جمعه, ۱۳ مهر , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

جلال طالبی از زندگی شخصی و کاری اش می گوید / او هم اکنون در آمریکا زندگی می کند

اشتراک:
جلال طالبی از زندگی شخصی و کاری اش می گوید / او هم اکنون در آمریکا زندگی می کند مهارت های زندگی
 جلال طالبی «میدان انقلاب، تقاطع کارگر و بلوار کشاورز، دست چپ، جفت مدرسه شهید مدرس، کتاب آمه! سر ساعت یازده من اونجام» این پیامک را برای سعید زارعیان فرستادم که قرار بود با همان ریش انبوه و دوربین مشهورش بیاد سر قرار.لوگوی مسی رنگ «کتاب آمه» لای شاخ و برگ درخت ها انگار قایم شده […]

 جلال طالبی

«میدان انقلاب، تقاطع کارگر و بلوار کشاورز، دست چپ، جفت مدرسه شهید مدرس، کتاب آمه! سر ساعت یازده من
اونجام» این پیامک را برای سعید زارعیان فرستادم که قرار بود با همان ریش انبوه و دوربین مشهورش بیاد سر
قرار.
لوگوی مسی رنگ «کتاب آمه» لای شاخ و برگ درخت ها انگار قایم شده است.
از در شیشه ای انتشارات که داخل می شوی، باید چند پله چوبی را پایین بروی تا به کافه اش
برسی.

دنج و آرام، پر از کتاب های انگلیسی و یک رادیوی قدیمی و چند ظرف آبی رنگ سفالی همراه با
موسیقی کلاسیک از باخ.
یک تلفیق بی هیاهو از فرهنگ ایرانی و غربی.
درست شبیه شخصیتی که با او قرار گفتگو داشتیم.
با آقا جلال طالبی .
مردی وطن پرست و ایرانی که به همراه خانواده اش در آمریکا زندگی می کند.

سر ساعت دوازده با علی عالی آمد.
درست سر ساعت و دقیقه ای که با هم قرار داشتیم.
آنقدر دقیق و وقت شناس که می شد عقربه های ساعتت را در میانه یک روز پاییزی با او کوک
کنی.
از پله ها که پایین آمد، آغوش گشود.
مهربانانه و با تواضع، دوست فیس بوکی هستیم.
معمولا نوشته هایم را لایک می کند اما کامنت نه.

همانطور که دستم را تکان می داد، گفت: «اون شعری که گذاشته بودی خیلی خوب بود! همون که میگه: در
نظرسنجی چشمان تو ثابت شده است/ مژه هایت به خودی قالب ضرب المثل است/ ۳۶ درصد چشمان تو جنسش عسل
است/ مابقی قهوه و فنجان و شراب و غزل است!»

این را که می گوید آرام لبخند می زند.
غافلگیر می شوم.
سعید زارعیان، فوری دکور کافه را به هم ریخت و برای گرفتن عکس هایش، صندلی های چوبی کافه که بوی
قهوه گرفته اند را برد توی حیا چید با همان هوش عکاسیش قفل فلزی در حیاط پشتی که یک نفر
آن را به دیوار آویزان کرده بود را سوژه کرد که جلال طالبی آن را توی دستش بگیرد.
«باز هم داستان قفل و کلید!» این را جلال طالبی با لبخند گفت.
اشاره ای به شعار رییس جمهور روحانی که حالا قفل سازها را برای رییس جمهور شدن رویاپرداز کرده است!

سعید
پیشنهاد داد یکی از صندلی ها را ببرد سر تقاطع کشاورز – کارگر تا آقا جلال رویش بنشیند و کتاب
به دست عکس بگیرد.
ایده ای پر از ایما و اشاره، مثل فیلم های عباس کیارستمی.
«نه! این کارها مال جوون هاست! اجازه بده همین جا عکس بگیریم!» این را سرمربی سابق تیم ملی گفت.
آرام و شمرده، با ادبیاتی که کسی را نمی رنجاند.
گرم سلفی گرفتن بودیم که وحید جعفری هم به کافه رسید.
دور میزی چوبی نشستیم که رویش پارچه قلم کاری پهن کرده بودند.
قرارمان گپ و گفت است.
هیچ پرسش از پیش آماده ای نداریم، نه علاقه ای به افشاگری داریم و نه مردی که روبروی مان نشسته
بود، نیمه پنهانی داشت.
موبایل های مان را سایلنت کرده بودیم!

