رحیم نوروزی از زندگی شخصی و دخترش می گوید ، پولدار نیستیم ، اما مثل پولدار ها زندگی می کنیم !
رحیم نوروزی
رحیم نوروزی از جمله هنرمندانی است که همیشه در حاشیهای امن جلو آمده و کمتر تن به گفتوگو میدهد.
او به اندازهای نقش خوب در کارنامهاش دارد که به جرات بتوان گفت یک چهره ممتاز در میان همنسلان خود
است.
از نوروزی کارهای خاطرهانگیز بسیاری به یاد داریم که هر کدامشان بخشی از تواناییهای او را به نمایش گذاشتهاند.
او مدتهاست که دیگر خودش را تنها بازیگر تلویزیون و تئاتر میداند و از سینما فاصله گرفته است.
نوروزی و دخترش، پناه که تنها فرزند اوست، عصر یک روز زمستانی مهمان ما بودند و از دغدغههایشان گفتند؛ حرفهایی
که در این سالها از زبان او نشنیده بودیم؛ حرفهایی از جنس دغدغههای پدرانه، بیم و امیدهایش و اینکه سعی
دارد حامی خواستههای دخترش باشد.
صحبت با بازیگری که خطاط قابلی هم هست میتوانست بیش از اینها مفصل باشد اما ما تنها ترجیح دادیم وجوه
کمتر دیده شده او را به نمایش بگذاریم تا جاییکه بعد از خواندن مصاحبه حس میکنید به دریافت تازهای از
کهنهکاری چون رحیم نوروزی میرسید.
تحصیلات طولانی
رحیم: این روزها در کنار بازی در سریال «معمایشاه» و تمرین تئاتری که برای جشنواره فجر
آماده میشود، تدریس میکنم و در عین حال تحصیلاتم را ادامه میدهم.
در دانشکده سینما تئاتر، کارشناسی ارشد تئاتر میخوانم.
به شکلهای متفاوت در رشتههای مختلف ۲۴ سالی هست که در دانشگاه هستم.
به خاطر فعالیت بازیگریام تحصیلم طول کشید و ارائه پایاننامهام بسیار طولانی شد.
لزوم تحصیلات عالیه
رحیم: شاید اگر از منظر متفاوتی نگاه کنید به این نتیجه برسید که اصلا دانشگاه رفتن لزومی ندارد و
لازم نیست همه به دانشگاه بروند.
به نظرم تحصیلات عالیه خوب است اما در چه اندازه، چه کیفیت و سطحی با چه انتخابهایی مهم است.
این مساله قابل بررسی و آسیبشناسی است؛ اینکه یک زمانی به یکباره همه فکر کردند باید لیسانس داشته باشند و
همه پشت کنکور صف کشیدند.
کنکور تبدیل به مساله همه جوانها شد که باید حتما از آن عبور کنند.
وقتی تقاضا تا این حد افزایش یافت، دانشگاههای مختلفی هم تکثیر شد.
با عناوین مختلف و به اشکال گوناگون از دانشگاه آزاد تا سوره، علمی کاربردی، پیامنور و…
درواقع سعی شد فضای لازم برای این همه متقاضی ایجاد شود اما آیا این ازدیاد با سطح علمی کشور تناسب
داشته؟ آیا اساتید خوبی برای آموزش و انتقال دانش تربیت شدند؟ آیا واقعا به همان اندازه هم دانشآموخته فرهیخته و
…
خروجی داشتهایم؟
تلاش بدون نشاط
رحیم: راستش حس میکنم این تبدیل به یک عادت شده که به محض صحبت کردن، شروع به گلهگذاری
و انتقاد میکنیم در حالی که لزومی ندارد.
شدهایم آدمهای نقنقو و غرزن.
این شامل خود من نیز میشود، گله دارم، غر میزنم و…
ولی در رسانه بهتر است آدم به شکلی حرف بزند که مفید باشد.
