زندگی عجیب و دردناک آزیتا لاچینی | از ازدواج در ۱۱ سالگی تا مرگ ۳ همسر و ۳ فرزند
آزیتا لاچینی یکی از بازیگران و دوبلور های قدیمی سینما و تلویزیون ایران است. او که چند روز قبل در برنامه هزار داستان حاضر شده بود با روایتی از داستان زندگی خودش غوغایی در میان مخاطبین این برنامه و فضای مجازی به راه انداخت. در این شماره از زندگی افراد مشهور با آزیتا لاچینی بیشتر آشنا شوید.
داستان زندگی آزیتا لاچینی
این حرفهای اوست که بارها عشق از دست داده، کودک از دست داده
و در فقر زندگی کرده است، اما به قول خودش با توکل،
همه این اتفاقات تلخ را تحمل کرده است.
روایت واقعی از داستان زندگی آزیتا لاچینی در برنامه هزار داستان بهقدری تاثیرگذار بود که به مدت ۶٠ دقیقه تمام مخاطبان را تا آخر برنامه میخکوب کرد.
«یک وقتهایی بود که از نداشتن، بهعنوان هنرمند این مملکت
که همه او را میشناسند، آفتابه مسی به دست میگرفتم،
چادر به سر میکردم و میرفتم بازارچه و آن را میفروختم.» مجری میزند زیر گریه؛
دنیا مدنی و روبهروی او آزیتا لاچینی، بازیگری که سالها در فیلمها
و سریالهای مختلف از جمله مدرسه مادربزرگها و
پرنده کوچک خوشبختی نقشآفرینی کرده است.
آزیتا لاچینی ؛ روایت بدون سانسور
این حرفهای اوست که بارها عشق از دست داده، کودک از دست داده
و در فقر زندگی کرده است، اما به قول خودش با توکل،
همه این اتفاقات تلخ را تحمل کرده است.
روایت واقعی از داستان زندگی آزیتا لاچینی در برنامه هزار داستان بهقدری تاثیرگذار بود که به مدت ۶٠ دقیقه تمام مخاطبان را تا آخر برنامه میخکوب کرد.
بعد هم برخی مخاطبان در صفحات مجازیشان از سرگذشت تلخ و ایستادگی
ستودنی او حرف زدند. احسان علیخانی، مجری ماه عسل هم
یکی از آنها بود که درباره آزیتا لاچینی نوشت:
«سلام رفقا، گفتوگوی سرکار خانم آزیتا لاچینی (بازیگر و دوبلور) در برنامه هزار داستان رو دیدم، بسیار عمیق و تکاندهنده بود.
روایت صادقانه زندگی پرفراز و نشیب این بانو در هشتادسالگی
از زندگیشون و این حجم شگفتانگیز از پذیرش و صبر در برابر بیرحمی
زندگی و این همه باور و امید در دل ایشان که برای امثال من
غیر قابل تصوره، این اراده برای پذیرفتن، عبور کردن و دوباره ساختن،
به احترام ایشان باید کلاه از سر برداشت و تمامقد در برابر این بانوی باوقار و متین سرزمینم، این هنرمند گرانقدر ایستاد. ممنون از بچههای هزار داستان برای روایت این قصه تاثیرگذار در روزگارِ نامردی؛ پیشنهاد میکنم این گفتگو رو پیدا کنید و کامل ببینید.»
یکی از کاربران فضای مجازی هم که خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود،
اینطور احساس خود را از دیدن این برنامه بیان کرد:
«حلالوار این قسمت از برنامه هزار داستان بهترین گفتوگوی تلویزیونی بود
که دیدم؛ فقط باید ببینید با اینکه خیلی سانسور داشت.»
این حرفها البته در شرایطی گفته شده است که عوامل برنامه به «شهروند» میگویند
هیچ بخشی از گفتگو سانسور نشده است.
اغلب کامنتهای مرتبط با گفتوگوی آزیتا لاچینی درباره صبر و شکیبایی
او است و اینکه چقدر نسبت به سالهای گذشته پیر شده است.
مروری بر زندگی آزیتا لاچینی
۱۱ ساله بودم که ازدواج کردم، ۶۴ سال پیش.
خیلی زود هم بچه دار شدم یعنی ۱۳ ساله بودم که فرزند اولم متولد شد.
فکر می کنم سال ۱۳۲۰ بود. دخترم هم در ۱۴ سالگی ازدواج کرد.
چهار نوه برای من آورده و خودش پنج نوه دارد (می خندد) من نوه ۴۴ ساله و نتیجه ۲۳ ساله دارم.
بعد از دختر اول، صاحب فرزند پسری به نام حبیب شدم.
یک روز دیدم حال و اوضاع خوبی ندارد، نه دکتری در نزدیکیمان بود
و نه بیمارستان های امروزی بود. تا بیایم به خودم بجنبم
حبیب را از دست دادم.
دو سالش بود. باورم نمی شد به این زودی پسرم را از دست بدهم
اما خب خدا خودش زندگی حبیب را به من هدیه داده بود و خودش حبیب را گرفت.
هنوز داغ حبیب از یاد و دلم نرفته بود که همسرم هم در ۲۷ سالگی فوت کرد.
۱۴ ساله بودم که بیوه شدم؛ آن هم با یک فرزند.
