مروری بر زندگی احمد محمود راستی/او در نوشتن و در قولوقرارهاش بسیار باانضباط بود

احمد محمود راستی
در اوایلِ تابستانِ شصتونه یک روز درآمد که میخواهد رمانی در بارۀ جنگ بنویسد، که شاید ادایدینی به همولایتیهاش باشد،
و نوعی تجدیدنظر و تکمله بر «زمین سوخته» که در نوشتن و چاپِ آن قدری تند رفته بود.
«زمین سوخته» زمانی منتشر شد که هنوز ترکشهای انفجار جنگ و غبار کورکنندۀ ناشی از آن فرو ننشسته بود و
نویسندهای با جَنَم محمود نمیتوانست شاهد بیطرفِ کشوواکشهای معرکهای باشد که پایش در آن گیر بود و برادرِ
جوانش را قربانی گرفته بود.
ازهمینرو در لابهلای سطرهای آن کتاب گاه میتوان دید که چهگونه نویسنده در پرتو هدفی سیاسی یا اخلاقی داوری کرده
است؛ بهویژه که رگهای از شخصیت خودش هم در سیرت راوی سرشته بود.
درواقع او مجالی برای چشمانداختن به درون لایههای چندگانۀ واقعیت پیدا نکرده بود؛ اگرچه میدانست آنچه بهعنوان واقعیت میبینیم، در
مقام نویسنده وصف میکنیم، وجود کاملی ندارد.
حالا باز به صرافت افتاده بود تا زندگیِ شگفتِ همان آدمها و مصیبتهای هولآوری را که از سر گذرانده، یا
بر سرشان آورده، بودند، با زیروبم لهجههای رنگینِ آنها در قالب و صورتی دیگر ثبت کند.
درحقیقت او بر آن بود تا واقعیت را بهگونهای بازتاب دهد که درعینحال واقعیت جدیدی هم بیافریند.
از من خواست با دوستان و آشنایانی که در مرکز اسکانِ جنگزدگان، در زیرِ پلِ سیدخندان، داشتم قراری بگذارم.
آنجا زمانی هتلِ سهستارۀ بزرگی بود که حالا چند هزار بیخانمان جنوبی در اتاقهای دودزدهاش چپیده بودند.
آن هتلِ سهستاره ریختوروزِ یک اردوگاهِ تمام عیار را پیدا کرده بود و از ایوان و پنجرههاش رخت شسته و
انواع خردوریز و تیروتخته آویزان بود.
من و محمود به مدت سه ماه، هفتهای چند ساعت، به آن هتلِ شلوغ میرفتیم تا پایِ صحبتِ آدمهایی از
همهرنگ بنشینیم که دربهدریها و مصایب خود را از دستِ اول برای ما نقل کنند.
نه ضبطصوت همراهِ خودمان میبردیم نه یادداشتی برمیداشتیم.
آن رمان قرار بود نوعی «ادبیات سکوت» باشد، آنگونه که والتر بنیامین گفته است، یعنی جنگ را از زبانِ کسانی
نقل کند که دستشان از آتشِ جنگ دور نبود اما در انزوای خود خلیده بودند- مردمانی که گوشتشان تا استخوان
سوخته بود و پوستشان کِز برداشته بود – اما صداشان را کسی نمیشنید؛ هرچند کسانی که کنار گود هم نبودند
از زبانِ آنها حرفهای بسیار میزدند.
برای آنها جنگ چیزی نبود که پشتِ سرشان باشد یا به گذشته تعلق داشته باشد، بلکه در برابرِ آنها، دوروبرشان،
کماکان حضور داشت، و وقتی روایت خود را با لهجه و لحنِ طبیعیشان میگفتند ما تأثیرش را به وضوح میدیدیم.
البته شیرینکاریها و خوشمزگیهایی هم بود که قند در دلِ هر شنوندهای آب میکرد(dot) در همان یکیدو جلسۀ اول محمود
چنان با آنها ایاق و محرم شد که گویی یارِغارِ کوچههای کودکی آنها است، بااینکه اغلب او را بهعنوانِ نویسنده
بهجا نمیآوردند.
