لیلی گلستان از زندگی شخصی و خاطرات دوران کودکی اش می گوید !(۱)
لیلی گلستان
هر مقدمه ای برای گفت و گو با لیلی گلستان به نوعی یک موخره نچسب و اضافه است.
او نه نیازی به معرفی دارد و نه حتی اگر بخواهیم معرفی اش کنیم، پرداختن به همه جنبه های زندگی
اش، در مجال و حوصله این نوشتار است.
باید به طور خلاصه این را به خوانندگان این مصاحبه بگویم که خانواده گلستان، در چهارراه تاریخ ایران ایستاده اند
و لیلی به عنوان دختر بزرگ این خانواده عجیب و غریب، تنها بازمانده ترک وطن و خاک نکرده آن است.
لیلی گلستان، مترجم است، گالری دار است، در مدرسه هنرهای تزیینی پاریس، طراحی پارچه و ادبیات فرانسه و تاریخ هنر
جهان را در کلاس های آزاد دانشگاه سوربن خوانده.
در طول زندگی اش با برجسته ترین چهره های هنری قرن اخیر ملاقات کرده و کسی نیست از صادق هدایت
تا تارکوفسکی که او ندیده و نشناخته باشد.
این ها اما همه سویه فعالیت های حرفه ای اوست؛ در سوی دیگر، نام فامیلی اش سنگینی می کند و
ما را به یاد پدرش، برادرش، همسرش، فرزندانش و ماجراهایی از تاریخ ادبیات ایران می اندازد.
اما چالش اصلی این مصاحبه طرح سوالاتی از چند و چون آن ها نبود، چرا که لیلی گلستان، خود در
مصاحبه مفصلی که پیشتر به کتاب بدل شده، تمام این ها را گفته و خوانندگان خود را یافته است.
این مصاحبه حتی ادعای یک مصاحبه متفاوت را هم ندارد.
بیشتر یک دیدار صمیمی است پشت به پشت انتشار کتاب تازه ای از گفت و گوهای ابراهیم گلستان که احتمالا
به زودی جنجال های تازه ای را به راه خواهد انداخت! اگر این طور باشد، این گفت و گو نیز
حرف های تازه ای برای گفتن و حتی ثبت در تاریخ دارد.
چه، این جا، مخاطب به فقط با لیلی گلستان دختر، همسر، خواهر و مادر، بلکه با لیلی گستان عصیانگر مواجه
خواهد شد که رابطه خودش را با مغناطیس احترام برانگیز پدر در هم می ریزد و حرف های مگو می
زند.
خانم گلستان، اجازه بدهید گفت و گو را با تشریح موقعیت استثنایی شما در خانواده شروع کنیم. شما را به عنوان دختر ابراهیم گلستان، همسر نعمت حقیقی، مادر مانی حقیقی و… می شناسند. اما تمام بخش های موقعیت مورد بازخوانی قرار نگرفته اند. مثلا کمتر از مادرتان حرف به میان آمده و از تاثیری که او روی شخصیت شما داشته، به این موقعیت استثنایی باور دارید؟
خودم نمی دانستم، آن قدر به گفتند که کم کم باورم می شود.
مادرتان چطور؟ هنوز زنده هستند؟
نه خیر، دو سال است فوت کرده اند.
رابطه شما با مادرتان چطور بود؟
خب، مادرم بود؛ یک مادر خیلی واقعی، یک زن با ایثارگری و فداکاری؛ بسیاری زیاد.
من گاهی اوقات عصبی می شدم از این که همه اش از خود می گذرد و به بچه و شوهرش
می رسد، خودم معتقد هستم که آدم باید به خودش هم برسد، به اطرافیانش هم در حد توانایی های خودش
برسد ولی این که هیچ چیز را برای خودش نخواهد و همه چیز را برای بچه و شوهر بخواهد، کار
درستی نیست.
روی بقیه فشار می آورد.
