اکبر عبدی از زندگی شخصی و کاری اش می گوید
اکبر عبدی
کمتر کسی میداند اما عمواکبر تا چندی پیش یعنی قبل از آنکه بیماریاش او را به این حال و
روز بیندازد یک پای ثابت کوهنوردی بوده.
حالا ما در بین فیلمبرداری رسوایی۲ گپوگفتی با این بازیگر تمامعیار داشتیم.
شنیدهایم که این روزها نمیتوانید به کوهنوردی بروید، درست است؟
– درست است.
با اینکه آرامش کوه را خیلی دوست دارم اما تقصیر خودم نیست، بدنم دیگر من را همراهی نمیکند.
شاید شما بتوانید با کلیه و پاهایم حرف بزنید، گوششان به حرف من و پزشکها که دیگر بدهکار نیست.
تنهایی کوهنوردی میکردید یا با دوستان؟
– خیلی وقتها با دوستان و خانواده به کوه میرفتیم.
ولی یکسری از دوستان هم هستند که مثل من دیگر نمیتوانند فعالیت سنگین داشته باشند، دور همی نشسته و با
هم بگو و بخند میکنیم.
یعنی آدم که سنش بالا میرودها، بیشتر دهانش ورزش میکند تا بدنش.
البته یک وقتهایی هم که احتیاج به تمدد اعصاب داشتم تنهایی میزدم به دل کوه و به همهچیز آنقدر فکر
میکردم تا فکرهایم تمام میشد و فقط من میماندم و صدای سکوت کوه.
میدانستم این همه فکر و دغدغههای زندگی آخرش همین سکوت است.
به جز کوهنوردی چه ورزشی را این روزها به طور مداوم انجام میدهید؟
– ورزش بازی در تئاتر را.
چون برای من همان فعالیت زیاد بدنی روی صحنه تئاتر خودش یک نوع ورزش محسوب میشود که آن را هم
دستهجمعی و هم تنها انجام میدهیم.
البته با یکسری از دوستان هم دوست داشتیم این ورزش را کار کنیم که آنها هم شرایط خوبی ندارند.
مثلا چه افرادی؟
– یکیشان همین ناصر ملکمطیعی.
راستش را بخواهید من عاشق این مرد هستم و در ایام جوانی با ولع و اشتها تمام فیلمهای ملکمطیعی را
میدیدم.
افتخار دارم که ایشان را در جزو دوستان خوب خود میدانم و وقتی شنیدم که در بیمارستان بستری هستند وظیفه
خود دانستم که خدمت این اسطوره و بزرگ مرد سینما بیایم.
وقتی ایشان را در بستر بیماری دیدید، چه احساسی داشتید؟
– باور کنید بغض گلویم را گرفته بود اما خیلی
خودم را کنترل کردم.
از اینها گذشته وقتی پزشکان معالج حال ملکمطیعی را مساعد قلمداد کردند خیلی خوشحال شدم و از نگرانی بیرون آمدم.
متأسفم که برخیها فضای جامعه را با برخی اخبار نادرست و کذب ملتهب و نگران میکنند.
به هر حال از سلامتی ایشان خیلی خوشحال شدم و امیدوارم ملکمطیعی و امثال او سرزنده و قبراق باشند و
سایه آنها بالای سر ما باشد.
کاش میشد با این مرد بزرگ در یک فیلم بازی میکردم ولی حیف که تا این لحظه این آرزو عملی
نشده است.
شما یکی از علاقهمندان پروپاقرص فوتبال و هوادار استقلال هستید، آیا اخبار فوتبال را پیگیری میکنید؟
– کمابیش دنبال میکنم
و از اینکه استقلال نمایش خوبی داشته خوشحالم.
امیدوارم این تیم در لیگ امسال به قهرمانی برسد.
پس پرسپولیسیهایی که از هواداران پروپاقرص شما هستند را چه میکنید؟
– بله.
یک مورد را نیز جا دارد تأکید کنم.
من دوستان پرسپولیسی زیادی دارم که به آنها و دیگر هواداران این تیم احترام میگذارم.