چنان میجوشید و با گرمزبانی سرِ حرفشان میآورد که گویی اگر نگویند آن حرفها برای همیشه ناگفته میمانَد -واژه ها
را از سکوت و مفاهیم را از ابهام بیرون میکشید- و گاه به نظر میآمد در لحظهای از یک رؤیا
منجمد شده است، و من هیچ دلم نمیآمد به بیداری بازش گردانم.
گاه لهجههایی را میشنیدیم که حتی برای ما هم چندان مفهوم نبودند و دیگر اهمیت نداشت که معنای کلمات یا
اصوات را درک میکنیم یا نه، زیرا نقلِ آنها به چنان سطحی از خلوص میرسید که گویی جذبهای از مأورایطبیعه
در خود دارد.
شاید هم در همولایتیهای ما نوعی اشتیاق گنگ برای بازشناختن خودشان در ادبیات وجود داشت.
آنچه را تجربه کرده بودند ازنو میآزمودند و با نامیدن آنچه فراموش کرده بودند واقعیت جدیدی را به یاد میآوردند.
هرچه بیشتر پای حرف آنها مینشستیم میدیدیم که واقعیت عرصۀ کشاکش زبانها است؛ میدانی است که هرکسی به زبان خودش،
ولو به لکنت و اشاره، واقعیت را بازگو میکند و هرکسی حضورش را با زبانش توجیه میکند.
ناگزیر باید واقعیت را از میان برخوردهای گفتوگووار آنها بیرون میکشیدیم و میساختیم.
اغلب همینطور است.
روایت ما را نه با «واقعیت» بلکه با تخیل روبهرو میسازد، که در آن همهچیز واقعیتر از واقعیت جلوه میکند.
آن رمان قرار بود نوعی مقابله با تهدید سکوت و تحقیر زبان هم باشد، که به سرانجام نرسید.
تکههایی را که برای دستگرمی نوشته بود چندباری برایم خواند.
اما مجال نوشتن کاملِ آن را پیدا نکرد، شاید آن را پسِِ دست گذاشته بود تا روزی که پروپایِ خود
را در این کار قرص ببیند به طرفش خیز بردارد(dot) این اتفاقی است که برای نویسندهجماعت بسیار میافتد.
از دستِ محمود چیزی درنرفته بود.
وقتش را هم حرام نکرده بود.
او همواره چیزی زیرِ دست داشت، و از نوشتن بود که تسلی پیدا میکرد.
برایش نوشتن، خودِ نوشتن، بیش از حاصلِ کار اهمیت داشت، و ازهمینرو نوشتن را مقولهای جدای از چاپکردن میدانست.
بر این عقیده بود که نویسنده باید کارآموزی کند و مثلِ یک ورزشکارِ حرفهای خود را گرم و زنده نگه
دارد و به وجودِ خودش وسعت بدهد.
بنابراین مینوشت تا بهرهاش را از هر روزی که بر او میگذرد بگیرد، و بهاینترتیب بود که جلو حرامشدن روزهاش
را میگرفت(dot) گاهی که کیفش کوک بود خیال هم میبافت که مثلاً بیا پایِ پیاده، یا اگر نشد با دوچرخه
یا الاغ، دور ایران را بگردیم، به سیاقِ سیّاحانِ عهدِبوقی یا زایرانِ اجدادی، با لولههنگ و کوزهقلیانی و قُبُلمَنقل از
تهران راه بیفتیم و شهر و روستا و دهکورههای ایرانِ بزرگ را از پاشنه درکنیم.
این داعیه را داشت که نویسندۀ واقعی میبایست سرزمین و مردم کشورش را از نزدیک بشناسد.
یکروز که نشسته بودیم کاغذِ طومارمانندی از زیر میز پایهکوتاهش درآورد که در آن سیاهۀ ملزوماتِ سفر و نقشه و
مسیرِ دقیقِ حرکت را مشخص کرده بود، حتی نوعِ مقابله با راهزنها و رماندنِ حیواناتِ وحشی و درنده و کیفیتِ
دفعِ دیگر مزاحمانِ احتمالی را هم از قلم نینداخته بود.
حساب کرده بود اگر روزی سه یا چهار منزل گز کنیم شش ماهه همۀ خاک ایران را سیروسیاحت کردهایم.
