شنبه, ۲۱ مهر , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

«اما استون» از زندگی، بازیگری و… می گوید + عکس

اشتراک:
«اما استون» از زندگی، بازیگری و… می گوید + عکس مهارت های زندگی
 اما استون در دهه اخیر یا حتی بیشتر که ستون سیرک هالیوود کمدی‌های بی‌ادبانه و ملودرام‌هایی درباره رویاهای پسر بچه‌های نوجوان بوده حتی با استعدادترین دختران جوان هالیوود مجبور بوده‌اند با نقش‌هایی مثل دختر همسایه بغلی یا دختر جذابی که رفتاری پسرانه دارد سر کنند. انتخاب‌ها خیلی محدود است اما در میان این حرف زدن […]

 اما استون

در دهه اخیر یا حتی بیشتر که ستون سیرک هالیوود کمدی‌های بی‌ادبانه و ملودرام‌هایی درباره رویاهای پسر بچه‌های نوجوان بوده
حتی با استعدادترین دختران جوان هالیوود مجبور بوده‌اند با نقش‌هایی مثل دختر همسایه بغلی یا دختر جذابی که رفتاری پسرانه
دارد سر کنند.

«اما استون» از زندگی، بازیگری و... می گوید

انتخاب‌ها خیلی محدود است اما در میان این حرف زدن از ورزش و شوخی‌های دم‌دستی اما استون را می‌بینیم
کسی که اگر به او دقت کنیم جذابیت‌های زیادی را کشف خواهیم کرد.

اما استون تنها با ۲۶ سال سن، توانسته از این قالب تکراری گرد و غبار بتکاند و آن را با
زنده‌دلی و استعدادهایش انباشته کند و تبدیل به ستاره‌ای پرانرژی در فیلم‌های هالیوود شود.

او از همان ابتدا که در فیلم «سوپر بد» (۲۰۰۷) بازی کرد تا فیلم‌های دیگری نظیر کمدی «سرزمین زامبی‌ها» (۲۰۰۹)
یا «دسته گانگسترها» (۲۰۱۳) همیشه گرمی و نشاط خاصی به صحنه‌هایش می‌آورد.

او همچنین در فیلم‌هایی نظیر «ایزی ای» (۲۰۱۰)، «معجزه در مهتاب» (۲۰۱۴)، «کمک» (۲۰۱۱)، «بردمن» (۲۰۱۴) بازی کرده‌است.

اما استون، هنرپیشه‌ی استکاتسدیلی و ستاره فیلم «مرد غیر منطقی» اثر جدید وودی آلن در این گفتگو با قهرمان‌اش دایان
کیتون، الهه آرمانی وودی آلن می‌نشیند و از عشق همیشگی‌اش به بازیگری می‌گوید، عشقی که از همان اوان کودکی -وقتی
در گرمای آریزونا می‌سوخت – با او همراه بوده است.

دایان کیتون: خب، اما.

اما استون: بله…

کیتون: عکس من، به خاطر فیلم Crimes of the Heart، در ژانویه ۱۹۸۷ روی جلد مجله «اینترویو» رفت. همراه سیسی اسپیسک و جسیکا لنگ.

من در آن مصاحبه گفته بودم «بهترین راه برای دست پیدا کردن به چیزی این است که اجازه ندهی کسی
بداند تو آن را می خواهی – حتی خودت».
آیا تو هم چنین کاری می‌کنی تا از اینکه خیلی موفق و جاه‌طلب هستی احساس گناه نکنی؟

استون: (می‌خندد) خب،
می‌دانید؟ چیز عجیبی که در مورد ساختار ذهن من وجود دارد این است که تنها زمانی احساس آرامش می‌کنم که
دقیقا بدانم چه می خواهم.
شما آنچه را واقعا می‌خواهید به خودتان اعتراف نمی‌کنید؟

کیتون: خب، سعی می‌کنم نکنم چون به خاطر خواستن آن‌ها احساس گناه می‌کنم.

استون: چرا؟

کیتون: فقط به این خاطر که انگار خواسته‌ی خیلی
زیادی است.
و اگر اعتراف کنم که آن را می‌خواهم به سرعت از من دور می‌شود.
می‌دانی، انگار یک جور مجازات است، مجازات زیاده‌خواهی.

«اما استون» از زندگی، بازیگری و... می گوید

استون: من دقیقا برعکس فکر می‌کنم.
عجیب نیست؟ البته این حتما یک نوع مکانیزم روانی در شماست که به نوعی برایتان امنیت ایجاد می‌کند.
من وقتی دقیقا بدانم چه می‌خواهم احساس امنیت بیشتری می‌کنم.

