علی مشهدی از زندگی عجیب و غریبش میگوید (۲)
علی مشهدی
اگر قرار باشد یک نفر « داستانهای من و بابام ۲» را بنویسد همین علی مسعودی است.
کسی هنوز نمیداند این ماجراهایی که از خودش و پدرش تعریف میکند واقعیت دارد یا در تخیل به آنها رسیده.
البته اتمسفر او جوری است که هر لحظه حتی در غم انگیزترین اوضاع دور و برش اتفاقات بامزه میافتد.
علی مسعودی متخلص به « علی مشهدی » آدم خوشحالی است؛ هر چند که زندگی سختی داشته.
با همه این خوشحالی و انرژی فراوانی که دارد وقتی سرش را روی زمین میگذارد به ثانیه نکشیده خوابش میبرد؛
مثل وقتی که برای عکس گرفتن به آتلیه آمده بود، میان آن همه سر و صدا چرت کوتاهی زد.
علی مسعودی از رفقای نزدیک عطاران هم هست و در کارهای او حضور جدی داشته؛ از نویسندگی تا بازیگری.
این روزها علی مسعودی، پدرش و مادرش (به قول خودش ننهاش) جزو ستارگان برنامه خندوانهاند.
زندگی این آدم خوشحال ناگفتههایی دارد که آنها را با ایدهآل در میان گذاشت.
آقای علی مشهدی دچار بیمعرفتی دوستان شدید؟
نه؛ راستش من نه به کسی التماس میکنم و نه
چیز دیگری.
معتقدم خدا هر اتفاقی را سر موعدش رقم میزند.
شاید ۱۰ سال پیش جنبه الان را نداشتم.
چرا میگویند آدم باید ۱۸ سالگی به بعد گواهینامه بگیرد؟ شاید من هم باید سر زمان مشخص چیزی را داشته
باشم.
من ۱۴ سال پیش خیلی دلم شکسته بود.
به ناامیدی و یاس عجیبی رسیده بودم.
به وضعیتی رسیدم که جز لباس تنم چیزی نداشتم.
رفتم حرم امام رضا(ع) و جلوی پنجره فولاد ایستادم.
پشتم را چسباندم به پنجره فولاد و گفتم یا امام رضا خدا که دست همه بندههایش را میگیرد، تو پشت
من باش و ضامن من شو که خدا خواستههای مرا بدهد.
بدون غلو از آن سال به بعد ماجرای زندگی من عوض شد.
این را به همه میگویم که اگر در اوج دلشکستگی از امام رضا (ع) بخواهید، به شما میدهد چون
خیلیها را دیدم و حتی در مورد خودم.
داریوش سلیمی از سال ۵۵ تا ۶۷ در یک باشگاه ورزشی مدیر بود و حقوق میگرفت.
برایم تعریف کرده بود که یک روز با صاحب باشگاه درگیر میشود.
احساس حقارت میکرد و دلش شکسته بود.
کلید باشگاه را جلوی صاحب باشگاه پرت میکند و گریهکنان میرود.
یک پیکان درب و داغان داشت.
تازه هم ازدواج کرده بود.
با همسرش بدون هیچ وسیلهای راهی مشهد میشود و کل مسیر را گریهکنان میرود.
وقتی به فلکه آب میرسد، ماشین را رها کرده و به سمت حرم میرود.
آنجا بهشدت گریه و درد دل میکند.
باور نمیکنید چهار ماه نمیکشد میرود تا همان باشگاه را بخرد.
گفت یک چک ۱۷ میلیونی گذاشتم روی میز طرف و گفتم باشگاهت مال من.
رفیق دیگری داشتم که از کارواش بیرونش کرده بودند؛ سال ۸۱ بود چون عاشق ماشین دوو سییلو بود، به او
میگفتم حسن سییلو.
دلش شکسته بود.
رفت حرم به دو سال نکشید کارگاه زد، ماشین خرید، ازدواج کرد.
خود من در زندگیام همه چیز را سپردهام به امام رضا (ع).
هیچوقت در این سالها از اینکه نرسیدم و نشده ناراحت نشدم چون به نظرم حتما حکمتی در کار بوده.
هفت سال پیش خواهرم فوت شد در حالی که دو فرزند داشت.
او ساعت ۸ فوت شد و من ساعت ۸:۳۰ به خانهاش رسیدم.
پرستارش که در را باز کرد، گفت خواهرتان آخرین جملهای که گفت این بود که بچههایم را بعد از خدا
به علی میسپارم.