قوۀ تخیلِ پروپیمانی داشت(dot) در آن زمان اتفاق تازهای هم افتاده بود.
پس از سالها که همۀ درها به رویش بسته بود دری به تخته خورده بود و کتابهاش با تیراژهای بالا
مرتب تجدیدِچاپ میشد و حقالبوقی دستش را گرفته بود.
اینطوریها بود که بالأخره زمینه چید و نقشه کشید و تصمیمِ خود را گرفت. من به نوبت خودم خوشحال بودم
که میدیدم محمود در پیرانهسر به فکر کوبیدن خانۀ کلنگیاش افتاده است که دیوارهاش طبله کرده بود و جابهجا سقف
اتاقهاش لک انداخته و شوره بسته بود.
او در بندِ خانه و پابندِ خانه نبود.
رؤیایش داشتنِ یک اتاقِ مستقلِ بود تا چهار صباح باقیماندۀ عمر را با خیالِ راحت در آن قلم بزند.
گاهی فکر میکنم کاش به این خیال نمیافتاد، نه استطاعتش را داشت و نه دست و پایش را.
فقط نگاهش و حرکاتش آرام نبود، زندگیاش چنان بیتلاطم بود و خیالش- ظاهراً – چنان تخت که نمیتوانست بار وحشت
اجارهنشینی و ساختن خانهای را که نرخِ خشت خشتش به سودا و تدبیر دلالگی هرروز نوسان میکرد به تنهایی به
دوش بکشد.
اهلِ حسابجویی و چرتکهانداختن نبود و برای همین دستودلش میلرزید.
زندگیاش دور از این دقمصهها گذشته بود.
در آن ایام، که ساختن خانه هی به درازا میکشید، بارها وحشت را در چشمهاش دیده بودم.
چند بار غرش خشم او را هم شنیدم.
اگرچه گوش شنوایی وجود نداشت – منظورم گوش آن آدمها و نَمکردههای متنفذی است که باید میشنیدند – ته دلش
هیچ توقعی نداشت و اگر میغرید تنها فریادی بود از سر اعتراض که هیچ استغاثهای در آن نبود.
هیچوقت تمنای توجهی نداشت، اما زندگی – بهتر است بگویم جسم خاکی – گاهی آدم را درمانده میکند.
یکبار که نمیدانم سر چی ازجا دررفته بود یکی از رگهای درون گلویش گشوده شده و خون بر کاغذها و
کتابهاش فواره زده بود.
خودش میگفت به اندازۀ یک سطل خون ازم رفت و برادر همسرش ناجی که پزشک حاذقی است و خودش را
از مطب به بالین او رسانده بود میگفت: بخت یارش بوده که رگ در گلو شکسته، والا شدت فشار خون
و ترکیدن رگ فقط چند بند انگشت بالاتر میتوانسته کار را تمام کند(dot) همیشه اینطور نبود.
آدم راهی را میرود و توان خود را از دست میدهد و وسواس هم او را میگیرد و آنوقت دشوار
است بخواهد پیش این و آن، حتی رفقای دوجان دریک قالب، لب تر کند.
او هرگز همچو عادتی نداشت.
از کسی تقاضای لطف نمیکرد.
این احوالات و ملاحظات با گز آشنای او، که برایش همچون معیاری سفتوسخت بود، نمیخواند.
هرچه بر او تنگ میگرفتند کمر خود را تنگتر میبست و هرگز این قیاس فخرآمیز را هم نمیکرد که چهطور
دیگران با حقارت زندگیهاشان اخت میافتند.
در بیست سال آخر زندگیاش نه قصد سیروسیاحتی کرد و نه در بند بزرگداشت و «جشننامه» و تأسیس بنیاد و
از این قبیل بود.
آرزوی بازار دیگر و خریدار دیگر هم نداشت.
داشتن یک خوانندۀ فارسیزبانِ حاشیهنشینِ بیادعا را از هر جایزه و تشویقی بالاتر میدانست.
سیروسیاحت و حداعلای عشرت او در آن سالهای آخر همان کوهرویهای هفتگی بود و سیگاری که از دستش نمیافتاد.
مناعت و قناعت او از چشم زمانۀ ما دور نماند.