مادرم برعکس خیلی ها، به ظاهر آدم متجدد و مدرنی بود ولی در درونش یک زن کاملا سنتی وجود
داشت؛ یک همسر و یک مادر کاملا سنتی.
به او ایراد داشتم و همیشه هم به خودش می گفتم.
خیلی به من خوش نمی گذشت که می دیدم این قدر نسبت به خودش بی تفاوت است.
واقعیتش این است که به ما می رسید و ما خوشحال بودیم که به ما می رسد ولی اصلا به
خودش نمی رسید.
یک جاهایی خیلی کوتاه می آمد، مخصوصا در مقابل پدرم خیلی خیلی کوتاه می آمد.
این اخلاق سنتی بیش از حد ایثارگرش را خیلی بر نمی تابیدم.
ولی این طور بود و تا آخر هم همین طور ماند.
یکی دیگر از ویژگی های سنتی خانواده شما نظم و انضباطش بود.
بله، نظم و انضباط چیزی بود که من هنوز هم به دختر و پسرهای جوانی که گاهی می آیند با
من کار می کنند، گوشزد می کنم و به نظر واقعا مهم است.
چون نظم و انضباط و یک جور معیار برای کارهایی که انجام می دهیم، به ما دیسیپلین و به طرف
های کاری ما، اعتماد می دهد.
اکثر بچه ها و جوان های الان خیلی شلخته و بی انضباط شده اند.
مثلا مجسمه ساز جوانی می آید و مجسمه می سازد اما کار آخری که باید روی مجسمه بکند، درست انجام
نمی شود.
نقاش، نقاشی می کشد اما قابش افتضاح است، یک جای مجسمه کج شده، یک جای تابلو ریختگی دارد.
برای همین هاست که من تاکید دارم روی نظم و انضباط.
خود من هم خیلی از نظم و انضباط خودم نتیجه خوبی گرفته ام.
آدم های زیادی از من می پرسند که چطور در طول روز به این همه کار می رسی؟ می دانید،
من هم مادر بودم، سه بچه کوچک در انقلاب و جنگ و تنها!
باید آشپزی می کردم، رخت می شستم،
اتو می کردم و….
همه این کارها را کردم، ترجمه هم کردم، کتاب فروشی داشتم و بعد هم گالری داشتم؛ شکر.
اگر همه این کارها را انجام داده ام و حالا می گویم «شکر»، به این خاطر است که فکر می
کنم برنامه ریزی درستی در زندگی دارم.
همه این ها از عوارض نظم و انضباط بوده.
ریشه این نظم و انضباط از پدر می آمد؟
از هر دو.
مادرم هم خیلی خیلی آدم دقیق و منظمی بود.
دوستانم به من می گویند «وقتی با تو قرار داریم، هول می شویم، برای این که تو همیشه سر ساعت
و دقیق به قرار می رسی!» خب، به نظر من باید این طور باشد، چرا باید کسی را سر قرار
معطل کنم؟ این بی احترامی به طرف مقابل است.
نادیده گرفتن حق اوست اگر تاخیر داشته باشم و من ترجیح می دهم که این اتفاق نه برای خودم و
نه برای مخاطب خودم نیافتد.
این است که جاهایی همه به من ایراد می گیرند که چرا زیادی مرتب و منظم و سر ساعت هستم.
ولی هیچ وقت نتیجه بدی از این اخلاقم ندیده ام، برعکس نتیجه اش خیلی خوب بوده، یعنی مردم می توانند
این طور روی آدم حساب کنند و مطمئن باشند که اگر به لیلی گلستان می گویم این کار را برای
من بکن، حتما می کند و اگر هم بخواهد نکند، فوری می گوید نمی کنم.
پس دو ویژگی مهم در خانواده شما بوده است: نظم و انضباط و ایثار.
خانواده شما چه ویژگی هایی داشت که این دو صف را در شما ماندگار کرد؟
در خانواده های ایرانی، ایثار
معمولا همیشه از سوی مادر بوده.
می دانید، «مادر ایرانی» چیز عجیب و غریبی است و من خیلی نمی پسندم.