اگرچه به آن رسالت امید واهی دادن نیز اعتقادی ندارم.
وقتی در کلانشهری با این حجم شلوغی و مشکلات مختلف اقتصادی و اجتماعی هستیم، نمیشود به دروغ بگوییم حال من
خوب است.
در یک ماراتن برای مالکیت خصوصی، طبقهای میخواهد خودش را به طبقه دیگر برساند و به نفر جلویی نزدیک شود
اما مدام این فاصله بیشتر میشود.
در این تلاش مدام خسته و فرسودهتر میشویم و این باعث میشود آدمهایی که انتهای صف هستند خسته و ناامید
شوند و هیچ نشاطی نداشته باشند.
حواس پنجگانه قدرتمند
رحیم: من زیاد به اطرافم نگاه میکنم؛ یعنی کارم همین است.
حواس پنجگانهام بهشدت فعال است و آنها را برای دقت کردن به همهچیز تربیت کردهام.
این جزء ابزار یک بازیگر است.
اما این اذیتم میکند چون حواسم مدام فعال است و در حال دیدن و شنیدن هستم.
به هر حال این همه دریافت حسی و تجمع ادراکات در ذهن، به یک دادهپردازی هم نیاز دارد.
شما نمیتوانید پشت سرهم و بدون برنامه و نظم مدام فایل روی صفحه کامپیوترتان را باز کنید.
آنها نیاز به دستهبندی، پوشهبندی و نظم دارند و درنهایت باید تحلیل شوند.
این پروسه که باید به علم و استنتاج منتهی شود، پروسه دردناکی است که مربوط به مسائل مهندسی ذهن میشود.
از روی عشق یا اجبار
رحیم: اگر بخواهم رحیم نوروزی حال را با مثلا ۱۵ سال قبل در سالهای ۸۰ مقایسه کنم، باید بگویم
خیلی خستهتر شدهام.
راستش قطعا آن سختجانی ۱۵ سال پیش را ندارم اما همچنان به اندازه سه نفر کار میکنم.
در مورد این فعالیت که چقدر آن ماحصل عشق یا اجبار است باید بگویم اصلا این مفهوم عشق را در
کارم درک نمیکنم یا قائل به آن نیستم.
گاهی به نظرم ضرورت من است؛ مثلا وقتی خوشنویسی میکنم نمیتوانم بگویم من عاشق خوشنویسی هستم؛ یعنی عاشق چه چیز
آن هستم؟ قلم؟ مرکب؟ سفیدی کاغذ؟ صدای حرکت قلم روی کاغذ؟ یا اینکه عاشق آن فضای خلوت متمرکزش هستم؟ به
نظرم گاهی توضیحی برای آن نیست.
در مورد من ضرورت است.
ضرورت من است که گاهی خط بنویسم اما اگر بخواهم به آن بپردازم زندگیام تعطیل میشود؛ یعنی ضرورتهای دیگری آن
طرف وجود دارد؛ مثلا ضرورت معیشت، دانشگاه، شاگردانی که مسوول آنها هستم؛ شاگردانی که دوست دارم تا جایی که تجربه
شخصی و دانشم اجازه میدهد راه را به آنها نشان دهم؛ حتی در همان حد درس که با هم داریم.
مراقب آنها هستم که ببینم آن راه را میروند؟ نگرانشان هستم چون کاسب نیستم.
تدریس کاری بسیار علمی است.
شعار نمیدهم، با بچهها کاملا همراه میشوم، ارتباط میگیرم و در عین انتقال دادن آموختههایم به آنها خودم نیز در
مورد آن مساله و هم در مورد چگونگی انتقالش بیشتر یاد میگیرم.
در این پروسه با شاگردانم به کشف میرسیم.
حضور همیشگی پناه
رحیم: به نوعی در نگرانیها و دغدغههایم، حضور پناه همیشه و همهجا دخیل است.
وقتی بچهدار میشویم حس میکنیم دیگر یک رسالت و مسئولیت جدید داریم.
