بهنام و شبنم مقدمی از زندگی شخصی و روابط خوب خواهر برادری شان می گویند
شبنم مقدمی و برادرش
شاید اینطور به نظر برسد که ارتباط دو خواهر یا دو برادر باهم زیباتر و
مستحکمتر از ارتباط یک خواهرو برادر است چرا که داشتن جنسیت مشترک، احساسات، عواطف، دنیاها و حرفهای مشترک را هم
به دنبال خواهد داشت اما اگر پای صحبتهای شبنم مقدمی و برادرش، بهنام مقدمی بنشینید متوجه خواهید شد که
ارتباط آنها با هم چقدر مستحکم و دوستداشتنی و دنیاهایشان با وجود داشتن بیش از یک دهه اختلاف سن تا
چه حد به هم نزدیک است.
شبنم مقدمی و برادرش روزگار نوجوانی و جوانیشان را با هم و در کنار هم سپری کردهاند و به
گفته خودشان برای یگدیگر بهترین حامی، رفیق و تکیهگاه محسوب میشوند.
پای صحبتهای این خواهر و برادر دوستداشتنی نشستیم و از آنها درباره علت موفقیتآمیز بودن ارتباطشان سوال کردیم و درباره
خاطرات مشترک و بامزه و جذابشان گپ زدیم.
ارتباطمان محکم و شیرین است
شبنم مقدمی: من و بهنام حدود ۱۱سال اختلاف سنی داریم ولی با این وجود ارتباطمان یکی از بهترین ارتباطهای
خواهر و برادری است که بین آشنایان و فامیل میبینم.
حتی کسانی هستند در اطرافیانمان که این اختلاف سن و شاید بتوان گفت فاصله نسلی را ندارند اما نوع ارتباطشان
به اندازه من و برادرم شیرین و صمیمی نیست.
ارتباطمان یکی از بهترین ارتباطهای خواهر و برادری است
یک نسل اختلاف یک دنیا احساس
من از نوجوانی کودک درونم بسیار زنده و فعال بود (میخندد) و کمی هم اخلاق و تخسیهای پسرانه داشتم
و همین موجب میشد بتوانم به برادرم نزدیکتر شوم.
از یک سنی به بعد هم این بهنام بود که سعی میکرد به من نزدیکتر شود.
برادرم سعی کرد زود بزرگ و با اخلاق افراد بالاتر از سن خودش آشنا شود.
شاید بتوان اینطور گفت که در سن و سالی بهنام پلههای رشد را دوتا یکی طی کرد تا به من
نزدیکتر شود و از آن سن و سال به بعد نوع ارتباط ما بسیار صمیمانه و دوستانه تر شد؛ آنقدر
که تا قبل از اینکه من ازدواج کنم وقتمان را مرتب با هم میگذراندیم.
کلی از سفرهای ایرانگردیمان با هم بود و حتی به نوعی همکار هم بودیم.
بهنام مقدمی: شبنم نقشی بسیار ویژه در رشد من داشت.
درست در سنینی که شخصیت من شکل میگرفت، همیشه کنار خواهرم بودم و اوقاتمان را با هم سپری میکردیم.
من سعی میکردم بزرگتر از سنم رفتار کنم و به این قضیه دامن میزدم تا از نظر رفتاری و شخصیتی
به خواهرم و سن ایشان نزدیکتر شوم.
بودن در کنار خواهرم و زندگی در فضای هنرمندانهای که او دوست داشت و دارد، همواره برایم لذتبخش بوده و
هست.
شبنم نقشی حمایتگر دارد
بهنام مقدمی: درکل شبنم همیشه در ارتباطاتی که دارد، به نوعی نقش حمایتگر داشته و دوست دارد به دیگران
محبت و از آنها حمایت کند که این موضوع در مورد من که برادر کوچکتر بودم بسیار پر رنگ بود
و همچنان هم میتوانم همیشه روی محبت و پشتیبانی او حساب کنم؛ بهطوری که اگر مشکلی برایم ایجاد شود، شبنم
اولین کسی است که با او تماس میگیرم.
شبنم مقدمی: من هم دقیقا چنین حسی نسبت به بهنام دارم.
اینکه میدانم کسی در زندگیام هست که هر کاری از دستش بربیاد بیدریغ و منت برایم انجام میدهد، واقعا زیباست
و داشتن این حس خوب در زندگی هر کس یک غنیمت بزرگ است(dot) ما به تازگی پدرمان را از دست
دادهایم و همین موضوع شاید باعث شده ما قدر هم را بیشتر بدانیم.
البته هر کدام از ما ارتباطات خودمان را داریم.