نمی پسندم که بچه های خود را لوس می کنند و خودم هم درباره فرزندانم، این کار را نکردم.
اما در مورد نظم، پدر و مادر من آدم ها مرتب و منظم و سروقتی بودند.
پدرم همه اعمالش درست و محکم بود، آن قدر که یک جاهایی با بچه های خودش هم انعطاف نداشت.
سرسخت بود، خیلی! محال است بعضی از سرسختی های او را فراموش کنم.
سرسخت و بی انعطاف بود و روی ما زیاد فشار می آورد.
چطور؟ این فشارها را چطور حس می کردید؟
در حوزه تربیتی، رفتاری، رابطه با آدم ها و همه این ها.
یک جوری خشونت و استبداد در ذاتش بود، دموکراسی در خانه ما اصلا وجود نداشت.
اگر دموکراسی را خیلی ساده این طور تعریف کنیم که «هر کاری هر کسی دلش می خواهد آنجا بدهد اما
در حدی که به کسی ضرر نزند»، این در خانواده ما نبود.
هر کاری «ایشان» دلش می خواست ما انجام بدهیم، باید می کردیم.
این اصلا به نظر من خوب نبود و هنوز هم نظرم همین است.
البته این رفتار پدرم، روی من کمتر فشار آورد، چون به هر حال، هم بچه اول بودم و هم دختر
بودم.
انگار کمی رعایت می کرد اما روی کاوه خیلی فشار آورد تا جایی که از کاوه یک آدم عصبی و
همیشه مضطرب ساخت.
ما خیلی از رفتار پدرمان رنج کشیدیم واقعا.
اما با تمام این ها بچگی خوب و جالبی داشتیم.
آدم های جالب خانه ما می آمدند و حرف های جالب می شنیدیم.
همیشه به مهمانان خانه نگاه می کردم و می گفتم چقدر این ها خوب هستند و حرف های جالب می
زنند و خب چنین چیزهایی برای دختری به سن و سال من واقعا لذت آور و شادی بخش بود اما
در همان لحظه ها، نگران این بودم که الان خشونتی به من وارد می شود.
نمی شد در آن خانه امنیت و آسایش مداوم احساس کرد.
یادتان هست یک زمانی بود که وقتی مهمانی ترتیب می دادند نگران این بودند که یک نفر در خانه را
بزند و مهمانی را زهر کند؟ همان حس، دقیقا همان حس با ما بود.
من همیشه این را با آن مقایسه می کنم.
مقایسه درستی است به نظر من.
آرامش مستمر و عمیق نداشتم، یعنی مدام نگران بودم که الان اتفاقی می افتد، پدرم چیزی به من می گوید
یا حرکتی می کند که رنجیده خاطر شوم.
این اتفاق ها هم می افتاد، به صورت دائم! یک وقت هایی با خودم فکر می کردم که حتما می
خواسته با این روش ها مرا تربیت کند، ولی می توانست نرم تر و مهربانانه تر باشد.
این گله مندی را از پدرم همیشه دارم.
مادرتان چطور؟ او بالاخره به عنوان مادر وظیفه ای داشت که شما را بشنود و حمایتتان کند.
مادرم؟ سکوت و تسلیم! «پدرتان است، هر چه بگوید باید سکوت کنید!»، «در اتاق تان بمانید، در را ببندید و
سکوت کنید!» مدام کار ما همین بود.
هر زوری به ما وارد می شد و می خواستیم اعتراض کنیم، نمی گذاشت.
پس درواقع شما هم مثل مادرتان جبهه را خالی می کردید؟
باید خالی می کردیم، نه این که خودمان بخواهیم
خالی کنیم، نه! من آدم جبهه خالی کنی نیستم! وقتی هم خودم شدم و مستقل زندگی کردم، جبهه ام را
هرگز خالی نکردم و همیشه اعتراض کردم و همیشه حقم را هم حتی اگر شده به زور، گرفته ام.