انگار دوباره متولد شدهایم؛ مثل یک شروع تازه است.
اگرچه نمیتوانم بگویم هرچه تا قبل از آن بوده تمام شده اما انگار در آن لحظه متوقف میشوید و از
آن لحظه به بعد استارت تازهای میخورید ولی من خودم را ندید نگرفتم و کارهای خودم را میکنم؛ حتی در
این سن.
البته به زبان آوردن سنم را دوست ندارم گرچه در بیوگرافیها با یک جستوجوی ساده به دست میآید اما این
به خاطر جنس کارمان است.
من هنوز هم دلم میخواهد نقش جوان اول را بازی کنم؛ مثلا همین سال گذشته در کنکور شرکت کردم و
در رشتهای که میخواستم با رتبهای معقول در دانشگاهی معتبر قبول شدم؛ منظورم این است که خودم را رها نکردم.
من خوشنویسی را در مقطعی رها کردم و بعد از ۱۹ سال دوباره سراغش رفتم.
سه هفته تمرین کردم و امتحان دادم و در دوره ممتاز قبول شدم.
این برای خودم جالب بود چون دیدم میتوانم باز به خودم بپردازم و حرکتی موثر داشته باشم.
در حوزه خودم میگویم من قرار نیست با چند تابلوی خط که از من بهترها هم نوشتهاند، جهان را تغییر
دهم.
در دنیای خودم دنبال کشف خودم هستم؛ اینکه من در آن چه پیدا میکنم.
۱۹ سال خط ننوشتم چون حس کردم در آن چیزی پیدا نکردم اما الان برگشتهام با توانایی جدید و نگاهی
پختهتر که حال خوبی هم دارم.
خستگی و گذر سن
رحیم: هرگز نمیگویم که حضور پناه انرژی مرا گرفته است.
آنچه انرژی مرا گرفته روزگار است.
نسبت به چند سال پیش که پناه متولد شد سنم بالاتر رفته و از نظر جسمی و حتی روحی شاید
آن آدم سابق نباشم اما نه به خاطر پناه، بلکه گذر سن و عمر است.
آن موقع شاید فکر میکردم مثلا در ۱۰ سال آینده چه کاری میخواهم انجام دهم اما بعد به جایی رسیدم
که از خودم پرسیدم اصلا در ۱۰ سال گذشته چه کردهام؟ وقتی پناه به دنیا آمد، من داشتم به ۱۰
سال آینده خودم فکر میکردم اما حالا به ۱۰ سال گذشته خودم و پناه و ۱۰ سالهای آینده پناه فکر
میکنم.
الان دیگر خیلی کمتر به ۱۰ سال آینده خودم فکر میکنم.
خوشحالی از پیشرفت پناه
رحیم: حتی هر کلمه یادگیری و حرکت پناه برایم مهم است؛ اینکه مثلا میبینم الان
به زبان انگلیسی صحبت میکند و پیشرفت میکند، برای من یک برد است؛ یعنی در بخشی از زندگیام برنده و
موفق شدهام؛ البته همه نتیجه تلاش خودش بود و من و مادرش زمینهای را فراهم کردهایم که آن را دنبال
کند و برایش جستوجو کردیم که کجا چه چیزی را یاد بگیرد، نه اینکه فقط صرف یک کلاس تابستانی باشد
و…
؛مثلا سوارکاری را دوست دارد و ما گشتیم و بهترین جایی که ممکن بود را برایش پیدا کردیم؛ هادی ساعی
لطف کردند و پناه به باشگاهشان میرود.
البته این توضیح را همینجا بدهم که اگر پناه به کلاس سوارکاری میرود معنایش این نیست که ما تفریحات
لوکس آدمهای پولدار را داریم.
ما حتی اسب هم برای پناه نخریدیم.
هفتهای ۴۰ هزار تومان پرداخت میکنم و پناه میرود و در آن باشگاه تمرین میکند.