وقتی نمی‌دانم چه می خواهم مثل این است که دارم توی دنیا و هستی غوطه می‌خورم.
شاید باید برای اینکه در مورد برخی چیزها خیلی شفاف نباشم مهارت پیدا کنم.

کیتون: خب، شاید هم نه.
شاید همین مدلی که هستی خیلی هم برای تو خوب باشد.
حالا که عکست روی جلد «اینترویو» خیلی هم فوق‌العاده و زیبا است.
انگار بی هیچ وحشت و ترسی به جهان بیرون خیره شدی.

 «اما استون» از زندگی، بازیگری و... می گوید

و برای هر نقشی که یک هنرپیشه می‌تواند بازی کند آماده‌ای.
آیا همین احساس را داری؟

استون: آه، خدایا…
نه.

کیتون: آیا احساس آمادگی می‌کنی؟ آمادگی برای اینکه آن نقش‌های بزرگ را بازی کنی؟

استون: من برای اینکه نقش‌های چالش‌برانگیز،
هولناک یا خیلی متفاوت را بازی کنم از همیشه آماده‌ترم.
شاید به این خاطر است که به تازگی نقش «سالی بولز» [نقشی در نمایش «کاباره» که در برادوی اجرا شد]
را بازی کرده‌ام.

می‌دانید، وقتی شروع می‌کنید در برادوی روی صحنه بروید قضیه کاملا متفاوت می‌شود.
یک چیزی در این اجرای هر شبه وجود دارد.
اینکه شما باید فارغ از هر حس و حالی که دارید هر شب روی صحنه بروید و تمام یک داستان
را با همه فراز و فرودهایش یک‌جا بازگو کنید، نه آنطور که در فیلم صحنه به صحنه پیش می‌روید.

احساس می‌کنم درک متفاوتی از بازیگری پیدا کرده‌ام.
درکی که آدم از بازیگری در فیلم‌برداری دارد کاملا متفاوت است.
اما تنها در این شش ماه تا یک سال اخیر است که احساس می‌کنم واقعا می‌توانم چیزهای مختلفی را تجربه
کنم.

فکر می کنم برای مدت‌ها از این کار می‌ترسیدم و اگر چیزی واقعا چالش برانگیز بود تنها فکری که
به ذهنم می‌رسید این بود که با صورت به زمین می‌خورم و پیش همه شرمنده می‌شوم.
حالا اما کمتر از شکست خوردن می‌ترسم.

کیتون: درست برعکس من.
برای من هیچ چیز بدتر از تعریف کردن یک داستان یک‌جا و به یک باره نیست آن هم برای مخاطبانی
که قبل از من آنجا در سالن نشسته‌اند.
[استون می‌خندد] برای من قطعه قطعه بودن داستان جالب‌ترین چیز است.

استون: شما برداشت‌های متعدد از یک صحنه را دوست دارید؟

کیتون: آه، بله.
دوست دارم مدام آن‌ها را تکرار کنم چون نمی‌دانم چه اتفاقی قرار است بی‌افتد و به این ترتیب کمی آزاد
هستم چیزهای مختلفی را امتحان کنم.
به طور کلی من نسخه‌ی بخش بخش شده از زندگی را بیشتر می‌پسندم.

اینکه داستان به یک‌باره و یک جا گفته شود به نظرم زیادی جدی است.
تنها چیزی که در مورد اجرای صحنه‌ای برایم خیلی جذابیت دارد آواز خواندن است.
تو آواز می‌خوانی؟

استون: خب، من خواننده نیستم.

کیتون: می‌بینی، این می‌تواند خیلی جالب باشد، مثلا بخشِ آواز خواندن.

استون: آه، فوق‌العاده است.
اما خواندنِ مجموعا چهل قطعه هشت بار در هفته، انرژی و زمان زیادی می‌برد.
زندگی کردن به عنوان یک خواننده کار بسیار سختی است.
من مدام در معرض از دست دادن صدایم بودم.

کیتون: می‌خواهم به آن عکس بازگردیم.
تو در آن زیبا می‌درخشی و این عکس به من می‌گوید خیلی دم‌دمی مزاج هستی.
«تو»های زیادی در عکست وجود دارد.

