
بعد به خودمان میآییم و میبینیم از لحظهها درست استفاده نکردهایم.
زندگی زیباتر از این حرفهاست.
همسر دلخواه من
آرش: اساسیترین ویژگی درباره همسرم این است که رفتار نرم و شخصیت اجتماعی سادهای دارد و
جدا از دلنشینی چهرهاش که مرا جذب کرد، این سادگی رفتارش بود.
مرجان: مطمئن هستم اگر آرش خیلی خشک و رسمی بود نمیتوانستم او را تحمل کنم؛ البته گاهی جدی میشود که
به او حق میدهم اما واقعا مرد فوقالعادهای است.
صمیمیت ما و فرزندانمان
مرجان: بچهها با هر دوی ما ارتباط خوبی دارند اما دخترمان با آرش جورتر است.
کلا مسائل احساسیاش با پدرش است اما در مشورت و تصمیمگیری سراغ من میآید.
اجازهها را من صادر میکنم و به نوعی رئیس خانه هستم.
آرش: رابطه بچهها با یکدیگر خیلی خوب است.
یک اختلاف ۷-۶ ساله دارند و کارمانیا هوای آرشام را دارد اما به هر حال درگیریهایی هم با یکدیگر دارند.
من که کیف میکنم میبینم به هم میپرند چون معتقدم این جزء خاطرات خوب کودکیشان خواهد شد؛ البته مادرشان آنها
را مدام از هم جدا میکند اما من دوست دارم این تنشها را ببینم و به نظرم دعوای خواهر و
برادری در کودکی کاملا طبیعی است.
شاید هم دیدگاه بدی باشد.
مرجان: گاهی دلم برای بچههایمان میسوزد و میگویم به خاطر کار ما اذیت میشوند اما حس میکنم از سویی
تنوع شغلی ما را دوست دارند.
آرش: همسرم بچه کرمان است و کارمانیا نام قدیم کرمان است.
به همین خاطر اسم دخترمان را کارمانیا گذاشتیم.
او دختری است که خیلی مستقل بار آمده و خب دخترها به نظر آستانه روحی و روانی بسیار قویتر هستند.
شاید ظالمانه به نظر برسد اما وقتی ۴-۳ ساله بود او را میفرستادیم سوپری زیر ساختمان که خرید کند اما
دوست داشتیم او تجربه کند و بزرگ شود.
فکر میکنم نسبت به کار من و مادرش نگاه افتخارآمیزی دارد.
حتی شاید بدش نیاید بازیگر شود چون در مدرسه گروه تئاتر دارند اما مادرش معتقد است باید بزرگتر شود و
با دید بازتری تصمیم بگیرد.
مرجان: معمولا به قول همسرم مردها تا ۹۰سالگی پسر میمانند.
آرشام هم به این قاعده کمی متکیتر است؛ البته هنوز واقعا کودک است و مهرماه امسال به مدرسه میرود.
آرامش یک جمع صمیمی
مرجان: به نظرم همسر و فرزندانم مرا نسبت به زندگی وابستهتر کردهاند.
گاهی میگویم خدا را شکر که خانوادهای هست که با آنها هستم؛ حتی اگر مثلا خانهای آنچنانی داشتم و طراحی
بزرگ در هالیوود بودم این لذت را که به خاطر حضور خانوادهام دارم، نمیبردم.
تنهایی مرا غمگین میکند چون اساسا روحیهای جمعگرا دارم و هنوز آن شیطنتهای کودکی در من هست.
آرش: خانواده مفهوم بزرگی دارد.
به نظرم پدر بودن شبیه مزرعهای است که وقتی علفهای هرزش را میگیری، آرامتر است.
پدر بودن هم افکار هرز و هرزیات روحی مرا میگیرد و آدم را آرام میکند.
شاید در ظاهر این است که مجبوری کار کنی پول دربیاوی و هزینههای مختلف بچهها را بدهی اما در اصل
وارد چرخه اصلی زندگی شدهای.
شاید تا قبل از بچهدار شدن حتی شعاری مانند رعایت مصرف درست آب هم یک چیز مسخره باشد اما حتی
این چیزها هم بعد از بچهدار شدن برایت مهم میشود و نگاهت در مدار درستی از زندگی قرار میگیرد.
فرصتهای دونفره
آرش: زمان دونفره من و همسرم سر جایش است.
شاید به نوعی از سیاست زنانه باشد اما ما همیشه فرصتهایی را برای با هم بودن داریم.
گاهی گوشه آشپزخانه چای میخوریم و صحبت میکنیم یا در محوطه شهرکی که زندگی میکنیم مدتها قدم زده و حرف
میزنیم.
دونفره پیادهروی و ورزش میکنیم و از با هم بدون لذت میبریم.
مرجان: قبلا اصلا مناسبتها را جدی نمیگرفتیم چون آرش فراموشکار است و من ناراحت میشدم.
من هم با این موضوع کنار آمدم اما چند وقتی است دخترم اصرار میکند که حتما به مناسبتها اهمیت دهیم
مثلا پارسال برای اولین بار سالگرد ازدواجمان را جشن گرفتیم.
جالب آنکه همه ما تیرماهی هستیم.