فکر میکنم در هر زمینهای مناسبترین جا را برایش پیدا کردهام.
گاهی مثل این است که ما اتفاقاتی که برای خودمان نیفتاده را دوست داریم در فرزندمان متبلور شود.
صحبتهای پدرانه و دخترانه
رحیم: سعی کردهام پناه، من و کارم را ببیند؛ اینکه با شغلم چطور رفتار میکنم
و در روند کارهایم چه پروسهای طی میشود؛ مثلا وقتی خط مینویسم اجازه میدهم آن را خوب ببیند اما اجباری
در کار نیست.
اگر خودش دوست داشت سمت آن میرود؛ همچنانکه دو، سه باری قلم به دست گرفت؛ بدون اصرار من.
پناه دنبال علایق خودش است.
من سعی میکنم زمینه آنچه دوست دارد را برایش فراهم کنم اما آنچه بهشدت خودخواهانه از او متوقع هستم پشتکار
است.
دوست دارم پناه مانند یک تراکتور به کارهایش بپردازد؛ بدون تقلیل کردن، بدون پرداختن به دوستانش، کودکی کردن یا بازی
کردن و…
شاید انگار اینطوری است که حس میکنم او باید کودکی را یک شغل ببیند و در این شغل وظیفهاش تنها
آموختن است؛ البته قدری تفکر و خواست ظالمانهای است.
پناه: پدرم هیچوقت به من فشار نمیآورد بلکه مدام آنها را گوشزد میکند.
رحیم: من و پناه با هم زیاد صحبت میکنیم.
پناه: البته شرکت در بحثهای نرمال و روتین برایم جذابیت ندارد اما وقتی قرار است درباره چیزهای مهمی صحبت
کنیم خیلی مشتاق هستم.
شاید برایش تعریف کنم که مثلا چه اتفاق بامزهای در مدرسه افتاد اما نه موبهمو.
شاید مسائلی باشد که فقط بین خودم و دوستم است یا اصلا فقط مربوط به خودم است و درباره آن
حرفی نمیزنم.
مصائب یک پدر بازیگر
پناه: من از زمانی که یادم میآید پدرم بازیگر بوده است.
اما هیچوقت این موضوع که پدرم بازیگر است افتخار خیلی بزرگی برایم نبود.
شاید چون عادت داشتم و با آن بزرگ شده بودم.
پس چیز غریب و استثنایی برایم نبود.
هیچوقت هم مشکلی با او نداشتم فقط شاید گاهی ساعت کاریاش اذیتمان میکرد.
رحیم: من به هر حال آسیبهای کارم را دیدهام.
این شکل بینظمی کارمان گاهی آدم را خسته و دلزده میکند.
نمیدانم اگر روزی آن را کنار بگذارم آیا آن دلتنگی، نیاز یا ضرورتش باز در من فوران میکند یا مرا
میطلبد به سمت کار؟ البته برایم پیش آمده سه سال کار نداشتم و احساس خالی بودن کردهام.
نمیدانم بدون بازیگری چه چیزی به سرم میآید اما شاید در اثر همین دلزدگیها روزی آن را کنار بگذارم و
به زندگی بپردازم.
بازیگری به نوعی زندگی را از دایره نظم و انضباط سایرین خارج میکند.
کار ما هیچ قاعده و قرار مشخصی ندارد؛ مثلا من نمیدانم که سال آینده واقعا چند ماه سر کار هستم
و چند ماه بیکار.
یک کار کاملا تصادفی است.
من کمپانی یا مدیربرنامهای ندارم که بیاید بگوید آقای نوروزی، این انتخابهای مثلاپنج سال آینده شماست و بدانم چه کار
میکنم و به کجا میروم که متاثر از آن زندگیام را مدیریت کنم.
اینکه بدانم چقدر میتوانم پول خرج کنم، چقدر با خانوادهام هستم، چقدر میتوانم به خودم بپردازم و…
الان هیچکدام اینها نیست؛ مثلا حتی نمیدانم شنبهها که قرار است پناه را سر کلاس ببرم، سر کار هستم یا
نه.