صحبت را با «جنگ» شروع کردیم.
این روزها خاورمیانه بوی باروت می دهد.
برای همین هر دو نفری که با هم روبرو می شوند، بعد از احوالپرسی از جنگ می گویند؛ حتی اگر
چند روزنامه نگار ورزشی باشند که می خواهند با تنها مربی تیم ملی تاریخ ایران حرف بزنند که جلوی نامش
پیروزی در یک دیدار جام جهانی ثبت شده است.
«از وضعیت سوریه متاسفم.
من فرصت داشتم که سرمربی تیم ملی این کشور باشم.

دمشق و به خصوص حلب، از شهرهای بسیار زیبایی بودند که دیدم و الان فکر می کنم آن زیبایی
ها قربانی جنگ شده است.
متاسفم.
متاسف.
البته وقتی من سرمربی بودم، این کشور فضای امنیتی خاصی داشت.
همه جا نیروهای امنیتی حضور داشتند.
بعضی ها هم خوشحال نبودند که یک ایرانی در این کشور کار کند.
به هر حال وضعیت بدی این کشور دارد و امیدوارم صلح و آرامش به مردم برگردد.»

به جای قهوه، چای
سفارش می دهد.
فنجان سفید را لای انگشت هایش می گیرد، جوری که انگار می خواهد داغی لیوان را به دست هایش بکشد.
انگشت های بلندی دارد و رگ های دستش پر خون است، جوری که انگار تازه با کسی مچ انداخته است.
موقع حرف زدن نگاهش را از دوربین می دزدد.
سوال که می پرسی زل نمی زند توی چشم هایت.
می گوید علاقه ای به سیاست ندارد، اما هم در سوریه و هم در اندونزی سیاست با او کار داشته
است.

«اندونزی هم داستان عجیبی داشت.
چند ماه کار کردیم تا این که یک دفعه اوضاع به دلایل سیاسی شلوغ شد.
از سفارت همه کشورها به اتباع شان گفتند این کشور را ترک کنید.
من هم مجبور شدم این کشور را ترک کنم.
البته من عادت دارم به این خانه به دوشی.
زندگی کولی وار.
امارات بودم، سوریه بودم، انگلیس بودم، ایالات متحده و حتی ایران! از نظر بعضی ها من توی ایران هم مسافر
هستم!»

این را که می گوید انگشت هایش را توی هم گره می زند، نگاه می کند به رومیزی قلم
کاری.
سکوت…
سکوت…
«من عاشق این کشورم.
عاشق این مردم.
این چیزی است که دوست دارم به واسطه آن شناخته شوم.
فوتبال و برد و باخت هایش می آید و می رود اما عشق به مردم نه.
بعد از جام جهانی با من بد برخورد شد.
من انتظار نداشتم که دسته گل برایم سفارش دهند اما هنوز هم برایم پذیرشش سخت است که چرا باید می
رفتم و جوابگوی بعضی ها می بودم؟! دو بار من را خواستند و حرف های غیرفوتبالی زدند که اصلا در
شأن من و فوتبال ایران نبود.»

دیگر آن بازیکن ۱۸۸ سانتیمتری و استخوان درشت دارایی و تیم ملی نیست که
در ۲۷ سالگی به دنبال پارگی مینیسک، فوتبال را کنار گذاشت.
یادآوری آن روزها آزارش می دهد.

«پرونده پروپیمانی روی میز گذاشتند که همه مصاحبه ها و گفتگوهای من در آن بود.
حتی آن آقا گفت ما می دانیم تکیه کلام تو «به هر حال» است! یعنی می خواستند بگویند تا این
اندازه روی رفتار من زوم کرده اند.
به هر حال! یک جورهایی می خواستند من مشخص کنم این وریم یا آن وری! برایم آسان نبود این برخورد
یعنی چه؟ من سرمربی تیم ملی بودم.

هیچ حاشیه ای نداشتم، در جام جهانی نتایج آبرومندی به دست آورده بودیم، بعد از من توقعات دیگری داشتند که
با اصول حرفه ای من جور درنمی آمد.
این که فلان بازیکن تیم ملی دوستانی دارد که از نظر سیاسی جور دیگری فکر می کنند، به من و
به فوتبال ارتباطی ندارد.
برخوردها با من بدتر از غریبه ها بود.
ما غریب نواز هستیم اما من که غریبه نبودم.
آدم همین کشور بودم.
فارسی حرف می زدم.
ساده بگویم در این فوتبال، هیچ وقت من را «خودی» ندانستند.
در واقع به جز محسن صفایی فراهانی، هیچ کس من را خودی ندانست.»