زندگی نویسندگان، چنانکه برخی میپندارند، یک معما نیست؛ معمایی که معمولاً از دور برای بسیاری جلوههای جذاب و رمانتیکی دارد،
اما در عالم واقع، یا درحقیقت، بیش از هر چیز تحمل عظیمترین نوع تنهایی در انزوای مطلق است.
نویسندگی کندنِ کوه با تیشهای است که تیغهاش به باریکی و شکنندگی نوک قلم است، بیآنکه همواره راه به چشمهای
جوشان و زلال ببرد.
نویسنده دلوجرأت به خرج میدهد که یکتنه دنیایی را بر پایۀ خیال بنا میکند، دنیایی که بیش از هرکس خودش
به آن نیاز دارد.
او قرار نیست معمایی را حل کند، بلکه میبایست نشان دهد معمایی هست(dot) محمود میتوانست خاطرات و تجربههای گرانبهای خود
را روی کاغذ بیاورد، اما چنین کاری نکرد.
جوش و جنبش زندگی فقط در نوشتن داستان برایش معنا پیدا میکرد و هیچچیز به اندازه وفاداری نویسنده به داستان
برایش اهمیت نداشت و این وفاداری در نظر او عبارت از این بود که نویسنده کارش را درست انجام بدهد،
یا روشی را در پیش بگیرد تا بهترین کاری را که از دستش برمیآید ارایه بدهد.
باقی امور برایش فرع بر این اصل بود.
در نوشتن و در قولوقرارهاش بسیار باانضباط بود.
احساسات صادقانه و صداقت معنوی را ارج میگذاشت و بههیچوجه از لحاظ اخلاقی ولنگار و از لحاظ فکری بیمسئولیت نبود.
موقعی که معاش او به دست گردش روزگار تقریباً از حرکت بازایستاد حاضر نشد ارادۀ قلمش را به دست کسی
یا کسانی بسپارد.
گاهی میدیدم که به خودش سخت میگیرد و پیلهای را که به دور خود تنیده بود تنگ و تنگتر میسازد.
اما هرگز نام و امضایش را زینتالمجالس جماعت خوشمَچران نمیکرد.
نه حاضر بود میدانداری کند و نه مریدپروری.
از هرگونه دستهبندی گریزان بود و بهخلافِ عرف و عادتِ وطنی نمیخواست کسی را در رکاب خودش داشته باشد.
اهل مجادله و خطونشانکشیدن و پیچیدن به پروپایِ دیگران هم نبود و قلمش را برای مشاجرات ادبیِ باب روز تیز
نمیکرد.
هیچوقت لازم ندید دربرابر حملات انتقادی دیگران از خودش دفاع کند.
گود اصلی او همان رمان بود که با انگیزههای حرفهای آن را مینوشت(dot)
روایت اول: امیرحسن چهلتن
داستانهای احمد محمود و
یک پرسش!
احمد محمود همچون بسیاری از همنسلان خود دغدغه عدالت داشت و در عمده داستانها و رمانهایش کوشش میکرد
طلب نان و آزادی را به بیان هنری تبدیل کند.
با تاریخ معاصر نیز بهخوبی یا دستکم به حد کفایت آشنا بود و به ضرورت طرح آن در داستانها و
رمانهایش اعتقاد داشت.
برخی داستانهای کوتاهش، آنجا که به نفت یا مسئله حضور انگلیسیها در جنوب ایران میپرداخت، همچون رمان «همسایهها» و حتی
«زمین سوخته» این ادعا را گواهی میدهند.
در روایت داستانهایش دهانی گرم داشت و اصطلاحات جنوبی را چاشنی آن میکرد اگرچه نزدیک به زبان فارسی معیار مینوشت.
نمایش اوج این ترکیب دلپسند رمان «همسایهها»ست؛ توفیقی که در رمانهای دیگر او تکرار نشد.
مثلا در «مدار صفر درجه» با بهکارگیری یک زبان غیرتحلیلی و استفاده مدام از جملات ساده و کوتاه لذت زبان
فارسی از خواننده اثر دریغ شده است(dot)
وقتی از محمود حرف میزنیم تقریبا هر بار ناچاریم به «همسایهها» برگردیم؛
این رمان نوستالژی نسل من است.