هر دو ازدواج کردهایم و زندگی مستقلی داریم اما واقعیت این است که ارتباط قلبی محکمی که ما با هم
داریم باعث میشود هرگز احساس تنهایی نکنیم و بدانیم همیشه کسی هست که میتوانیم به او تکیه کنیم.
به برادرم حسادت میکردم
شبنم مقدمی: وقتی مادرم بهنام را باردار بود، من به همه میگفتم که دوست دارم خواهردار شوم.
بعد که مشخص شد بچه پسر است، پدر و مادرم جرات نمیکردند این موضوع را به من بگویند اما در
صحبتهایشان مدام تاکید میکردند که «داداشی داشتن هم خوب است» به این ترتیب شستم خبردار شد که از خواهر خبری
نیست.
(میخندد) تا اینکه برادرم به دنیا آمد و من که حدود ۱۰ سال کانون توجه والدین و فامیل بودم با
وجود همه ملاحظات خانواده از مرکز توجهات خارج شده بودم و این موضوع در آن سن و سال برایم ناراحت
کننده بود.
همه سعی میکردند کاری کنند تا من به برادرم حسادت نکنم اما خوب یادم هست که به برادرم حسودی میکردم؛
تا جایی که به مادرم میگفتم داداش را بدهیم مادربزرگ نگه دارد و ما هم گاهی برویم دیدنش (میخندد) .
بعد از تولد برادرم به مدت یک ماه مدرسه نرفتم و بدون اینکه دلیل جسمانی داشته باشم، تب میکردم.
تا اینکه دکتر خانوادگیمان به مادرم گفت که مشکل من همین خارج شدن از کانون توجهات است و اینکه به
برادرم به چشم کسی که قرار است جای من را بگیرد، نگاه میکنم.
اسم برادرم را من انتخاب کردم
شبنم مقدمی: خانوادهام برای اینکه حسادت من به برادر تازه متولد شدهام
کم شود، به من اجازه دادند تا اسم او را انتخاب کنم و من هم اسم بهنام را انتخاب کردم.
یادم هست مرتب به من میگفتند حالا که اسمت با شین شروع میشود، اسمی انتخاب کن که شین داشته باشد
مانند شهروز، شهرام و…
اما من این اسم را دوست داشتم و آن را از یکی از داستانهای مجله «کیهان بچهها» انتخاب کرده بودم
و مصرانه روی حرفم ایستادم و حتی وقتی شناسنامه برادرم را گرفتند فوری اسم داخل آن را چک کردم (میخندد).
پدر و مادرم دوست داشتند پزشک شوم
شبنم مقدمی: پدر و مادرم افراد تحصیلکردهای بودند و هر دو در سطوح
بالای فرهنگی کار میکردند.
مادرم در دانشگاه کشاورزی کار میکرد و پدر مرحومم مهندس برق بود اما در دوره ما دختر خانوادهای میخواست وارد
دنیای بازیگری شود، با مخالفت خانواده روبهرو میشد و من هم از این قاعده مستثنی نبودم.
خانوادهام دوست داشتند من پزشکی بخوانم و موافق ورودم به دنیای بازیگری نبودند اما هرگز با آرزوها و خواستههای من
و برادرم مقابله نکردند و وقتی متوجه شدند من استعداد این کار را دارم و میتوانم در این حرفه موفق
شوم، از من حمایت کردند.
بازیگری برایم وسوسهانگیز نیست
شبنم مقدمی: بهنام نوجوان بود که برای بازی در یک فیلم به یکی از دفاتر
سینمایی دعوت شدم.
ما بچه تئاتری بودیم و از نقشهای کوچک در سینما شروع میکردیم.
این نقش هم نقش کوچکی بود اما من آن را دوست نداشتم و قبول نکردم.
کارگردان فیلم که اتفاقا از کارگردانهایی هستند که ستارههای زیادی را به سینما معرفی کردهاند، از بهنام خوششان آمد و
به من گفتند «برادرت چهره خوبی دارد، دوست دارد بازیگری را امتحان کند؟» من هم گفتم از خودش بپرسید اما
بهنام علاقهای به حضور در دنیای بازیگری نداشت و سرش مدام در کارهای فنی بود و آخرش هم مهندس شد.
بهنام مقدمی: دنیای تئاتر و سینما را دوست دارم اما حقیقتا هیچوقت برای بازیگری وسوسه نشدم.
با کوله به دل جاده میزدیم
بهنام مقدمی: ما خیلی با هم سفر میرفتیم و معمولا سبک و
با یک کوله به دل جاده میزدیم.
خواهرم حسابی خوش سفر است و ما نقاط مختلف ایران را با هم گشتهایم.
شبنم مقدمی: من خیلی اهل سفر و عکاسی بودم و دوست داشتم کسی به عنوان حامی در کنارم باشد.