این حرف را که می زند،
انگار هوای کافه سردتر می شود.
چیزهای دیگری می گوید که تا دست می برم به خودکار، با همان جدیت اشاره می کند اینها برای نوشتن
نیست! از این که تمام تاریخچه فوتبالش با جام جهانی ۹۸ فرانسه تعریف شود هم گله ای ندارد.

«خدا را شاکرم که این فرصت به من داده شد.
من هم سعی کردم در حد توانم کار کنم و پشیمان نیستم.
حالا بعضی ها داستان می سازند که من کودتا کرده ام.
خیلی به این چیزها توجه نمی کنم.
حس می کنم یک وظیفه ای در قبال این مردم داشتم که انجام دادم و هنوز هم پاداشم را از
لطف مردم کوچه و خیابان می گیرم، نه از آن آقایان که در دلسرد کردن آدم ها تخصص دارند.»

هر
بار حرف ایویچ می شود، یادش نمی رود که یک «خدابیامرز» پشت اسمش اضافه کند.
با احترام از او حرف می زند، همانطور که از کی روش یاد می کند و می گوید اینها روزمه
های خیلی خوبی دارند اما به هر حال نقدهایی هم وارد است.
بعضی برخوردها باید در شأن مردم ایران باشد که نیست.
من با ایویچ خدابیامرز مشکلی نداشتم.
فقط یک بار بین مان برخوردی پیش آمد…

نمی خواهد در موردش حرف بزند اما دوباره مثل حرفه ای ها نفسی تازه می کند و جانی می
گیرد.
«آقای صفایی فراهانی به من مسئولیت داده بود که همراه تیم ملی بروم به اردوی ایتالیا و نکات تمرینات را
بنویسم تا هم یک نظارتی باشد و خم بعدها برای مربی های جوان مورد استفاده قرار بگیرد.
یک روز نشسته بودم روی نیمکت و تیم داشت آن طرف تر تمرین می کرد، نت برمی داشتم، متوجه شدم
آقای ایویچ خدابیامرز خوشش نیامده و گفته فلانی برود روی سکوها.
من هم رفتم.

روز بعد حتی دفترم را با خودم نبردم و روی سکوها نشستم و به ذهن سپردم و در برگشت
به هتل نوشتم.
روز بعد موقع صبحانه آقای ذوالفقارنسب و مالکی هم بودند، آقای ایویچ خدابیامرز آمد گفت شما اومدی به من فوتبال
یاد بدی؟ شما می خواهی بازیکن های بهمن رو به ترکیب تیم اضافه کنی؟ منظورش حمید استیلی، محمد خاکپور و
علی لطیفی بود.
من تعجب کردم.
گفتم من آمده ام کنار شما کار یاد بگیرم و اصلا خودم را با شما مقایسه نمی کنم.
البته حدس زدن این که چه کسی این ذهنیت را به ایویچ خدابیامرز داده بود، سخت نیست!»

فنجان چای را
سر می کشد.
چهره اش و تن صدایش هیچ تغییری نمی کند.
انگار همان مردی است که در کنفرانس های مطبوعاتی شمرده شمرده حرف می زد یا کم حرف روی نیمکت تیم
ملی می نشست.
انگار یاد آن اردوی پر آشوب افتاده است.
ابروهایش را در هم می کشد، نفس عمیقی می کشد.

«این حرف خیلی به من برخورد.
من چنین شخصیتی نداشتم و ندارم که این برخوردها را به هر قیمتی تحمل کنم.
برگشتم هتل و چمدانم را بستم که برگردم تهران.
آقای نوآموز متوجه شد و گفت آقای صفایی فراهانی امشب برای دیدن بازی با آ.ث رم می آید، شما بمانید.
من هم قبول کردم و ماندم.
متاسفانه مهندس فراهانی به دلیل فوت مادرش نیامد و آن بازی را هم باختیم که به نظر من در فوتبال
یک اتفاق طبیعی است.