پس از فوت شوهرم، مسئولیت زندگی و تربیت دخترم روی دوش من افتاد.
زنی ۱۴ ساله.
نمی دانید بیوه شدن در ۱۴ سالگی چقدر می تواند سخت و دردناک باشد.
خجالت می کشیدم مادر و پدرم اشک هایم را ببینند،
به همین خاطر شب ها هق هق می زدم زیر گریه، آن روزها بار سختی روی دوشم بود.
ازدواج دوم آزیتا لاچینی
سال ۱۳۳۴ بود که با آقای لاچینی در موسسه زبان آشنا شدم.
من شاگرد بودم و ایشان استاد. ازدواج با استاد زبان،
پنج فرزند دیگر هدیه ام کرد. جالب است بدانید آقای لاچینی بود
که مرا وارد حیطه بازیگری کرد. فامیلی اصلی من نیکنام بود
ولی ترجیح دادم همه لاچینی صدایم بزنند. چهار پسر و یک دختر از آقای لاچینی برایم به یادگار ماندند.
اولین فرزندم در ازدواج دومم پسری به نام محمد علی است
که در ۱۹ سالگی ازدواج کرد و یک دختر به نام سارا دارد
که در دانشگاه سوربن فرانسه درس می خواند.
مرگ پسر آزیتا لاچینی
اما پسرم محمدعلی بر سر تزریق یک آمپول انسولین به کما رفت،
هنوز هم آن شب را که این اتفاق رخ داد خوب یادم است.
ساعت نه شب بود که به خانه رسیدیم، دیدم کاری از دستمان برنمی آید.
در وضعیت بدی قرار داشت، محمد علی چهار سال در کما ماند.
خانه ای روبروی بیمارستانش برای زندگی گرفتم.
روبروی بیمارستان جم.
تمام وسایل بهداشتی و بیمارستانی را خریدم و خانه را ایزوله کردم
تا دکترها اذیت نشوند و به راحتی بتوانند به او برسند.
ریه اش هم مشکل داشت و گهگاه تنگی نفسش بیشتر اذیتش می کرد. امانتی خدا بود. باید برایش کم نمی گذاشتم. پس از چهار سال کمای کمرشکن و چهارسال تلاش برای تک تک نفس هایش، از دستش دادم. هر کاری که از دستم برآمد برایش کردم، زنده نماند اما من هیچ وقت از رحمت خدا ناامید نشدم.
سنگینی بیماری محمدعلی و چهار سال انتظار برای بهبود و بالاخره مرگش فشار عصبی زیادی به من وارد کرد. به خاطر همین فشار عصبی، بدنم دچار مشکل شد اما باز هم خدا را شکر می کنم. قبل از مصاحبه با شما داشتم به این فکر می کردم که قرار است برای یک مصاحبه باز خاطرات گذشته ام تکرار شود، خاطراتی که برخی از آنها تلخ هستند.
سرطان گرفتن آزیتا لاچینی
پسر دیگرم محمدرضا متولد سال ۱۳۳۷ بود. ۲۰ ساله بودم که او را به دنیا آوردم. او هم در ۲۷ سالگی یعنی وقتی من ۴۷ ساله شده بودم مرا ترک کرد. در سال ۶۵ او را از دست دادم. دکترم گفته بود که سرطان دارم. پسرم اصرار کرد که برای معالجه به فرانسه سفر کنم. به فرانسه رفتم و به همراه عروسم از آنجا به آلمان رفتیم تا برادر او به معالجه ام بپردازد.
پس از اینکه پزشکان معاینه ام کردند گفتند چیزی نیست و سرطان را تکذیب کردند. شاید این قضیه سرطان هم حکمتی بود تا خبر فوت پسرم را در غربت بشنوم. محمدرضا در ایتالیا مهندسی برق خوانده بود و در رفسنجان سر یک پروژه برقی بود و کار می کرد، حتی به فکرم هم نمی رسید که وقتی برگشتم جسد فرزندم را در سردخانه بیمارستان ببینم.
به یاد دارم ۵۰ روز به دیوار تکیه زدم و گریه کردم. نه خواب داشتم و نه خوراک. محمد مهدی پسر دیگرم است که در سال ۴۲ به دنیا آمد. حدود ۳۰ سال است که در آلمان زندگی می کند و حالا بیشتر از ۵۰ سال دارد، فرزند چهارمم مریم پس از محمدمهدی به دنیا آمد و فرزند پنجمم محمود متولد سال ۵۶ است که شهریور ماه پارسال ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش و از آن موقع است که تنها زندگی می کنم. خدا را شکر همه بچه هایم بهترین بچه های دنیا هستند و هیچ وقت تنهایم نمی گذارند.
بعد از اینکه آقای لاچینی هم تنهایم گذاشت با فیروز بهجت نصیری ازدواج کردم که او هم تنهایم گذاشت. سرطان کبد داشت و بیشتر روزهایمان در بیمارستان میگذشت. روحش شاد. همیشه روی صحنه تئاتر حضورش را تحسین میکردم. به هر حال همه چیز دست به دست هم داد تا من بمانم و داغ رفتن تک تک عزیزانم را بچشم. شاید این هم نوعی امتحان بود.
روزنامه شهروند