خب برایم به عنوان یک دختر جوان امکان اینکه مثلا شب را در یک خانه روستایی تنها سپری کنم، وجود
نداشت و حضور برادرم خیلی به من برای رفتن به سفر کمک کننده بود.
ضمن اینکه بهنام خیلی به قول بچههای امروز در سفر پایه است (میخندد).
سفرهای ما این شکل نبود که مثلا اگر به طوس رفتیم فقط به آرامگاه فردوسی برویم و مستقیم جاده رابگیریم
و برگردیم.
دوست داشتیم به همه جا سرک بکشیم و دیدنیهای منطقه را کشف کنیم.
لذت سفر با بهنام در همین بود که برادرم حسابی پایه این کشف کردنها و گشت و گذارها بود و
وارد هر شهری میشدیم ریز به ریز همه نقاط منطقه را میگشتیم و عکاسی میکردیم.
مثلا وقتی به کرمانشاه رفتیم تمام منطقه استان را با اتوبوس از کرند غرب تا پل ذهاب گشتیم که بدون
داشتن وسیله واقعا سخت است اما برای ما لذتبخش بود.
من معتقدم مهم این است که در سفر چه حسی داشته باشیم اینکه چقدر پول خرج کنیم و چقدر اعیانی
سفر کنیم در مقایسه با داشتن حس خوب در سفر و داشتن یک همسفر همدل و همراه چندان مهم نیست.
رازدار یکدیگر هستیم
بهنام مقدمی: اگر اتفاقی در زندگیم بیفتد یا حسی خاص مانند خوشحالی زیاد یا ناراحتی
داشته باشم، شبنم اولین کسی است که این احساسات را با او در میان میگذارم چون میدانم پس از صحبت
با خواهرم حس خیلی خوبی خواهم داشت.
شبنم مقدمی: من هم حرفهایی را که به هیچکس در دنیا نمیتوانم بگویم با بهنام در میان میگذارم.
ما رازدار و سنگ صبور یکدیگر هستیم.
بهنام باعاطفه و مهربان است
بهنام مقدمی: هیچوقت از خواهرم دلخور نمیشوم و تنها دلیلی که تابحال برای
دلخوری از شبنم داشتهام این بوده که گاهی کمتر یکدیگر را دیدهایم.
البته ارتباط صمیمانهام با شبنم این اجازه را به من میدهد که هر وقت دوست دارم یا دلم برایش تنگ
میشود با او تماس بگیرم.
شبنم مقدمی: من یک اعتراف کوچولو بکنم ؟ (میخندد) اگر هم مواقعی بین ما دلخوری وجود داشته این بهنام
بوده که برای دلجویی پیشقدم شده است.
بهنام شخصیتی آرام دارد و همیشه سعی میکند در هر شرایطی آرامشش را حفظ کند و بهخاطر همین اگر هم
حرف و بحثی باشد، بهنام میگوید «خودت را ناراحت نکن من معذرت میخواهم» یا «حق با تو است، مهم نیست
و ناراحت نباش.»
منتقد کارهای شبنم هستم
بهنام مقدمی: بهشدت پیگیر کارهای خواهرم هستم حتی گاهی پیش میآید
که از کارهایش انتقاد کنم.
مثلا گاهی حس کردهام در کاری ایفای نقش کرده است که بهنظرم کوچکتر از شبنم مقدمی است و هیچکدام از
استعدادهای او در آن فیلم، سریال یا تئاتر دیده نمیشود.
اینطور مواقع حتما حس و نظرم رابا شبنم در میان میگذارم و برعکس وقتی کاری را دوست داشته باشم، تشویقش
میکنم.
شبنم مقدمی: بهنام تئاتر و فیلمبین حرفهای است و این هنر را به عنوان مخاطبی پیگیر و علاقهمند به
خوبی میشناسد؛ به همین خاطر میتوانم از نظراتش به عنوان یک مشاور استفاده کنم.
مثلا گاهی پیش آمده با او در مورد کارهایی که به من پیشنهاد میشود صحبت کنم و بگویم فلان کارگردان
به من پیشنهاد بازی داده به نظرت با توجه به کارهایی که از وی دیدهای، خوب است بازی در فیلمش
را قبول کنم یا نه؟
بهترین هدیهای که از برادرم گرفته ام
شبنم مقدمی: حدود ۱۵ سال پیش
من تازه خانه خریده بودم و بهشدت از نظر مالی در تنگنا قرارداشتم چون همه پول و پساندازم پای خرید
خانه رفته بود.
یادم هست که در همان ایام و روز زن برادرم به پشت صحنه اجرای تئاترم آمد و برایم ساعتی زیبا
به عنوان هدیه آورد و گفت «تو مهمترین زن ِزندگی من هستی».