ولی تا آن دورانی که در آن خانه زندگی می کردیم، یا حق را به زور! به ما می دادند،
یا این که خودمان نمی توانستیم آن را بگیریم! (می خندد اما با بغض)
قسمت مثبت این ماجرا این است
که جنگجو بار آمده اید و برای هر چیزی جنگیده اید!
از نتایج بدی که داشت این بود که بدون
هیچ دلیلی ما از داشتن یک خانه گرم و صمیمی محروم شدیم.
راستش ما در ابتدا خیلی آدم های مرفهمی نبودیم، بعد از این که بابا کار کرد و کارش ترقی داشت،
کمی به رفاه رسیدیم.
وقتی آمدیم این جا (به خانه خودش که محل این مصاحبه است، اشاره می کند؛ جایی در دَرّوس) همه اطرافمان
مزرعه گندم بود و بیابان! یادم است که پدرم برای این که زمین بخرد و خانه بسازد، فقط پول چنین
جایی را داشت و آخرش هم خودش آجر به آجر این خانه را ساخت.
همین خانه را که الان گالری شده قبلا هم شما این جا کتاب فروشی داشتید؟
این خانه را نه، خانه
خودش را که آن طرف است.
بنابراین ما جای خیلی پرتی زندگی می کردیم که یادم است پرویز داریوش وقتی می خواست به خانه ما بیاید،
دم بیمارستان «هدایت» که خیلی از این جا دور است داد می زد: «گلستان، من رسیدم» و ما صدایش را
می شنیدیم.
خنده دار است.
این جا فقط بیابان بود، هیچ صدایی نبود غیر از این که کسی داد بزند و ما بشنویم.
خیلی ها از دوستان پدرم که می آمدند به دیدن ما این کار را می کردند.
آن زمان در این محله، فقط خانه ابراهیم گلستان بود و بیمارستان هدایت.
همه جا یا مزرعه گندم بود یا خاک بود و خاک…
نه کوچه بود و نه خیابان.
و شما از این خانه رفتید؟
پدرم اشتباهی که کرد این بود که خیلی زود ما را از محیط خانه
و دوستانمان محروم کرد.
درست است که ما یک جای پرت زندی می کردیم اما به هر حال خانواده ای بود و دوستانی.
خانه پدری بود بالاخره! سرپناه داشتیم، می خوردیم، مدرسه می رفتیم، دوستان ما می آمدند، دوستان او می آمدند و
جالب بودند.
ولی ما را برداشت و برد از این زندگی.
مرا در سن ۱۶ سالگی فرستادند فرانسه در یک در راهبه ها! چرایش معلوم نیست.
هنوز هم وقتی به این سفر فکر می کنم، دلیل این تصمیم را نمی فهمم.
من چه گناهی کرده بودم که باید به چنین جایی می رفتم؟ در آن دیر حدود ۹- ۱۰ ماه
از صبح تا شب فقط گریه کردم و یادم است ۱۵ کیلو لاغر شدم.
هیچ چیز نمی خوردم.
اعتصاب کرده بودم.
فقط اشک بود.
هرکس که آمد از دوستان پدرم و مرا می دید، بر می گشت و به پدرم خبر می داد که
بچه ات دارد می میرد، اما او می گفت نه! بادی همان جا بماند، عادت می کند! من عادت نکردم.
نخواستم عادت کنم واقعا.
یک لجبازی وحشتناک در من بود و بعد که من را برگرداندند، در سن ۱۶ سالگی زخم اثنی عشر گرفته
بودم.
به مدرسه خودم برگشتم، یک سال عقب افتاده بودم، ۱۵ کیلو لاغر شده بودم و آخرش هم نفهمیدم که فایده
این کار چه بود.
وقتی که برگشتید، از پدرتان نپرسیدید که دلیل این تصمیمش چه بود؟
نه! عصبانی بود از برگشتنم.
خیلی بداخلاقی کرد.
تا مدتی هم قهر و عصبانی بود.
بعد هم دیگر وا داد و نوبت کاوه شد! با کاوه هم همین کار را کرد.