آن بازی دوستانه بود و تیم در حال آماده سازی.
برزیل در جام جهانی و در خانه خودش مگر هفت بر یک، شکست نخورد؟ من متوجه حملات و نقدهای آن
روزها نشدم و نمی شوم.
به نظر من یکی از عادت های بد ما این است که خیلی روی نقاط ضعف آدم ها و اشتباهات
شان تمرکز می کنیم.
بزرگنمایی می کنیم.
کاش آنقدر آن شکست پررنگ نمی شد.»

به عنوان کسی که از تمرینات آن روزها، بارها نت برداری کرده و
بازیکنان آن روزها را آنالیز کرده است، نقدهایی به نحوه آماده سازی تیم ۹۸ دارد.
با افسوس در نبودن علی کریمی در آن تیم یاد می کند.
تنها بازیکنی که اعتقاد دارد جایش در ترکیب تیم ۹۸ خالی بود.
از تغییر ارنج تیم از ۲-۴-۴ به ۲-۵-۳ گفت و این که بهترین کارش در آن جام جهانی، احیای نادر
محمدخانی و جواد زرینچه بود که طبق پلان ایویچ، در ترکیب تیم اصلی قرار نداشتند.

«ایویچ خدابیامرز برای تیم خیلی زحمت کشید. من منکر نیستم اما دیگران هم زحمت کشیدند. من گله ای ندارم از این که حتی بازی های خوب تیم ملی را به نام ایویچ بنویسند. مهم هم نیست. من سیستم را از ۲-۴-۴ به ۲-۵-۳ تغییر دادم که بچه ها به آن عادت بیشتری دارند اما فقط یک جمله می گویم؛ هر تماشاگر فوتبالی هم می دانست که میهایلوویچ، کاشته زن قهاری است یا آلمان ها به واسطه بیرهوف و کلینزمن، خوب سر می زنند. در واقع درد را می دانستیم اما درمان چطور؟

یعنی این که می گویند ایویچ خدابیامرز می گفت یوگسلاوی فقط ممکن است از کاشته به ما گل بزند و
زد، حرف درستی است اما ما هم این را می دانستیم، توصیه هم کرده بودیم که خطا ندهند پشت هجده
قدم.
وقتی خطا دادیم، من که نمی توانستم میهایلوویچ را ببرم کلانتری تحویل بدهم که کاشته نزند؟ خوب است در تعریف
ها و نقدها، اندازه ها را رعایت کنیم.
چه اصراری داریم برای طرد آدم ها، به جای نزدیک کردن آنها به همدیگر.»

ازت او می خواهیم داستان سرمربی
شدنش را بگوید.
علی می پرسید: «بعضی ها می گویند خود ایویچ شما را سفارش کرد.
درست است؟» آرام گوش می دهد، کف دست هایش را به هم می مالد و به قفسه کتاب های روبرو
نگاه می کند.
مثل وقتی که آدم می خواهد یک خاطره دور را با جزییات کامل به یادش بیاورد.

«بعد از شکست مقابل رم، شبش خواب بودیم که تلفن زنگ زد.
فکر کردم دارم خواب می بینم.
فکر کنم ساعت نزدیک سه و نیم بود.
آقای نوآموز بود، گفت مهندس صفایی پشت خط است.
مهندس گفت من به این نتیجه رسیدم که شما سرمربی تیم ملی بشوید.
غافلگیر شدم و اجازه خواستم کمی فکر کنم.
در تماس بعدی دوباره حرفش را تکرار کرد.

با خودم فکر کردم که سال ها فوتبال بازی کردن، در چلسی و تاتنهام دوره دیدن و تجربه سرمربیگری باشگاهی
اگر به درد نخورد و سرمربی تیم ملی نشوم، پس کی به درد می خورد؟! قبول کردم.
بعدا فهمیدم گزینه های دیگری هم بوده اند و آقای صفایی برای این که تحت تاثیر این توصیه ها قرار
نگیرد، سیم تمام تلفن های دفترش را کشیده بود.

قرار شد این موضوع محرمانه بماند تا این که به صورت رسمی از طرف آقای نوآموز موضوع اعلام شود.
صبح موقع صبحانه، تلفن آقای خداداد عزیزی که کنار ما نشسته بود زنگ خورد و یکی دو جمله که رد
و بدل شد، برگشت طرف من و گفت: «تبریک آقا!…
» یعنی خبرها خیلی زود درز کرده بود.»