من استقلالی هستم ولی یادتان باشد که بعد از این تیم، برای پرسپولیس احترام خاصی قائلم چون معتقدم این دو
باشگاه پرطرفدار، برند فوتبال ما هستند و باید همیشه قدرتمند باشند.
به هر میزان که این دو باشگاه قوی باشند، هم جامعه شاداب میشود و هم اینکه تیمملی ما قدرتمند خواهد
بود.
از استقلالیها کدام بازیکن را بیشتر دوست داشتید؟
– خدا ناصر حجازی را رحمت کند.
او مرد بزرگی بود و باید ما قدر اینگونه مفاخر ورزش و همچنین بزرگان هنر را بدانیم.
به آتیلا حجازی هم از همینجا سلام برسانید.
میدانیم که شما هم چندی پیش در بیمارستان بستری بودید.
از استقلالیها هم مثل اینکه بازدیدکننده داشتید، اینطور نیست؟
– بله، چیز مهمی نبود.
چند وقت پیش به خاطر افت فشار و بالا رفتن قند خون در بیمارستان بستری شده بودم.
علی پروین مثل همیشه جویای حالم بود.
اول تلفنی با هم صحبت کردیم.
او همیشه برای من آرزوی سلامتی دارد و آن روز هم به من گفت: «هم من و هم لادن (دختر
علی پروین که بهتازگی وارد دنیای سینما شده) بازیات را دوست داریم، تو سلطان طنز ایران هستی.
فردا عازم شمال هستم و قبل از رفتنم دوست دارم ملاقاتت کنم و هر جا که صلاح بدانی برای دیدنت
خواهم آمد.» همیشه یکهویی زنگ میزند و برای دیدن من خودش میآید.
این روزها خیلی شایعه مرگ شما را میشنویم، واکنش خودتان به شایعهها چیست؟
– شما خودت خوشحال میشوی اگر یک
نفر بگوید مردی؟ یکبار با ریش، کلاه و عینک در تاکسی نشسته بودم.
آقایی کنارم نشست و از ونک تا چهارراه ولیعصر با آب و تاب تعریف میکرد که همین الان جلوی درِ
تلویزیون تشییع جنازه «اکبر عبدی» بود و قیامتی از جمعیت بهپا شده بود و من هم رفتم و زیر تابوتش
را گرفتم.
مرد خوبی بود بنده خدا! در تاکسی هم همه داشتند افسوس میخوردند و خدابیامرز میگفتند.
خلاصه این آقا گفت و گفت تا به مقصد رسید و خواست پیاده شود، من عینکم را برداشتم و گفتم
آن خدابیامرز شبیه من نبود؟ نگاهی کرد و گفت نه زیاد شباهتی ندارید! حالا به هر حال مرده و راحت
شده! شباهت به چه درد میخورد؟! منظورم این است که مردم ما عاشق شایعه هستند.
چند سال پیش در یک جمع نیمهرسمی یکی میگفت «لعیا زنگنه» دختر «ثریا قاسمی» است و بقیه هم تایید
میکردند! قسم خوردم که اینطور نیست؛ این دو خانم هیچ نسبتی با هم ندارند اما گوینده و حاضران با لحن
تندی مرا سر جایم نشاندند که شما نمیدانید، فامیل نزدیک ما هستند ما بهتر میدانیم.
عجیب است که با چه اعتمادبهنفسی از شایعه دفاع میکنند و خودشان هم باورشان میشود درست میگویند.
از مردم خواهش میکنم این شایعهها را پشت سرم نگویند.
میدانم اگر روزی این اتفاق بیفتد آنهایی که بهشان ارادت دارم این خبر را بهدرستی به همه اعلام خواهند کرد.
از چگونگی حضورتان در پروژه «رسوایی» برای ما بگویید.
– ارادت ما به آقا دهنمکی برمیگردد به حدود ۱۵ سال قبل از ساخت «اخراجیها۱».
بعد از همکاری در پروژههای اخراجیها ۱ و ۲ و ۳، سال گذشته بود که آقای دهنمکی به من گفت
روی قصهای کار میکنم که داستان یک روحانی است.
به او گفتم: کار کمدی است؟ گفت: نه، کاملا برعکس؛ فوقالعاده جدی و قابل باور است.