من فکر می‌کنم این یک ویژگی فوق‌العاده است، اینکه ظاهر متغیری داشته باشی.
در آن گفتگو با کمرون کرون تو چیزی گفتی که در ذهنم باقی مانده.
گفتی آدم‌ها وقتی به موفقیت می‌رسند در زمان، فریز می‌شوند.

زیرا آن زمانی است که تمام تجربیات زندگی‌شان به نوعی گالوانیزه می‌شود.
آن‌ها به این دلیل موفق شده‌اند که در آن زمان خاص آن ادم خاص بوده‌اند(dot) و برای گذشتن از آن
باید سخت بجنگند.
این اظهار نظر جالب و قابل توجهی است.
چه چیز باعث شد چنین چیزی به ذهنت برسد؟

استون: کمرون این حرف را زده یا من؟ خب…
خدایا.
شاید جایی خواندمش.
[می‌خندد] امکان ندارد چنین چیزی به ذهن من رسیده باشد چون من در آن زمان چنین کیفیتی را تجربه نکرده‌بودم.

اما حالا آدم‌های زیادی را دیده‌ام که برای مدت زمانی طولانی موفق و مشهور بوده‌اند و ممکن است در
همان وضعیت باقی بمانند و گیر کنند.
انگار می‌خواهند در همان سن و سالی باقی بمانند که …

کیتون: مردم بیشتر از هر وقت دیگری دوستشان داشته‌اند.

استون: بله…
درسته.
یک نسخه‌ی جهان-پسند و محبوب از خودشان.

کیتون: با این حال آدم موفق به چنین کاری نمی‌شود.
حتی اگر تلاش کند
.

استون: شما بیشتر از من می‌توانید در این باره اظهار نظر کنید.
مطمئنا شما چنین کاری نکرده‌اید، در حالیکه برای مدت زمانی بسیار طولانی هنرمند مشهوری بوده‌اید.

 «اما استون» از زندگی، بازیگری و... می گوید

کیتون: خب، اینکه تو در سن بیست و سه یا بیست و چهار سالگی به چنین چیزی فکر کرده باشی…
بیست و سه یا بیست و چهار؟

استون: مطمئن نیستم به چنین چیزی فکر کرده باشم [می‌خندد]

کیتون: می‌دانی، این
حرف واقعا نظرم را جلب کرد چون مدتی بود به چنین چیزی فکر می‌کردم: اینکه چه مدتی می‌توان با چیزی
که روزی باعث شده آدم ها توجه شان به تو جلب شود ادامه داد؟ و چطور می‌توان تغییر کرد و
زندگی را ادامه داد چطور باید تجربیات متفاوتی کرد، رشد کرد و اجازه داد تجربیات قبلی بگذرند و تمام شوند؟

استون: این مسئله برای شما چالش‌برانگیز بوده؟

کیتون: بله به نوعی.
وقتی سی سالم بود زمانی که «انی هال» (۱۹۷۷) در زندگی من اتفاق افتاد.
انی هال برای همیشه زندگی من را تغییر داد.
و من می‌بایست با آن چالش‌ها روبرو می‌شدم.

اما برای تو…
منظورم این است که، تو یک ستاره بزرگ سینما هستی و فقط ۲۶ سال داری.
مضحک است…
این همه چیزهایی که باید با آن‌ها دست به گریبان شوی.

در همان گفتگو این را هم گفتی که اولین خاطره‌ خوشایندی که به یاد می‌اوری این است که در فصل
توفان آریزونا، در آلاچیق حیاط پشتی همراه با پدرت نشسته بودی بادام زمینی می‌خوردید و باران را تماشا می‌کردید.

احتمالا در آن زمان ۴ یا ۵ سال داشتی.
و برای من در این خاطره حسی جهانی وجود دارد احساسی که هم رازآلود و هم خیلی ساده است.

استون: دقیقا.
جالب‌ترین چیز راجع به آن خاطره این است که درباره عشق است، عشق قبل از اینکه خیلی پیچیده شود.
نوع خالصی از عشق که نیازی به شرح و توضیح آن نیست.

و اگر شما به اندازه کافی خوش‌شانس باشید که آن را با پدر یا مادر یا هردوی آن‌ها تجربه کرده
باشید– تنها می‌توانم امیدوار باشم که بقیه مردم هم تجربه مشابهی داشته باشند – حسی را تجربه خواهید کرد که
می‌تواند زندگی شما را تغییر دهد.