پناه هم قطعا نمیداند که آیا شنبهها میتواند به کلاس خودش برود یا نه.
چون در آن روز مادرش هم درگیر است و من باید حتما او را ببرم.
اگر من شنبه در آن ساعت آفیش شوم، پناه یک جلسه کلاسش را از دست میدهد.
پناه: این مسالهها باعث نشده هیچوقت فکر کنم که کاش پدرم بازیگر نبود.
راستش تا به حال به این موضوع فکر نکردهام.
عدم علاقه به شغل پدر!
پناه: بعضی دوستانم میدانند که پدرم بازیگر است؛ البته من به آنها نگفتهام؛ یعنی
چیزی نیست که بخواهم بگویم و آنها هم واکنش خاصی ندارند.
گاهی حتی این موضوع یادشان میرود.
من اصلا دوست ندارم کار پدرم را ادامه دهم؛ یعنی راستش من اصلا بازیگری را دوست ندارم.
گاهی کارهای پدرم را میبینم اما اگر وقت نداشته باشم اصراری بر آن ندارم که حتما آنها را دنبال کنم.
چیزی که هست او پدرم است و من بهراحتی او را از نزدیک میبینم.
رحیم: پناه خیلی اوقات سر صحنه کارهایم حضور دارد.
تئاترهایم را عموما نه از جایگاه تماشاگران بلکه از فضای پشت صحنه اجرا دیده است؛ البته انتخاب میکند؛ مثلا شبهای
مختلف میآید و ممکن است جاهایی از نمایش را از دست بدهد و همان جاها را میبیند.
پناه: من هر نیاز و تفریحی که بخواهم پدرم برایم فراهم میکند اما کمتر پیش میآید که در تفریحی
با من شریک باشد؛ مثلا ممکن است مرا ببرد توچال و من چیز هیجانانگیزی سوار شوم اما خودش در آن
موقعیت مرا همراهی نمیکند.
رحیم: راستش من از یکسری چیزها فراری هستم؛ مثلا شهربازی، ترن هوایی، بانجی جامپینگ و…
چون کمی فوبیای ارتفاع دارم؛ البته کوهنوردی را بهشدت دوست دارم و حتی با پناه زیاد کوهنوردی رفتهایم.
خانهمان درکه است و فقط به خاطر کوه به آنجا رفتهایم.
هر زمان فراغتی داشته باشم، میروم.
اوایل که به آنجا نقل مکان کردیم هر روز کوه میرفتم.
کوه رفتن از تفریحات قدیمی من است.
خیلی از تمرینهای بازیگری برای صدا، بیان و بدن را در کوه انجام میدهم.
از ورزشهای انفرادی و ذهنی مانند مدیتیشن، روی قله نشستن و تمرکز کردن و به صدای طبیعت گوش دادن
لذت میبرم.
رفتن به دل طبیعت را خیلی دوست دارم که کمتر برایم پیش میآید.
در تهران شرایط آن را با رفتن به درکه جبران کردهام.
بودن کنار درختها و رودخانه را دوست دارم.
دیدن خر، الاغ، سگ و…
یا چیدن خرمالو و گردو از درخت حس خوبی به من میدهد.
یک رگههایی از روستا هنوز در درکه باقی مانده است، گرچه آنها را هم دارند به مرور از بین میبرند
و ساختمان میسازند.
تصمیم جدی برای آینده
پناه: اصلا دوست ندارم به این فکر کنم که قرار است در آینده چه شغلی
را انتخاب کنم چون سلیقهام به سرعت درباره همهچیز عوض میشود؛ مثلا از یکی، دو سال پیش تا الان خیلی
عوض شدهام.
به نظرم همان زمان که وقتش میرسد باید دربارهاش تصمیم گرفت نه الان.