من هفت سال است که از بچههای خواهرم نگهداری میکنم.
پسرش همان کودکی است که در «سهدرچهار» نقش بچه کوچک خانواده را داشت.
آنجا تازه زمان شروع بیماری خواهرم بود.
از همان موقع بچهها را پیش خودم نگه داشتم.
امین پیش من است.
به واسطه همین دو بچه یتیم خدا خیلی به من عنایت دارد؛ وگرنه یک بچه شهرستانی مثل من کجا و
اینجا کجا؟ افتخار دیگرم این است که در پشت مقام ابراهیم بعد از دو رکعت نماز نساء پای مادرم را
وقتی داشت نماز میخواند، بوسیدم.
وقتی نمازش تمام شد گریه کرد و گفت خدایا بچهام هرچه میخواهد به او بده و دست به خاک که
میزند، طلا شود.
سال ۹۰ او را بردم مکه و تا دقیقه آخر هم نمیدانست.
هیچ قدرتی بالاتر از دعای پدر و مادر نیست.
من هرچه که میخواستم خدا به من داده است
شما چه خواستهای داشتید؟
راستش من هرچه که میخواستم خدا به من داده است.
امام رضا (ع) همیشه پشت من بود و دعای مادرم آن را دوقبضه کرد.
ساعت ۶ بعدازظهر سال ۸۸ پدرم فوت شد.
ساعت ۱۰ شب مجید صالحی، امیر نوری، سعید آقاخانی و…
همه آمدند.
وقتی وصیتنامه پدرم را باز کردم، او تنها یک صفحه نوشته بود، تاریخ آن هم ۲۰ روز قبل از فوتش
بود.
آخرین جملهای که نوشته بود این بود که علی جان دوستت دارم و روی ماهت را میبوسم.
هیچ افتخاری بالاتر از این نیست که بدانی پدر و مادرت از تو راضی هستند.
میدانم مادرم و خواهرم هم از من راضی هستند.
چند بار خواب خواهرم را دیدهام.
یک بار خواب دیدم با بهار و دادا که از من جلوتر میرفتند، به آپارتمانم میرویم.
وقتی داخل شدیم یکدفعه صدای خواهرم را شنیدم که صدایم زد.
برگشتم او را دیدم که با همان لباس زمان بیماریاش بود.
به من گفت دوست دارم پیش تو باشم.
هنوز حالت بیماری را داشت.
او را آوردم داخل و روی تخت گذاشتم.
مرا بوسید و گفت خدا خیرت بدهد که اینطور از بچههایم مراقبت میکنی.
اینها خیلی افتخار و حال است.
به این معتقدم شما بهار که بکارید حتما پاییز برداشت میکنید.
قرار نیست همین فردا نتیجه کارت را ببینی.
هر زمان دلم میشکند، نامردی در حقم میشود و زورم به جایی نمیرسد، میروم حرم امام رضا (ع) و به
خودش واگذار میکنم چون او خودش میداند چه کار کند.
اینکه بازیگر نشدید به این علت نبود که فکر میکردید خوش قیافه نیستید؟
من هنوز هم همین فکر را میکنم اما دلیلش این نبود.
مهم این است که از من دعوت بشود.
نمیشود خودم را به زور سنجاق کنم.
شما برای مصاحبه با من تماس میگیرید.
من که نمیتوانم بگویم بیایید با من مصاحبه کنید.
«بایدی» در کار نیست.
باید در دلت باشد.
رامبد در دلش ایمان داشت که من گل میکنم.
عطاران این اعتقاد را نداشت؟
من رضا را برای مرام و معرفتش دوست دارم نه اینکه به من کار بدهد.
رفاقت باید دلی باشد.
تا به امروز هیچوقت با کسی رفیق نشدم که بگویم آخجوون به او وصل میشوم که از کنار او به
جایی برسم! وقتی خودت را به امام رضا (ع) سپردهای نباید از آدمها چیزی بخواهی.
یک وزیر که تو را وزیر نمیکند.
درنهایت تو را معاون خودش میکند ولی خدا و امام رضا (ع) اگر بخواهند تو را بالا ببرند، به جایی
میرسانند که باور کردنی نیست.
شما آدم معتقدی هستید؟
خیلی سال است که اینطور هستم.
ما یک خانواده کاملا مذهبی بودیم.
هر زمان به مادرم زنگ بزنید یا روضه است یا حرم یا کلاس قرآن.
۷۲ سال سن دارد و الان ناخوش احوال است.