محمود با خلق شخصیتهایی همچون «خالد» و «بلور خانم» به غنای تیپهای اجتماعی سرزمین ما افزود، با تعریف دوباره مکان
داستانی، جغرافیای ما را گسترش داد و با تاباندن نور بر زاویههای تاریک تاریخ معاصر روایتهای رسمی را بیاعتبار کرد.
اما چرا در بهترین داستانهای محمود راویان ماجرا کودکند؟ این کودکان چه زمان بزرگ خواهند شد تا مشاهدات خود را
نه در بستر عواطف زودگذر و سرسری ـ و البته صادقانه ـ یک کودک، که از مسیر هوشیار و خردمند
ذهن یک بالغ روایت کنند؟ این سؤال درستی است اگر پرسیده شود، راویانی که در بخش مهمی از آثار محمود
با نهایت صمیمیت و صداقت خود ما را از ماجرا باخبر میکنند آیا سرانجام در ادبیات ما پا به سن
بلوغ گذاشتهاند؟ ثمره این بلوغ چه بوده است و ادبیات به مثابه یک مشعل تا کجا جهان ایرانی را از
تاریکی بیرون آورده است و ما را نه به دیگران بلکه دستکم به خودمان شناسانده است؟
این باید پرسش همه
داستاننویسانی باشد که بعد از محمود مینویسند، پرسشی از خود؛ چه به جهت و به مسیر او در داستاننویسی اعتقاد
داشته باشند، چه نه.
این یک پرسش اساسیست.
سانسور ضرورت طرح آن را منتفی نمیکند، شاید آن را فقط کمی به تعویق بیندازد.
تعلیق، بحران و پیچیدگی ناشی از یک وضعیت ناپایدار از وضوح واقعیت میکاهد اما ناپایداری وضعیت کاملا واضح است؛ داستان
امروز دستکم باید بر این ناپایداری شهادت دهد(dot)
روایت دوم: لیلی گلستان
احمد محمود عزیز
اگر بود، هشتادوپنج سالش
بود.
کاش بود.
کاش هنوز مینوشت.
دلم برای آن روزهایی که به خانهاش میرفتم و دو سه ساعتی را به گفتوگو و ضبط حرفهایش میگذراندم بدجوری
تنگ شده(dot) چند سال است که رفته؟ نه میدانم و نه میخواهم بدانم.
نرفته.
یادم میآید وقتی گفتوگوها تمام شد و بر کاغذ آمد و ویرایش شد، از برادرم، کاوه خواستم که بار بعد
با من بیاید و از او عکس بگیرد برای روی جلد کتاب.
با خوشحالی پذیرفت.
با هم به خانهی تهرانپارس رفتیم و فراوان از او عکسهای لحظهای و آنی گرفت، که به شکل کنتاکت روی
جلد چاپ اول آمد.
جلد قشنگی شد.
برای نام کتاب هم از حافظ کمک گرفتم.
خواندم و خواندم تا «حکایت حال» به نظرم درست و بهجا آمد.
و شد اسم کتاب.
نوشتههای احمد محمود توی جانم و زیر پوستم میرود.
آدمهایش، آدمهای دوروبرم نیستند، اما ملموس و آشنایند.
جوری مینویسد و جوری تو را با خودش همراه میکند که انگار خود تو هم در میانهی داستانی(dot) او استاد
فضاسازی است.
«مدار صفر درجه»اش مصداق خوبی برای این فضاسازی است.
یکی از نوشتههایش را که خیلی دوست میدارم قصه کوتاه «دیدار» است در کتابی به همین نام.
قصهی پیرزنی که خبر مرگ دوست دیرینهاش دده نصرت را میشنود و مصمم میشود که حتما به شهری که دوستش
در آن زندگی میکرده، برود.
و قصه، سفر تنهای این زن است.
و مونولوگهایی با خودش.
برگشت به گذشته و یادآوری صحنههایی با دوست دیرینهاش.
و اتوبوسی که میرود و میرود…
: «…
مردش که مرد، باور نمیکرد (بعد از پنجاه سال تنهام بذاره؟ – نمیشه!).
شده بود.