هرگز آن روز را فراموش نمیکنم و همچنان آن ساعت را نگه داشتهام.
اتفاقا پارسال و سرصحنه یکی از سریالها گفتند به ساعتی با این مشخصات نیاز دارند و من هم ساعتم را
در اختیارشان قرار دادم اما تاکید کردم که مثل چشمشان از آن مراقبت کنند (میخندد).
با همسربرادرم ارتباطی دوستانه دارم
شبنم مقدمی: اصولا خانوادهام ما را طوری تربیت کردهاند که اگر دختر یا پسری
به عنوان عروس یا داماد وارد خانوادهمان شود، به او به چشم کسی که آمده تا یکی از اعضای خانواده
را با خود ببرد، نگاه نمیکنیم بلکه با این دید به قضیه نگاه میکنیم که فرد جدید وارد خانوادهمان شده
که بسیار اتفاقی دوست داشتنی است.
حس من در قبال همسر برادرم، یلدا هم همینطور است.
ایشان دختری با وقار و دوستداشتنی است و برای من همین قدر که برادرم در کنار ایشان احساس خوشبختی و
آرامش و راحتی دارد، کفایت میکند.
بهنام مقدمی: ارتباط من هم با علیرضا، همسر شبنم خوب است و باوجود اینکه شاید چندان کارمان یا اخلاقمان
شبیه یکدیگر نباشد اما ارتباطی دوستانه و خوب داریم و وقتی کنار هم هستیم، به ما خوش میگذرد.
کافهداری مشترک ما
بهنام مقدمی: سال ۷۸ که آقای حسین پاکدل، مدیر تئاتر شهر بود من تصمیم گرفتم
کافه چهارسوی تئاتر شهر را اجاره کنم و تا سال ۸۰ همانجا کار میکردم تا اینکه به کرج رفتم و
کافهای به نام «خانه» را در آنجا افتتاح کردم.
شبنم مقدمی: در واقع آقای پاکدل که از دوستان مادرم بود به ما دو جوان بیتجربه در زمینه کافهداری
لطف کرد و آن کافه را به برادرم اجاره داد.
البته مسوولیت کافه با برادرم بود و من چون اغلب در همان مجموعه تئاتر شهر یا تمرین داشتم یا اجرا،
مرتب به کافه سر میزدم و گاهی هم کمک میکردم.
علاقه بهنام به کافهداری از همان زمان شروع شد و تابهحال که خودش کافه دارد، ادامه داشته است.
ابر بارانی، باران ابری
شبنم مقدمی: بهنام وقتی کوچک بود نمیتوانست حرف «ر» را تلفظ کند.
یک روز با من به تمرین تئاتر آمد و در حالی که به تمرینهای ما نگاه میکرد، به من گفت
«آجی من فکر کنم باید خیلی تمرین کنم چون من نمیتوانم «ر» را بگویم» من هم گفتم که مشکلی نیست
و ما میتوانیم با هم تمرین کنیم و تو هم کم کم این حرف را درست تلفظ کنی.
ما در تمرینهای تئاتر جمله «ابربارانی، باران ابری» رابرای تلفظ بهتر حروف داریم و من از بهنام خواستم این جمله
را سریع بگوید و بهنام میگفت «ابل بالانی، بالان ابلی» (میخندد).
ما یک مدت طولانی این جمله را تمرین میکردیم و کلی میخندیدیم.
پوستر تئاترها و فیلمهای شبنم را به دیوار کافهام میچسبانم
بهنام مقدمی: وقتی شبنم وارد دنیای بازیگری شد، من
سن و سال خیلی کمی داشتم و این فضا برایم خیلی جذاب بود و حتی گاهی با او سرتمرینهای تئاتر
میرفتم.
همین حالا هم شغل خواهرم برایم بسیارجذاب است و همیشه پوسترهای کارهای او را روی دیوار کافهام میزنم و یک
دیوار در کافهام متعلق به تبلیغ و معرفی تئاترها و فیلمهاست.
شبنم مقدمی: در کافه بهنام دیواری وجود دارد که در آن تئاترها و فیلمها تبلیغ میشوند، هم تئاترها و
فیلمهای من و هم سایر دوستان.
بهنام مقدمی: آن دیوار حداقل ارتباط من با دنیای هنر است و مخصوصا دیدن پوسترهای کارهای خواهرم حس خوبی
را در من ایجاد میکند.
همیشه کارهای خواهرم را مشتاقانه دنبال میکنم.
کارهای تئاتری شبنم را خیلی دوست دارم.
مخصوصا تئاترهایی که با گروه تئاتری «ترمینال» داشت که همهشان واقعا جذاب بودند.
در کل من شبنم را در تئاتر بیشتر از هر جای دیگری دوست دارم.
مجله زندگی ایده آل