آقای دهنمکی آدم دست به قلمی است و طبیعتا برای ایشان قصه و سناریو خیلی مهم بود.
یعنی از همان اول پیشنهاد بازی در نقش روحانی را به شما دادند؟
– نه اینکه به من پیشنهاد کند
این نقش را بازی کنم.
یک سال پیش به من گفت میخواهم این فیلم را کار کنم ولی به من نگفت که قرار است نقش
روحانی را به من بدهد.
شاید هم دلیل آنکه به من نگفت این بود که چون در ذهن مردم، بنده به عنوان کمدین جا افتادهام
و اکثر کارهایم کمدی بوده، دودل بود از این جهت که کار فوقالعاده جدی است، میتواند بحثش را با من
باز کند یا نه.
تا اینکه درست دو ماه قبل باخبر شدم ایشان روی ۵، ۶بازیگر که اسمشان را نمیآورم شخصیت روحانی را تست
میزند.
بازیگرانی خوب که یکی از آنها دکترای بازیگری هم داشت.
ما هم از دور میشنیدیم و باخبر میشدیم.
تا اینکه روزی از طرف دفتر آقای دهنمکی با من تماس گرفتند و گفتند که قراری با آقا دهنمکی بگذاریم
و همدیگر را ببینیم.
من هم از طریق شهرام زمانی با ایشان مرتبط شدم.
۳، ۴ جلسه با هم گذاشتیم و رفتیم و آمدیم تا اینکه گفت عمواکبر خواهش میکنم از شما، مثل سایر
بازیگرها، برای بازی در نقش روحانی تست گریم بگیریم و اگر دیدیم درنیامد، خندهدار شد و یا قابل باور نشد
به دل نگیریم و دوستیمان سر جایش باشد.
بگذاریم به امید کارهای آتی که با هم باشیم.
من هم گفتم نه اصلاً اشکال ندارد، مسالهای نیست، اصلاً بخشی از کار بازیگری همین است.
خلاصه آمدیم و شد.
میگویند دستمزدتان برای بازی در آن فیلم خیلی بالا بوده، این حرف درست است؟
– من نمیدانم این میگویند را
کی گفته! اصلا ما در در نهایت قرارداد بستیم و قرارداد را هم سفید امضا کردیم.
درست است که میگویند شما در زمان فیلمبرداری دیالوگها را تغییر میدهید؟
– نه، اینطور نبود.
ببینید زندهیاد علی حاتمی در همه کارهایش هم خودش کارگردان و هم نویسنده بود.
در مورد ایشان هم همینطور بود، نمیشد دست ببری.
من با فهم، درک و سوادم چه دیالوگی میتوانستم بنویسم، قشنگتر از دیالوگی که مرحوم استاد علی حاتمی نوشته بود.
اینجا هم همین اتفاق افتاد.
این دیگر «بایرام» نبود که ۱۲ پسرعمو داشته باشد و من آنها را از قبل بشناسم.
و آخرین سوال اینکه در این سالها از تشکر چه کسی خیلی خوشحال شدید؟
– چند سال پیش، در یکی
از مراکز کانون پرورش فکری در خیابان سلسبیل برایم بزرگداشت گرفتند.
تعدادی از بچهها حلقههایی از گل در اندازههای مختلف درست کرده بودند و آنها را بهعنوان کادو به همراه یکسری
نقاشی و نامه به من هدیه دادند.
جالبتر این بود که در آن مراسم همزمان با من (بهعنوان کسی که نخستینبار برای شروع کارش به کانون آمده
و کلاس تئاتر را انتخاب کرده)، برای معلم کانون هم که آقای عبدالمالکی بود بزرگداشت گرفته بودند، بدون اینکه بدانند
ما با هم این سرآغاز را داشتهایم و ایشان نخستین مربیام بودهاند.
واقعا کار خدا بود و این موضوع را برای نخستینبار برای همه دوستان مطرح کردم و آقای عبدالمالکی به همراه
دختر و دامادشان آنجا بودند.
همینطور ایشان اشک میریخت و همه تحتتاثیر قرار گرفته بودند.
ایشان میگفت من خودم یادم نیست اما نمیتوانم احساسم را کنترل کنم.
ولی من یادم بود.
هفته نامه همشهری