آرش ۴ تیر، من ۸ تیر، دخترم ۱۸ تیر و پسرم ۳۱ تیر، امپراتوری تیرماهیها را داریم.
همکاری در کارهای خانه
آرش: خدا را شکر این از خصوصیات ذاتی من است که اساسی اهل مشارکت در
فعالیتهای خانه هستم.
گاهی که همسرم سر کار است، بچهداری میکنم و حتی غذا میپزم.
شاید حتی به قیافهام نخورد و بگویند مثل راننده تریلیهاست.
اتفاقا بچه که بودم دوست داشتم راننده تریلی بشوم اما نشد.
مرجان: بحث مالی خانه هم با من است چون آرش در پول خرج کردن برای خانه و بچهها بسیار
دلی جلو میرود؛ مثلا یک بار برای کار در سفر بودم و کارتم پیش آنها بود، دیدم پشت سر هم
برایم پیام میآید که از کارتم برداشت میشود.
بعد دیدم هرچه برای دخترم خواسته، خریده است.
به نظرم حال خوب به کنار، باید منطقیتر به شرایط نگاه کرد چون زندگی هزینه دارد و باید محاسبهگر بود.
مصائب شغل مشترک
آرش: من به دعا خیلی اعتقاد دارم و حتی جلوی دوربین که میروم مدام دعا میکنم
تا انرژی خوب بگیرم.
برای همین برای همسرم همیشه دعا میکنم که حالش خوب باشد، کار داشته باشد و سرگرم باشد.
به هر حال او همشغل من است و میدانم چند ماه بیکاری چطور او را ساکت میکند و به هم
میریزد.
خوشحال میشوم کار باشد و روحیهاش خوب باشد، پولش اصلا مهم نیست(dot)
مرجان: سه سال پیش تصادفی کردم که
مرا تا نزدیکی مرگ برد.
مدتها کار نمیکردم و حسابی اعصابم بههم ریخته بود.
اما خدا را شکر حالم خوب شد و برگشتم سر کار.
آرش: ما زمان خود را طوری تنظیم میکنیم که یکی از ما کنار بچهها باشد یا اگر نشد مادر
همسرم به ما کمک میکند و نزد بچهها میمانند یا بچهها میروند پیش ایشان.
سعی میکنیم حضورمان را از بچهها دریغ نکنیم و آنها را تنها نگذاریم.
عروس و داماد بدون عروسی
آرش: بعضی چیزها برای من ارزش و لذت بالایی دارد.
جدا از سادگی همسرم، خانوادهای که داشت برایم مهم بود.
او خانواده بسیار خوب و محترمی دارد.
شاید جالب باشد بگویم حتی سادگی و چادری بودن مادرش هم مرا جذب کرد.
مرجان: ما مراسم ازدواج به آن شکل نداشتیم و یک عقد ساده انجام دادیم.
شاید خیلی دخترها تصویری از مراسم عروسی و لباس و…
در ذهن داشته باشند اما من این شکل مراسم را دوست نداشتم؛ یعنی خوشم نمیآمد لباس عروس بپوشم، یک جشنی
باشد و من گوشهای مانند یک عروسک بنشینم و نگاه کنم.
خانوادهام هر کار کردند زیر بار نرفتم و بالاخره با یک عقد ساده همهچیز تمام شد.
نمایش یا پنهان کردن عشق
آرش: شخصا در مساله عشق آدم بیسوادی هستم.
آن معنای خاص اساطیری را که از عشق میگویند را متوجه نمیشوم.
اینکه تلنگری در وجودم به شکل چراغی باشد که مسیرم را پیدا کنم حس کردهام اما آن شعلهور بودن عشق
را نفهمیدهام.
تنها حس فراگیری که نسبت به همه چیز دارم یکجور بیتابی است.
برای من عشق مفهوم دیگری دارد؛ مثل اینکه روی صحنه نمایش طوری بازی کنم که بازی پارتنرم دیده شود اما
همسرم ۱۸۰ درجه مقابل من است.
مرجان: من برعکس آرش ریتم عاشقانهای دارم؛ یعنی اگر احساسم را درباره موضوعی بروز ندهم نمیتوانم زندگی کنم و
حتما باید احساساتم را عنوان کنم.
آرش خجالتی است و رویش نمیشود.
خانه ساده و اهمیت پوشش
مرجان: میگویند کوزهگر از کوزه شکسته آب میخورد؛ برعکس کارم که طراحی صحنه و
لباس است اتفاقا خانه بسیار سادهای داریم.
در مورد دکور خانه همه به سلیقه من اعتماد میکنند، حتی لباس آرش را هم من میخرم.
یک جورهایی در مورد همه چیز به من اعتماد میکنند.
من به خانه تابلو آویزان نمیکنم چون خستهام میکند یا چیزهای کوچک مثل دکوری، کریستال، مجسمه و…
نداریم؛ دلم میخواهد انرژی در خانه موج بزند نه اینکه وسط کلی وسایل ریز و پخششده گیر کنم.
در مورد لباس هم بیشتر از آرش به این چیزها اهمیت میدهم و از توجه به چیزی که میپوشم لذت
میبرم اما آرش خیلی در قید و بند این چیزها نیست.
مجله زندگی ایده آل