بنابراین با وجود همه چیزهایی که طی سال‌ها در زندگی من، در خانواده، در روابط با دوستان و روابط عاشقانه‌ام
اتفاق افتاده اینکه می‌توانم به خاطره‌ای دز گذشته بازگردم که در آن جایی نشسته‌‌ام باران را تماشا می‌کنم و بادام
زمینی می‌خورم فوق‌العاده است، این از آن دست خاطرات به یاد ماندنی زندگی است.

کیتون: ما آدم‌های خوشبختی هستیم.
من هم همین احساس را دارم بخصوص در مورد مسائلی که مربوط به خانواده‌ام می‌شود.

استون: واقعا حس فوق‌العاده‌ای است.

کیتون: یک بار قبلا گفتی چیزی که بیشتر از همه در مورد فیلم‌ها دوست داری پایان آن‌ها است.
و تمام فیلم‌های محبوبت پایان‌های درخشانی دارند که عاشق آن‌ها هستی.
می‌توانی بگویی محبوب‌ترین پایانی که دیده‌ای کدام است؟

استون: پایان محبوب من از میان تمام فیلم‌هایی که دیده‌ام، پایان فیلم
«روشنایی‌های شهر» است، فیلمی از چارلی چاپلین.
خیلی وقت‌ها فقط پایان فیلم را در یوتیوب نگاه می‌کنم و گریه می‌کنم.
[می‌خندد] من فکر می‌کنم حتی یک فیلم متوسط را هم می‌توان با یک پایان خوب نجات داد، و بالعکس.

یک پایان اشتباه برای یک فیلم عالی می‌تواند همه چیز را به باد دهد.
در فیلم روشنایی‌های شهر، چارلی چاپلین همان ولگرد همیشگی است.
او عاشق دختر نابینای گل‌فروشی است که در خیابان گل می‌فروشد.
یک روز گلی از او می‌خرد و دختر صدای بسته شدن در را می‌شنود و با خود فکر می‌کند چاپلین
او را با آن همه پول تنها گذاشته بنابراین فکر می‌کند که او یک مرد ثروتمند است.

او فکر می‌کند [چاپلین] میلیونر است درحالیکه تنها یک ولگرد است و هیچ پولی در بساط ندارد.
یک روز چاپلین در روزنامه درباره دکتری می‌خواند که عمل جراحی چشم انجام می‌دهد.
و فکر می‌کنم…
پنج هزار دلار برای عمل جراحی می‌گیرد.

چاپلین وارد مسابقه بوکس می‌شود و این پول را برای دختر فراهم می‌کند تا با آن چشم‌اش را عمل کند.
دختر واقعا از هویت او خبر ندارد.
بعد در پایان، در پنج دقیقه آخر، چاپلین در حال قدم زدن در خیابان است و ماه‌ها است که دختر
را ندیده است.

چندتایی بچه دارند با دهانشان توپ‌های کاغذی به او پرت می‌کنند و او را مسخره می‌کنند.
بعد دختر پیدایش می‌شود.
چاپلین دختر را در قاب ویترین مغازه‌ای می‌بیند.
حالا او یک مغازه گل‌فروشی دارد.

دختر از گل‌فروشی بیرون می‌آید و گل کوچکی به یقه‌ی او سنجاق می‌کند و دست او را در دست می‌گیرد.
او دستان چاپلین را می‌شناسد چون قبلا نابینا بوده.

برای همین فقط دستان او را حس می‌کند بعد به او نگاه می‌کند و قطعا او را از آنچه
تصور می‌کرده بسیار متفاوت می‌بیند.
چاپلین به او خیره می‌شود با نگاهی سرشار از عشق، آنطور که هرگز ندیده‌ای کسی به کسی نگاه کند.

بعد دختر می‌گوید: «تو؟» و چاپلین سر تکان می‌دهد و می‌گوید: «حالا می‌توانی ببینی؟» دختر می‌گوید «بله، حالا می‌توانم
ببینم» چاپلین لبخند می‌زند و صحنه فید می‌شود.
این زیباترین اتفاق است.
فکر می‌کنم وودی هم این فیلم را دوست دارد.

کیتون: اوه، بله.

استون: پایان فیلم منهتن (۱۹۷۹) حسی شبیه به این پایان دارد.

کیتنون: اولین بار که آن فیلم را دیدی چند ساله بودی؟

استون: فکر می‌کنم ۱۴ سالم بود در واقع در
آن سن کسی در زندگی من بود که این فیلم را در مدرسه دیده بود و چارلی چاپلین را به
من نشان داد.

کیتون: آه.