چای دوم را می آورند.
از حاشیه های بازی ایران و آمریکا می گوید.
حرف هایی که فعلا نمی شود نوشت تا روز مبادا.
این فوتبال ایرانی چقدر حرف ناگفته و چقدر روز مبادا دارد! از او می پرسم اگر به آن روزها برگردد،
در کدام تصمیمش تجدید نظر می کند.
با احتیاط و شمرده حرف می زند.

«یادم می آید در یک یاز اردوها، یکی از بازیکنان تیم ملی که الان از اسطوره هاست، به اتاق من
آمد و گفت آقا شما امروز توی تمرین جلوی جمع با من تند برخورد کن! تعجب کردم.
من همیشه به بازیکنان احترام می گذاشتم.
به نظرم آنها نماینده یک ملت هستند.
شخصیت دارند، خانواده و اصالت دارند و وظیفه من است که این احترام را خدشه دار نکنم.

خودش گفت آقا ما عادت کردیم چوب بالای سرمان باشد! شما با من برخورد کنید، بقیه حساب کار دست
شان می آید!…
البته که من آن کار را نکردم و پشیمان هم نیستم اما شاید اگر در کنارم دستیاری داشتم که با
این زبان آشنا بود و با جدیت با بعضی از حاشیه ها برخورد می کرد، روند بعضی اتفاقات جور دیگری
رقم می خورد.
شاید عیب از من است که نمی توانم بی احترامی کنم.»

دفترچه ام را با خودکار می گذارم جلویش تا
تیم رویاییش را برایمان بنویسد.
دل دل می کند برای چیدن تیم.
هر دفعه اسم یک ستاره یادش می آید.
ستاره هایی که روزگار با آنها مهربان نبود.
یاد محسن مسلم خانی می افتد.
«این بچه یک بازیکن تمام عیار بود.
یک هافبک دو پا.
بچه جنوب شهر.
وقتی می رفتید خانه اش، گوشه حیاط مرغ و خروس داشت اما در دارابی یک ستاره بود.
مسلم خانی هیچ وقت به حقش نرسید.
یعنی زندگی گاهی بی رحمی های خودش را دارد.
حقش بود به جاهای بالاتری برسد اما بعدها فکر می کنم در اتریش گرفتار دزدها و قاچاقچی ها شد و
متاسفانه او را کشتند.»

از تجربه های فوتبالیش قبل از انقلاب می گوید و این که چطور در یک روز
بارانی، وقتی بازیکن های تنومند تیم مصدوم بودند و نتوانستند بازی کنند، نوبت به او رسید.
«فوتبالم را یک جورهایی مدیون باران هستم.» باران!…
باران که در لطافت طبعش مثال نیست.
درست مثل جلال طالبی که در نزاکت طبعش مثال نیست! هنوز خودش را یک دارابی چی می داند و افسوس
می خورد که بعد از انقلاب، آن سرمایه اجتماعی خیلی راحت حراج شد و چرم فروش ها پول ریختند وسط
و تیم فوتبال خریدند!

«یادم می آید با دیهیم بازی داشتیم.
من تازه برای دارایی بازی می کردم و در یک بازی، دو گل زدم.
آقای د.
اسداللهی در کیهان ورزشی نوشت: طالبی لق لق زد، دو گل زد! با همین ادبیات.
شاید به خاطر قد بلند و استیل دویدن من بود.
به هر حال آن توصیف و تعریف هنوز یادم مانده است.»

صحبت به رفاقتش با پرویز قلیچ خانی می کشد
و آن عکس دو نفره شان.
شاداب در لباس رسمی و با جام قهرمانی ملت های آسیا.
لبخند می زند و می گوید: «خاطرخواهی کار دستم داد.
پیشنهاد خیلی خوبی از تیم رمس فرانسه داشتم ولی عاشق شده بودم.
تازه با خانمم نامزد کرده بودم و اصلا نمی توانستم تصور کنم از تهران بروم.
با خودم می گفتم من بروم فرانسه؟ نه! امکان ندارد! آن موقع اینطور به زندگی نگاه می کردم.
به هر حال هر آدمی افسوس هایی پشت سرش دارد.»