او خیلی بچه بود.
دلبستگی عجیبی به مادرم داشت.
اصلا کاوه و مادرم، عاشق و معشوقی بودند جدا از تمام خانواده.
مادرم هم بلند شد و رفت پیش کاوه ماند.
کاوه را کجا فرستادند؟
انگلیس.
در یک مدرسه سربازی که مربوط به ارتش انگلیس بود! راستش را بخواهید نمی دانم چرا این کار را با
ما کرد.
هنوز هم مانده ام.
شنیده بود مدرسه خوبی است بهترین مدرسه لندن است و تصمیم گرفته بود کاوه را بفرستد آن جا.
کاوه هم یک مدت طولانی آن جا ماند و درس هم خواند ولی یک روز دیدیم در خانه را زدند
و کاوه آمد داخل.
فرار کرده بود از مدرسه.
پول هم که نداشت، رفته بود کنار جاده دست تکان داده بود، ماشین ها از راه ترکیه به ایران
رسانده بودندش.
جلوی در خانه بود با موی بلند دوره، دوره هیپی ها و بیتل ها بود دیگر! پدر من دیوانه شد.
آن زمان هنوز تلفن و این ها نبود، نامه بود.
تا نامه برد و بیاید، کاوه آمده بود و ماند.
با همان موی بلند و رفتار اعتراض آمیزش ماند.
نرفت و کار کرد و عکاس شد.
ولی همیشه فکر می کردم برای چه این کار را با ما کردند.
آن مدرسه چه تاثیری روی لیلی گلستان گذاشته؟
من هیچ از آن مدرسه یاد نگرفتم.
حتی زبان فرانسه هم یاد نگرفتم.
با همه فارسی حرف می زدم، آن ها هم نمی فهمیدند.
من جوری لجبازی کردم که انگار می خواستم استبدادی را که سال ها بر سرم آمده بود، جواب بدهم! می
خواستم کاری کنم که حقم را بگیرم و گرفتم.
دو سال بعد از این که از آن دیر به خانه برگشتم، یک روز مادرم با مهربانی پرسید که حالا
آمادگی برگشتن را داری؟ و من جواب دادم که الان می خواهم بروم و رفتم و چهار سال آن جا
ماندم.
بزرگ تر شده بودم.
در خود پاریس برایم خانه گرفتند.
همه چیز عالی بود و به من خیلی خوش گذشت.
بعد از ۴ سال هم طراحی پارچه خواندم، هم رفتم و در کلاس های آزاد سوربن، تاریخ ادبیات یاد گرفتم،
تاریخ هنر خواندم، خلاصه همه چیز عالی بود.
شب ها اپرا و تئاتر می رفتیم و خلاصه هر کاری که آدم باید در غرب انجام بدهد و هر
چیزی که آدم آن جا باید یاد بگیرد، من انجام دادم و آموختم.
و بعد برگشتم.
به خاطر زخم اثنی عشری که از سفر قبلی پیدا کرده بودم، مرا بردند پیش پزشکی که از اقوام صاحب
کارخانه جات مقدم بود.
این کارخانه پارچه بافی آن زمان تازه باز شده بود و وقتی که آن دکتر فهمید در فرانسه طراحی پارچه
خوانده ام، مرا به آن ها معرفی کرد.
آن ها هم خیلی استقبال کردند که خانمی از پاریس آمده و طرحی پارچه خوانده و این طور شد که
دو سال در این کارخانه مشغول به کار شدم؛ یک دوره عالی و پر از خاطره های خوب.
در این اثنا هم آقای فرخ غفاری که دوست پدرم بود به من خبر داد که آقای قطبی دارد
تلویزیون ملی ایران را تاسیس می کند و قرار است یک تلویزیون متفاوت بسازد.
من هم که طراحی پارچه و لباس برای تئاتر خوانده بودم، قرار شد به عنوان طراح لباس در تلویزیون استخدام
شوم و شدم.
شدم چهارمین کارمند استخدام شده تلویزیون ملی!