استون: این رابطه یکی از آن روابطی در زندگی من شد که هرچند خودش خیلی خوب نبود اما…
آه…
خدایا…
چیزهایی که او از فرهنگ عامه‌پسند به من معرفی کرد بسیار باارزش بودند و به نوعی زندگی من را شکل
دادند.
برای همین به خاطر آنها از او سپاسگذارم.

کیتون: اندرو گارفیلد می‌گوید «کار کردن با اما مثل شیرجه زدن و شنا در یک رودخانه پرپیچ و خم و
هیجان‌انگیز است [استون می‌خندد] طوری که هیچ وقت هم به کناره‌های رودخانه پناه نمی‌آوری.

از همان ابتدا تا به انتها.
ناگهانی.
در لحظه.
اکنون.
هولناک.
زنده.
همانطور که بازی کردن با کسی باید باشد.» آه خدایا من، چه حسی داشتی وقتی چنین اظهار نظری را راجع
به خودت شنیدی؟ شبیه به محقق شدن یک رویاست…

استون: او شاعر است.
[می‌خندد] ادبیات‌اش اینطور است، برای نوشتن هر چیزی.
خب البته من این را شنیدم و از شنیدنش قلبم لرزید.
اما این را می‌دانم که او به طور روزانه از این جور چیزها می‌نویسد.
[می‌خندد]

کیتون: نه! واقعا؟

استنون: بله، همینطوره.
گفتار او خیلی شاعرانه است.

کیتون: چه آدم جالبی، اما به هرحال خیلی زیبا بود .

استون: بله خیلی آدم جالبی است.
او یک وردزورث واقعی است.
[هر دو می‌خندند]

کیتون: خوش بحالت.
خوش به حال او.

استون: خوش به حال او [می‌خندد]

کیتون: خب، اما، ببین، چیزی که من می‌بینم این است که تو بدون شک
زیبایی

استون: آه…

کیتون: من چیزهایی مثل پیچیدگی یا غیرعادی بودن را رقیبی برای زیبایی می‌دانم.
اما می‌خواهم بدانم وقتی به زیبایی فکر می‌کنی چه تعریفی از آن برای خودت داری؟

استون: سلیقه‌هایمان تغریبا شبیه به
هم است.
بر اساس کتاب شما و چیزهایی که در پینترست شما دیده‌ام می‌گویم.[می‌خندد]

کیتون: آه خدای من.

استون: هرچقدر منحصر به فرد- تر، بهتر.
وقتی احساس می‌کنی کسی در مورد ظاهرش و آنطور که دلش می‌خواهد دیده شود، صادق است…
من فکر می‌کنم اینکه آدم‌ها کسی را -آنطور که خودش می‌خواهد- بپذیرند منوط به کیفیتی درون خود افراد است و
من می‌توانم آن را حس می‌کنم.
و این همان چیزی است که من را به خودش جلب می‌کند.

کیتون: من چیزهایی درباره تو می‌دانم، چیزهایی هم در ویکیپدیای تو خوانده‌ام.
تو در اسکاتسدیلِ آریزونا به دنیا آمده‌ای.

استون: بله.

کیتون: و حتما مادرت را خیلی دوست داری.
برای همین با خودم فکر کردم «خب، ما یک چیز مشترک داریم: غرب و مادر‌هامان.» اما با این حال، فکر
می‌کنم داستان تو خیلی متفاوت است.
چون در ویکیپدیا نوشته شده که تو در زمین گلف کمل‌بک زندگی کردی.

استون: برای همین نمی‌توان به ویکیپدیا اعتماد کرد.

کیتون: این حقیقت ندارد؟

استون: ما در بخش شانزدهم زمین گلف کملبک زندگی می‌کردیم.
اما یک بار در ویکیپدیا گفته شده بود که پدر و مادر من صاحب زمین گلف هستند، که خیلی دور
از واقعیت بود اما اگر شما در آریزونا زندگی کنید اگر در یک زمین گلف زندگی نکنید حداقل در چند
مایلی یکی از آن‌ها زندگی می‌کنید.

کیتون: این را هم درباره تو خوانده‌ام که برای دو سال به جای رفتن به مدرسه در خانه درس گرفته‌ای.

استون: این صحت دارد.