در حال حاضر بیشتر تمرکزم روی کلاسهایی است که میروم اما تفریحاتم و بودن با دوستانم برایم مهم است.
به کلاس موسیقی، سوارکاری، زبان و پاتیناژ میروم.
ویولن میزنم؛ البته قبلا از ویولن خوشم نمیآمد به یک باره تصمیم گرفتم سمت آن بروم.
دلیلش را مطمئن نیستم.
شاید چون پدرم خیلی دوست داشت من ویولن بزنم اما دلیل اصلیاش این نیست.
چون آدمی هستم که اگر دوست نداشته باشم کاری را انجام دهم امکان ندارد کسی بتواند مرا مجبور کند.
ویولن ساز سختی است اما از آن لذت میبرم.
سوارکاری را همیشه دوست دارم؛ البته دلیلش این نیست که به طبیعت دلبستگی دارم.
راستش خود اسب را خیلی دوست دارم.
به نظرم این کلاسها صرفا یادگیری است و تمرکزم را روی آموختن چند چیز تقسیم کردهام.
برای همین به آن فکر نمیکنم که مثلا قرار است بعدها سوارکار یا موزیسین شوم.
هر موقع که زمانش فرابرسد تصمیم میگیرم و تا آن زمان سعی میکنم فقط یاد بگیرم و لذت ببرم.
تمام انرژی برای کار
رحیم: هیچوقت دوست نداشتم پناه مثلا صددرصد آدمی شبیه به من شود ولی فقط دلم
میخواست جدیت من نسبت به کارهایی که انجام میدهد را داشته باشد.
تمرکز و پشتکارش کاملا مثل من شود.
وقتی بازیگری میکنم، بازیگری در آن لحظه مهمترین کار جهان برای من است.
شاید اگر قرار باشد برای مثال چهار صبح بیدار شوم و بروم سر کار، حتی اگر حالم بد یا سختم
باشد زمانیکه به سرکار میرسم تمام تمرکزم کارم است.
در پشت صحنه کار آرامش و سکوت خودم را دارم.
وقتی جلوی دوربین میروم در آن لحظه انگار آدم دیگری میشوم که برای همه عجیب است؛ حتی لحن صدایم تغییر
میکند.
تمام انرژیام پشت صحنه صرف جلوی دوربین میشود؛ برای همین کمتر حرف میزنم و به سختی سمت چیزی میروم؛ مثلا
به همین علت سمت ساز نرفتم چون اولا لازم نیست همهفنحریف باشم، در ثانی وقتی درگیر کاری میشوم تمام انرژیام
را صرف میکنم.
شاید جالب باشد بگویم یکی از چیزهایی که کمترین استعداد را در آن داشتم، بازیگری بود.
واقعا هرگز فکر نمیکردم باید بازیگر شوم یا آن را به عنوان هدف تعقیب کنم چون مطلقا استعدادش را در
خودم نمیدیدم.
هنوز هم گاهی این موضوع را در خودم نمیبینم اما وقتی سر کار هستم سعی میکنم آن را به درستترین
شکلی که میتوانم انجام دهم.
اگر بازیگری من مورد قبول است برای آن سعی و تلاشی است که دارم چون بسیار متعهد و دقیق انجامش
میدهم.
خط را رها کردم چون میدانم اگر بخواهم دنبال آن باشم روزی هشت ساعت وقتم را برایش میگذارم و حتی
آرتروز گردن میگیرم.
به قول خودمانی اگر به چیزی گرایش پیدا کنم خورهاش میشوم.
جایگاه خاص پدر و مادر
پناه: ارتباط من با پدر و مادرم خیلی خوب است.
هیچوقت نتوانستم بین آنها تفاوتی قائل شوم؛ یعنی اصلا به آن فکر نکردم.
دوست داشتن و محبت من نسبت به آنها عددی و قابل شمارش نیست.
من مادرم را خیلی دوست دارم.
اما نه آنطور که پدرم را دوست دارم و البته برعکس آن نیز هست.