وحید جعفری که روبرویش نشسته، سرش را برمی گرداند طرف
پله های چوبی و کافه و می گوید: «آقای طالبی! الان دوست داشتید کی از این پله ها پایین می
آمد؟ یعنی از دیدن چه کسی خوشحال می شدید؟» بدون لحظه ای مکث می گوید: «مادرم!» و بعد اشک می
دود توی چشم های درشتش.
باورت نمی شود مردی در ۷۳ سالگی، هنوز اینطور دلتنگ مادری باشد که در خاک دامنگیر شاهرود، آرام گرفته است.

می خواهم فضا را عوض کنم اما هنوز دلش پیش مادر جا مانده است.
«من عادت قسم خوردن ندارم اما فوتبال و شهرت و این قصه ها همه چیز زندگی من نیست.
به روح مادرم قسم می خورم که دل خوشی بالاتر از شادی دل مردم ندارم.
من وطنم، سرزمینم و این خاک را بیشتر از هر چیزی دوست دارم، حق این مردم است که خوب زندگی
کنند.
محترم زندگی کنند.
شاد زندگی کنند.
حال خوب مردمم، آرامم می کند.»

می پرسم بعد از این همه خانه به دوشی، به نظرش کدام چهره اجتماعی تصویر بهتری از مردم ایران به دنیا داده است؟ کمی فکر می کند بعد می گوید: «یک خواننده.»

شجریان؟

بله! محمدرضا شجریان.

ساعت به دو نزدیک شده است.
چای دوم را خورده ایم.
سعید عکس هایش را گرفته است.
جلال طالبی با آن که می گوید همیشه کم حرف است اما با لبخند عنوان می کند هر سوالی داریم
بپرسیم.
می دانیم جذاب ترین پرسش ها و پاسخ ها برای خواننده ها، همان هاست که نمی شود نوشت.
نباید نوشت تا روز مبادا.
قرار می شود تیم رویایی اش را سر فرصت برای ما بفرستد.
با همان آرامشی که از پله های چوبی کافه کتاب آمه پایین آمده بود، از پشت میز بلند می شود.

توی کت آبی طرح لی اش با حوصله می ایستد و با بچه های کافی شاپ عکس یادگاری می گیرد.
نگاهش می کنم و یاد شبی می افتم که آمریکا را ۲-۱ بردیم.
حتی اگر مقاومت کنی، باز هم صدای جواد خیابانی و هیجانش، وقتی از ضربه سر حمید استیلی تعریف می کند
و از فرار مهدی مهدوی کیا، توی سرت می پیچد.

فکر می کنم به آن شب که انگار داشتیم آسمان را لمس می کردیم و سخت است باور کنیم
این مرد با همین آرامش و وقار چطور برای ستاره های پر شر و شور، در رختکن حرف زده است.
چطور این همه برخورد تلخ را در این سال ها تاب آورده است.
وقتی آن مرد با پرونده پروپیمان روبرویش نشست، چطور با حس گزنده «غیرخودی» بودن کنار آمده است…

هنوز می شود از او سوال پرسید و گپ زد اما می ترسم یک دفعه یاد اخوان ثالث بیفتد و
بگوید: دست بردار ازین در وطن خویش غریب!

همانطور که آمده بود می رود.
فروتن و صبور.
شاید برای فراموش کردن این همه خاطره که ما زنده کرده ایم، برود سراغ کتابی که این روزها می خواند.
«مرشد و مارگاریتا».
رمانی روسی نوشته میخائیل بولگاکف که اولین نسخه خطی آن را دو سال بعد به دست خود، آتش زد.
احتمالا به دلیل ناامیدی از شرایط خفقان آور آن زمان اتحاد شوروی…
جلال فوتبال ایران اما هنوز امیدوار است.

ملاقات با یک میهن پرست

وحید جعفری: لای انبوه سکوت، آرامی و کم حرفی، با یک سرمربی ملاقات کردیم در
پستوی دنج یک کافه کتاب! مردی که ایران و ایرانی را بیشتر از هر چیز و هر کس دوست دارد؛
یک میهن پرست واقعی.
عشقش به ایران به اندازه ای است که در دهه هفتم زندگیش، به ایران آمده تا در خیابان های تهران
قدم بزند، به کتابفروشی برود و در کافه و خانه رمان بخواند.
جلال طالبی، از نزدیک دوست داشتنی تر هم هست.