او را آوردهام تا مدتی پیش خودم باشد.
به زور نگهش داشتهام چون تمام عشق او این است که برود مشهد.
من صبح که از خواب بیدار میشوم باید به دو نفر زنگ بزنم؛ اول مادرم و بعد رفیقی است که
۱۰ سال پیش با او رفیق شدم به اسم بیژن پیشدادی که بازیگر است.
در سریال «قرارگاه مسکونی» نقش راننده را داشت.
او بسیار انسان بزرگی است.
۸ سال برای این کشور جنگیده است.
نخستین بار سر همان کار با او آشنا شدم.
من آدم بسیار نترسی هستم ولی همیشه میگویم دم همه آنهایی که رفتند جنگ گرم.
در آن سالها آنها با علم به اینکه کشته میشوند به میدان جنگ میرفتند؛ این خیلی حرف است.
بیژن چیزهایی را در زندگیاش بخشیده که باور کردنی نیست.
گاهی که خودم را جای او میگذارم، نمیدانم اصلا این کارها از من برمیآید یا نه.
آدم باید خیلی وجود داشته باشد که خانه دو هزار متری در منظریه را رها کند و برود در خیابان
فلاح در یک خانه ۵۰ متری زندگی کند.
تا به امروز هیچوقت با کسی رفیق نشدم که بگویم آخجوون به او وصل میشوم که از کنار او
به جایی برسم
به جز بچههای سینما رفیق عادی هم دارید؟
بله و با هم رفت و آمد هم داریم.
حتی با رفیقهای قدیمیام.
به نظرم رفیق خیلی خوب است.
تمام برادران من مردند.
ما ۱۳ بچه بودیم، خواهر و برادر.
الان فقط پنج نفرمان مانده است.
یکی از برادرهایم به اسم محمدمهدی در حوض خفه شد.
رفقایتان از شما نمیخواهند که آنها را بازیگر کنید؟
نه؛ هیچکدامشان.
آخر هرکدام از آنها برای خود شغل مشخصی دارند.
به شما نمیگویند بازیگران سینما را ببینیم؟
نمیدانم چه بگویم اما اکثر رفقایم مرا به خاطر خودم دوست دارند.
مثلا با احمد (یکی از دوستانم) از سال ۶۴ رفیق شدم.
من برای دوستان سابقم هیچ فرقی نکردهام.
سن من سن جوانی نیست که جوگیر شوم.
رفقایم هم عوض نشدهاند.
نخستین دستمزد شما چقدر بود؟
۱۵هزار تومان برای ۶۰ آیتم برای «ساعت خوش» که بعد از یک ماه به
من پرداخت کردند.
بعد از آن دورهای که گفتید دلتان شکست و روزهای بدی داشتید، به خودتان نگفتید به شهر خودم
برگردم و تهران را رها کنم؟
نمیدانم…
چرا اما معتقدم وقتی هدف و ایمان داشته باشی به آن میرسی.
باید تلاش کنی.
دو چیز در زندگی آفت است؛ اول ناامیدی و بعد هم غرور.
اینها سم هستند.
باید همیشه حواست باشد.
مگر آدم چقدر عمر میکند.
من ۴۳ سال عمر کردم و اگر مثلا خوشبینانه ۷۰ سال عمر داشته باشم، چیزی به آخرش نمانده….
قرار نیست کسی از آدم ناراحت شود.
تمام حال خوش من این است که یک آبگوشت بار بگذارم و نصف سوپراستارها را دعوت کنم در همان خانه
۸۰ متری که در آن ساکن هستم.
کدامیک از کارهایتان را بیشتر دوست داشتید؟
سریالهای «قرارگاه مسکونی»، «سهدرچهار» و «سهدونگ سهدونگ».
یکجورهایی اکیپهای خودمان بود.
به خصوص در «قرارگاه مسکونی» شرایط بدی بود اما کلی عشق داشتیم.
حوالی چیتگر بودیم.
من رابطهام با بچهها خیلی خوب است.
همانطور که گفتم حدود ۱۰ سال است که مستاجر رضا عطاران هستم.
تصمیم هم ندارم از خانهاش بروم.
خانه در مجتمعی در سعادتآباد است.
رضا دل خیلی بزرگی دارد.
یک تعارف کرد، من هم استفاده کردم.
البته خانه را خام تحویل گرفته بودم و هنوز کامل نبود.
مدت ۴۰ روز خانه جواد میخوابیدم.
من عادتهایی دارم مثلا دوست داشتم ف