هرکدام جایگاه خاص خودشان را دارند.
از مطالعه تا اینستاگرام
پناه: مطالعهام بستگی به کتاب دارد.
آنطور کتابخوان نیستم که نویسنده خاصی را دنبال کنم.
از هر کتابی خوشم بیاید میخوانم اما نمیتوانم بگویم دختری اهل کتاب هستم.
راستش برای هرچیزی به جز رسیدگی به چیزهایی که روی آنها تمرکز کردهام، وقت کمی دارم.
اگر فرصت فراغتی باشد، صرف فیلم دیدن و مطالعه میشود.
در همه سایتهای اجتماعی هستم اما خیلی کم سراغشان میروم؛ مثلا شاید هر دو روز یکبار یک بازدید کوچک از
صفحه اینستاگرامم داشته باشم.
ترجیح میدهم دوستانم را حضوری ببینم و با هم حرف بزنیم.
شاید دوستانم بیشتر از من سمت این چیزها بروند.
رابطه عجیب پدر و دختر
رحیم: به نظرم رابطه پدر و دختری چیز غریبی است.
شما هم مسئول هستید و هم میخواهید رابطه پایاپایی داشته باشید.
هم میخواهید نظارت داشته باشید و هم رفاقت.
معمولا والدین در این رابطهدهنده مطلق هستند و هرچه حتی عشقی که میدهند باید بدهند؛ عشق بیدلیلی است و انتظار
بازخورد و دریافتی نیست.
اگر گاهی به جان پناه غر میزنم برای این است که توقع دارم چیزهایی را از او ببینم.
گاهی حس میکنم همینقدر توقع هم آن عشق خالص را مخدوش میکند.
شاید من کمی زیاد از حد روی پناه نگاه نظارتی دارم ولی از همان زمان کودکیاش دوست داشتم صاحب تشخیص
باشد.
در مصاحبهای از من پرسیده شد اگر فرزندتان وارد فضای مجازی شود چه کار میکنید؟ من سعی میکنم در
حد این بگویم که سعی کن اینقدر چشمت در آن برنامه نباشد وگرنه اینکه مدام او را چک کنم ببینم
کجا میرود یا نمیرود یا فیلترش کنم و…
هیچ فایدهای ندارد.
ترجیح من این است که خودش تشخیص دهد و به عنوان کسی که فاعلیت در زندگیاش دارد، صاحب نگاه باشد
و انتخاب کند.
همان قدرت انتخابی که خلقت به او داده است؛ گناه، خیر، شر و ثوابش همین است.
کنشهای ما یا به نفع خودمان و دیگران یا به ضرر خودمان و دیگران است.
این انتخاب خود ماست که کدام راه را برویم.
دلم میخواهد پناه موجود صاحب تشخیصی باشد که اگر حتی کاری میکند که مورد پسند من نیست اما به تشخیص
او احترام بگذارم.
گرایشی بسته به شرایط
رحیم: یک بچه، دورههای مختلفی را طی میکند.
اینکه میپرسید به من گرایش بیشتری دارد یا مادرش؟ به نظرم تحتتاثیر شرایط است.
در دورهای به من و در دورهای به مادرش نزدیکتر میشود.
محور رابطه من و پناه بر اساس گفتوگو است.
دائم از او میخواهم با من حرف بزند و دلم میخواهد همه حرفهایش را به من بگوید اما جاهایی در
سنینی کمی فاصله بینمان میافتد و ترجیح میدهد که با مادرش صحبت کند و من هم پیله نمیکنم که مثلا
مجبوری با من در میان بگذاری ولی این عطش، عشق و ولع در من وجود دارد که پناه به من
بچسبد و حرفهایش را با من در میان بگذارد، از من مطالبه کند، کمک و راهنمایی بخواهد و…
شاید خودخواهانه باشد اما این هم یک نیاز پدرانه است.
مجله زندگی ایده آل