همه چیز تازه بود و پر از شور و هیجان.
تا ۳ صبح، همه کار می کردیم بدون اضافه حقوق و درخواست! فقط شور و هیجان داشتیم و این خودش
کلی خاطره خوب برایم ساخت.
هشت سال در تلویزیون کار کردم و چند تئاتر هم طراحی لباس کردم.
بعد آقای قطبی گفت، تو سزاوار چیز بیشتری هستی.
با حفظ شغل طراحی لباس، همزمان رئیس برنامه بچه ها هم شدم.
پس شما اولین مدیر برنامه کودک تلویزیون هستید؟
اولین برنامه را برای بچه ها در تلویزیون ملی ساختیم.
یک برنامه ای داشتیم نیم ساعته که بچه ها برای همدیگر قصه می گفتند.
اسم برنامه هم بود: «بچه ها قصه بگین».
آن قدر جذاب شد که بعدها یک جایزه هم گرفت و همین بهانه ای شد که من بروم مدیریت بخش
نوجوان تلویزیون.
آن جا کار مقداری سخت تر بود.
در همان زمان بود که با نعمت حقیقی در تلویزیون آشنا شدم.
عاشق شدیم و ازدواج کردیم.
مانی پسرم دنیا آمد و بعد هم در زایش دوم، بچه هایم دوقلو بودند.
دیگر نیم شد کار کرد.
یک بچه سه ساله داشتم و دو بچه هم که تازه آمده بودند.
اصلا امکان کار نبود.
نعمت هم رفته بود به سینمای فارسی؛ از تلویزیون بیرون آمده بود و با کیمیایی کار می کرد.
وضع مالی ما خیلی بهتر شده بود.
این بود که دیگر کارم را کنار گذاشتم و بچه داری می کردم.
در خانه نشستم و ترجمه می کردم.
سال ۴۷ ازدواج کردیم، سال ۴۸ هم مانی به دنیا آمد و من هم با ترجمه اولین کتابم، کارم گرفت!
شانس!
خب این سال ها، سال های عجیبی است در تاریخ معاصر؛ فعالیت های سیاسی، زندان ها، شب شعرها، آدم
های این دوره.
همه چیز بوی سیاست می داده.
شما چقدر این فضا را احساس و درک می کردید؟ اصلا با اجتماع و بیرون ارتباطی داشتید؟
فضای پرتنشی بود.
ما زندگی خودمان را داشتیم ولی خانه مان، خانه پرتنشی بود.
چون آدم های مختلف به آن رفت و آمد داشتند.
اغلب هم چپی بودند؛ نصف، توده ای و نصف، چپ بودند.
اصولا پدرم هیچ وقت با سلطنت موافق نبود همیشه اذیت می شد اما با چپ ها هم اختلاف سلیقه داشت.
یک جور آدم مستقلی بود که فکرها و کارهای خودش را داشت.
حالا اگر بخواهیم نگاه کنیم، می بینیم که از نظر سیاسی نظر درستی داشت.
ولی آقای گلستان یک تفاوتی با بسیاری از روشنفکرهای آن دوره داشت.
یعنی امروز که نگاه می کنیم به نظر می رسد، دولت او را به رسمیت می شناخته و به او
کار سفارش می داده است.
دولت هویدا خیلی دولت باهوشی بود، مخصوصا شخص هویدا.
مقصود فیلم های پدرم را فهمید.
تا قبلش نمی فهمیدند.
مثلا فیلم «گنجینه های گوهر» که جواهرات سلطنتی را نشان می داد، خیلی فیلم قشنگی است و گفتار فوق العاده
ای هم دارد اما همه اش فحش می دهد که شاهان برای چه این قدر جواهر داشتند؟! و از کجا
آورده اند؟! خب او این فیلم را ساخت و با پول دولت هم ساخت.
کلک می زد، دائم کلک می زد تا بتواند حرفش را بزند.
با پول دولت، به خود دولت، به سلطنت فحش می داد.