کیتون: به این یکی گوش کن، این خبر واقعا من را شوکه کرد، ظاهرا در همان زمان در ۱۶ پروژه
در مرکز تئاتر جوانان کار کردی؟ که یکی از آن‌ آثار آلیس در سرزمین عجایب بود و دیگری شاهزاده خانم
و نخود [استون می‌خندد] وقتی این خبر را شنیدم فقط با خودم گفتم «اه خدای من…
این دختر!» حالا گوش کن، اما، واقعا می‌گویم چطور چنین عشق و انگیزه ای در تو بود؟ و چطور در
آن روزها که خیلی جوان بودی چنین روحیه قوی ای برای کارکردن داشتی؟

حالا چه در زمین گلف یا
هرجای دیگر که خارج از مدرسه درس می‌خواندی.
حضور پیدا کردن در ۱۶ پروژه! این خیلی داستان بزرگی است.
فکر می‌کنم حتی همان زمان هم این را می‌دانستی.

استون: قطعا این را می‌دانستم که عاشق بازی کردن هستم.
این واقعا برایم روشن و واضح بود.
و این درحالی بود که باید درس‌هایم را در خانه می‌خواندم خیلی دلمشغولی داشتم و نگران بودم، هنوز هم نگرانی
های زیادی دارم- البته حالا خوشبختانه به شکل پخته تری.

کیتون: خب…
کی رویاهایت به حقیقت پیوست و تو ستاره‌ی سینمایی شدی که امروز می‌بینیم؟ آیا نسبت به کسانی که در ستاره
شدن تو سهیم و موثر بودند نوعی مسئولیت احساس می‌کنی؟ مثلا نسبت به طرفدارانت؟ منظورم این است که رابطه‌ات با
طرفدارانت چطور است؟

استون: اصلا احساس نمی‌کنم از دیگران متفاوت هستم.
من خودم از آن طرفداران جان‌سخت بسیاری از کسانی هستم که شما باید بشناسید‌شان.
[می‌خندد] می‌دانم طرفدار (فن) بودن یعنی چه.

اما احساس نمی‌کنم هیچ‌وقت به طور خاص به مسئله طرفدار داشتن فکر کرده باشم.
فکر می‌کنم همیشه یک جورهایی در حال کناره گرفتن از این قضیه هستم، همیشه به اصل کار فکر می‌کنم نگاهم
بیشتر به اصل پروژه هست تا خودم که دارم با مردم حرف می‌زنم.

به همین خاطر هیچ‌وقت مسئله برایم شخصی نیست یعنی اینطور نیست که مسئله‌ای مربوط به شخص من باشد.
شاید این خیلی هوشمندانه نباشد.
اما وقتی کسی می‌آید و چیز خوشایندی درباره کاری که انجام داده‌ای می‌گوید خیلی باارزش است.

کیتون: داستان تو خیلی برایم جالب بود.
همیطنور صحنه‌ای که در آن زندگی کردی [اشاره به محل زندگی استون].
[هردو می‌خندند] خیلی عالیه.
واقعا به نظرم خیلی عالی است.
گرما و خشکی هوا.

استون: کویر را دوست دارید؟

اما استون از زندگی، بازیگری و…
می گوید

کیتون: آه…
عاشق‌اش هستم.

استون: من واقعا با کویر دست و پنجه نرم کرده‌ام.
بزرگ شدن در آریزونا…
من با خشکی دست و پنجه نرم کرده‌ام.
البته گرما را دوست دارم اما خشکی نه، خشکی را دوست ندارم.
و البته این را هم بگویم که به تازگی متوجه شدم از گرما خوشم می‌آید.

چون اول فکر می‌کردم گرما و خشکی همیشه در کنار هم به هم می‌آیند اما حالا فهمیدم که گرما
و رطوبت…
آه خدای من، عاشق‌اش هستم.

کیتون: پس تابستان‌های ساحل شرقی را دوست داری؟

استون: آه، عاشق‌اش هستم، چون آدم احساس زنده بودن می‌کند.
احساس نمی‌کنی داری زنده زنده پخته می‌شوی.
عرق می‌کنی و موهایت افتضاح می‌شود…
مثل نیواورلین، گرمای لذت بخشی است.

اما در آریزونا گرما قصد کشتن تو را دارد.
[کیتون می‌خنند] از آن گرماهایی که با خودت فکر می‌کنی «اصلا چرا کسی باید چنین جایی زندگی کند».
اما هیچ چیز مثل غروب آفتاب نیست.
و هیچ چیز هم شبیه به آن نوع آرامشی که وسط کویر به آدم دست می‌دهد نیست.
فکر می‌کنم الان وقتش است که یک بار دیگر سراغش بروم.

۷ فاز

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
مهارت های زندگی
بیشتر >
ترک اعتیاد