(دده نصرت، تو هم رفتی). کجا خاکش کردهاند؟ زیر کپه درخت؟ بعد از کندال (همه رفتن، همه! – بادله، شکر،
نیمتاج- همه، همه!) مردش که مرد باور نکرد (حاجی زنده بود، زنده! انگار میخندید دم آخر!) با چه احترامی تابوتش
را برداشتند و بردند مسجدجامع و تو شبستان گرداندند تا میت، لحظهی آخر با مسجد وداع کند.
همه بودند، همه مردم محل، بازاریها، کسبه، حاج سید شرفالدین هم بود، ثقهالاسلام هم بود با ریش سفید بلند و
عمامه بزرگ سبز.
حاج غلامعلی طلا آینهبند، بلندبالا – با قبای بلند- زیر تابوت را گرفته بود و عرق میریخت (چه حرمتی ننه!
چه عزتی!) بعد از حاجی، دده نصرت شش ماه تمام همدمش بود – شب و روز- (بچهها!)- حاجی غلامعلی هر
روز، صبح اول وقت سر میزد (کمی؟کسری؟) بعد، چند پک میزد و بعد میرفت بازار (هوف! حالا دیگه ئیطور نیست!
قدیمیا همه رفتن، همه!).
چشمان ننه غلام رو هم مینشیند…
» «داستان یک شهر» را که خواندم، هوا کردم بروم بندر لنگه را ببینم.
بندر لنگهای که به وقت خواندن قصه یک هفته با من بود.
بندر لنگهای که دیگر تمام کوچهها و آدمهایش را خوب میشناختم…
رفتم.
همان بود که گفته بود.
کوچه به کوچه و میدان به میداناش را رفتم.
هوایش را کشیدم توی تنم و حساش کردم.
از بس این کتاب را دوست داشتم(dot) «…
بازار سرپوشیده را پشت سر میگذارم.
علی دادی صدام میکند.
دستم را تو هوا تکان میدهم.
با کف دست به پیشانی میزند.
انگار فهمیده است.
نردههای آهنی دیوارهی گمرک سرم را گیج میکند.
چشمم را رو هم میگذارم و از در پادگان میرانم تو.
کسی صدام میکند.
چشمم را باز میکنم.
جسد علی را گذاشتهاند رو قبر سرباز شهید و رو جسد پتو کشیدهاند.
پاهایم از رفتن باز میماند.
سرهنگ مهربان ایستاده است جلو دفتر گردان.
گروهبان غانم، شتابزده به چپ و راست میرود.
سربازها، کپهکپه، جابهجا ایستادهاند.
خروشی میرود به طرف آشپزخانه.
چندتا از بچههای پاسگاه بندر کنگ، زیر سایبان آشپزخانه، دور هم ایستادهاند.
یکهو از جا کنده میشوم و هجوم میبرم به طرف جسد.
استوار جهانگیر سر راهم را میگیرد.
گروهبان غانم به کمکش میرسد.
تقلا میکنم که از دستشان رها شوم.
حالیام نیست که میخواهم چه بکنم.
تو بغل استوار جهانگیر دستوپا میزنم.
از کنار جسد ردم میکنند….
» اوایل گفتوگویمان نگران بود و بااحتیاط حرف میزد.
نمیدانست قرار است آخر کار به کجا برسد.
صبوری کردم تا خودش به اعتماد کردن برسد.
بعد آرامآرام، گفتوگوها شفافتر شد و در نهایت دل داد.
گفتوگوها را با هیجان و لذت روی کاغذ آوردم و به او دادم تا ویرایش کند.
آخرسر همه را با هم یک ویرایش نهایی کرد و بعد با لبخند دستنوشتههایم را برگرداند.
این لبخند رضایت را هرگز از یاد نبردم.
چشمانش هم میخندید(dot)
روایت سوم: محمد دهقانی
چنین بیدفاع
دوستان خبرنگار در روزنامۀ وزین «شرق» از من خواستهاند که مطلبی در
گرامیداشت نویسندۀ چیرهدست فقید، زندهیاد احمد محمود، بنویسم.
مثل اغلب موارد متأسفانه این درخواست را خیلی دیر مطرح کردند و الان دیگر فرصتی نیست که من مفصلاً از
ارزش کار محمود و سبک و سیاق او در داستاننویسی و اهمیتش در نثر داستانی معاصر سخن بگویم.
این است که به یک یادداشت کوتاه بسنده میکنم.