مثلا «مارلیک» را ساخت؛ همه اش انتقاد بود و اعتراض.
اما برای این که این حرف را با پول دولت بزند، مجبور بود کلک بزند.
کاوه هم همین طور بود اما من کمتر این زرنگی را دارم.
پدرم خیلی حواسش جمع بود که گیر نیافتد تا این که سر فیلم «اسرار گنج دره جنی»، ساواک آمد و
بردش.
البته آن موقع ها آدم را جایی نمی بردند که کسی نداند کجاست! پارتی داشتیم و ۴- ۵ روز بیشتر
نماند و همان مدت کم بازداشت هم رویش اثر خیلی بدی گذاشت و رفت.
استودیو را فروخت و: «دیگر این جا نمی مانم!» و رفت.
خیلی ها بعد از انقلاب رفتند اما پدرم قبل از انقلاب رفت.
خیلی هایی هم که رفتند، رفتنشان بی خودی بود.
می گفتند ما نمی توانیم این جا بمانیم.
به قول معروف این جا جای ما نیست! خب این ها رفتند، آن جا چه کاری کردند؟ کدامشان کار کردند؟
از امیر نادری بگیرید، سهراب شهید ثالث و حتی پدر خود من.
یادم هست این جا که بود، هر روز صبح که می خواستیم صبحانه بخوریم می گفت دیشب این را نوشتم،
بیایید برای شما بخوانم.
خب چه شد بعدش؟ هیچ نشدند.
کدامشان کاری کردند؟ هیچ کدام.
ساعدی چه کار کرد؟ سهراب شهید ثالث چه کار کرد؟ امیر نادری رفت و چند فیلم هم ساخت، اما واقعا
فیلم های خوبی نبودند.
خب، این یک مقدار سلیقه ای است، چون به نظرم افرادی چون شهید ثالث و ساعدی اصلا به این دلیل
ترک وطن کردند که بروند آن جا و تدریجا خودکشی کنند.
پدرتان را هم می شود جزء این دسته به حساب آورد؟
واقعا برای چه رفتند؟ ساعدی چه مشکلی داشت؟ در
زمان شاه زجر می کشید، بعد از شاه برای چه رفت؟ مگر نمی خواستی شاه برود، رفت دیگر، بمان.
پدر خود من هم همین طور.
پدرم میشه موافق انقلاب بود.
خب انقلاب شد، چرا برنگشت؟
فکر می کنید چرا برنگشت؟
نمی دانم.
پیر هم نبود که بگویم حوصله درگیری نداشت.
آن موقع هنوز شصت سالش هم نشده بود.
من فکر می کنم آدم هایی که رفتد، اشتباه کردند و آدم هایی که ماندند همه در حرف های خودشان
زحمت کشیدند و کار کردند.
مثلا گلشیری کار کرد، حتی با زجر.
پدرش درآمد، پدر ما هم درآمد.
ما که آدم سیاسی هم نبودیم، پدرمان درآمد.
مگر وقتی که کتاب فروشی دایر کردیم، کار آسانی بود؟ مگر ترجمه های من آسان چاپ می شود؟ هنوز هم
سخت است این کار! مگر گالری داری کار آسانی است که می گفتند این تابلو نباشد این تابلو باشد، این
نباشد این باشد.
حرف چیزی دیگری است؛ ما ماندیم و سختی کشیدیم و کار کردیم و به درد خوردیم.
خودم که هیچ ولی گلشیری چند نویسنده تحویل این مملکت داده است؟ آیدین آغداشلو چند نقاش تحویل مملکت داده؟ چه
کلاسی این آدم داشت که هر چه نقاش خوب داریم از کلاس او بیرون آمده.
این ها مهم است.
من هم آن نقاش ها را حمایت کردم با همین گالری گلستان.
کارهایشان را آوردیم این جا، برایشان فروختیم و معروفشان کردیم.
به همین خاطر است که می گویم رفتن کار بسیار احمقانه ای بود.
کتاب هفته خبر