طنز سنجیده ای که در لابلای حرف هایش در قالب تک واژه ای ریز اما پخته به زبان می آورد
از نگاه عمیقش نشأت می گیرد نه هیچ چیز دیگری، تا بیشتر پی ببریم که او آنی هست و نیست
که ما از دور می شناختیم!

برخلاف آنچه که تصور می شود به خوبی با مسائل روز و البته سیاسی
آشناست اما ترجیح می دهد، ریشه مشکلات را به درستی در مسائل و چالش های فرهنگی جستجو کند و بازگو.

جامعه ایرانی را خوب می شناسد و با پدیده های اجتماعی آشناست.
آن قدری باتجربه است که به حرف های پوچ توجه نکند و آدم ها را ببخشد یا اعتراف کند به
اشتباهات و ضعف هایش و همین دوست داشتنیش می کند.

حتی وقتی احساساتی می شود هم آرام است.
سخت بتوانید عصبانیش کنید.
جلال طالبی، از معدود آدم های ورزش است که جان می دهد برای رفیق بازی.
شاید او متعادل ترین آدم فوتبال ایران باشد.

به جلال طالبی احترام می گذاریم و قائلیم، نه به خاطر قهرمان ملی یا سرمربی تیم محبوب ۹۸ بودن بلکه
به خاطر نوع نگاه، شخصیت و تفکرش و این که نگاه ملی دارد تا فردی و شادی و خوبی مردم،
از هر چیزی برایش مهم تر است.

دست نوشته جلال خان برای مردم ایران

ورشکستگی اخلاقی جامعه ایرانی

من مدت هاست، سالیان سال است، دل تنگ زمان،
مکان و فضایی هستم که در آن زاده شدم، نفس کشیدم، رشد کردم، آموختم و شناختم.
دل تنگ مهربانی، دوست داشتن، ادب، احترام، اعتماد، گذشت، صداقت، نجابت و خیلی چیزهای دیگر هستم.
متاسف و نگران آنچه فرهنگ کهن ما را زیر سوال برده و به جایش فرهنگ ریا، تزویر، چاپلوسی، جان نثاری،
اختلاس، خشونت، تهمت و توهین جایگزین کرده، به سختی آزارم می دهد.

دهان را باید بست.
جور دیگر باید سخن گفت.
ارزش ها به ضد ارزش مبدل شده و ضد ارزش ها، ارزش شده اند! فقر اخلاقی، جامعه ما را در
بر گرفته است.
اکثرا دچار چالش های درونی خویشیم.
از فرهنگ، اخلاق، ادب و ادبیات مناسب دور شدیم.
گرفتار هتاکی، بی حرمتی، دروغ، خودفریبی و خودشیفتگی شده ایم.
دهان مان را باز می کنیم تا شعور و گذشته افراد را زیر سوال ببریم.
نه حرمتی حفظ می شود، نه ادب و اخلاق در آنچه می گوییم و نه صداقتی که باید در قضاوت
مان وجود داشته باشد؛ جامعه ای خودشیفته و خودفریب که دچار ورشکستگی اخلاقی و بی تفاوتی شده ایم.

لذا برای رسیدن به هدف، هر چند نامشروع و خلاف، هر وسیله ای برای مان نه تنها مجاز، بلکه واجب
شده است.
چالش از درون ماست که به چالش بیرونی مبدل شده است؛ چالشی که از درون خانواده آغاز می شود و
به جامعه سرایت می کند.
چالشی در درون خودمان و پرسش هایی که جوابی برای شان نداریم.
چه کسی هستم؟ هدفم چیست؟ آینده چه خواهد شد؟ به کجا خواهم رسید؟ می خواهیم ولی نمی توانیم.
می رویم ولی نمی رسیم.

زمانی که چندگانگی در رفتار، گفتار و کردارمان بیرون از خانه و در متن جامعه، متفاوت است، مسلما این چندگانگی
ما را به طرف چالشی به نام بی هویتی، ریاکاری، عوام فریبی، چاپلوسی، دروغ و فساد خواهد کشاند.

لذا از خودمان بیگانه می سازیم و انسان بیگانه با خود، انسان هایی حسود، جاه طلب، مخرب، کینه توز و
چاپلوس خواهند شد چون تنها از این طریق است که به خواسته های غیراخلاقی و نامشروع خود خواهد رسید.
همه ما گرفتار کرک های درون خویش هستیم.

دنیای فوتبال

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
مهارت های زندگی
بیشتر >
ترک اعتیاد