احمد محمود را فقط یک بار دیدم.
بهار یا تابستان سال ۱۳۸۰ بود، وقتی درخت انجیر معابد تازه منتشر شده بود و جلسهای به همت اصغر محمدخانی،
سردبیر مجلۀ کتاب ماه ادبیات و فلسفه که از معدود نشریات خوب آن روزگار در حوزۀ نقد ادبی بود، در
دفتر مجله برگزار شد و من هم از جملۀ چند منتقدی بودم که کتاب را خوانده بودم و قرار بود
نظرها و پرسشهایم را با نویسنده در میان بگذارم.
تا آنجا که خاطرم است، خانم بلقیس سلیمانی و زندهیاد دکتر علیمحمد حقشناس هم در آن گفتگو شرکت داشتند.
یادم است که محمود با آرامش و متانت، درست مثل کسی که گویی هیچ نسبتی با کتاب و نویسندۀ آن
ندارد، به سخنان همۀ منتقدان گوش داد و بعد هم با فروتنی چیزی قریب به این مضمون گفت که «آمدهام
بشنوم و نمیخواهم از خودم دفاع کنم.
دریافت خوانندگان و منتقدان مهم است، نه عقاید و ادعاهای من دربارۀ کتاب».
چون مشروح سخنان منتقدان و خود محمود در آن جلسه در کتاب ماه ادبیات و فلسفه (بهگمانم، شمارۀ آبان ۱۳۸۰)
منتشر شده، خوانندگان میتوانند به همانجا مراجعه فرمایند و نظر منتقدان و واکنش محمود را به نقد آنها ببینند و
بیمناسبت نیست اگر روزنامۀ «شرق» همۀ آن مطالب را در همینجا بازنشر کند(dot)
محمود در آن زمان هفتادساله بود
و من تقریباً نصف سن او را داشتم و راستش برحسب تجربههای پیشین که از این نوع جلسات نقد داشتم
انتظارم این بود که محمود در برابر آرای ناقدان، و از جمله خود من، که جوان بودم و جویای نام،
قدری مقاومت کند و باب جدل گشوده شود.
اما این انتظار خوشبختانه برآورده نشد.
محمود را در همان یک جلسه دیدار مردی فوقالعاده صادق و صمیمی یافتم.
بسی منصفتر و نقدپذیرتر از آن بود که پنداشته بودم و رفتار صمیمانهاش اصلاً جایی برای بحث و جدل باقی
نمیگذاشت.
با این که دچار بیماری آسم بود، چهرهای گشاده و خندان داشت و یادم است که، بیاعتنا به آسم شدیدش،
سیگار هم میکشید.
در همان یک دیدار، به قول معروف، گِلِمان حسابی با هم گرفت و به خواست و دعوت خودش عکسی هم
با او گرفتم.البته خودم متأسفانه هیچ نسخهای از آن ندارم (آرشیو عکسهای آن جلسه را به گمانم اصغر محمدخانی دارد).
احمد محمود بدبختانه اندکی بعد، گویا بر اثر همان بیماری آسم، درگذشت و من فرصت دوستی بیشتر با او را
از دست دادم.
اما فرصت بزرگتر را جامعۀ ایران از دست داد(dot) احمد محمود راستی عاشق ایران بود.
این دعوی بیهودهای نیست.
آثارش گواه این موضوعاند.
افسوس که بهترین اثر او، که به نظرم در زمرۀ ده اثر برتر ادبیات داستانی مدرن ایران در قرن بیستم
است، یعنی همسایهها، هنوز هم اجازۀ نشر ندارد و سودجویان فرهنگفروش آن را تکثیر میکنند و در کنار سایر کالاهای
قاچاق در حاشیۀ خیابانهای تهران آزادانه میفروشند بیآنکه دیناری از حاصل زحمت او نصیب خانوادهاش شود.
این البته ظلمی نیست که فقط شامل حال او شده باشد.
حاصل زحمت بسیاری از نویسندگان زنده و مردۀ این مملکت به همین ترتیب دارد به باد غارت میرود و نه
وزارت ارشاد در این باره اقدامی میکند و نه هیچ نهاد دیگری.
این همه تقدیر و بهاصطلاح گرامیداشت در روزنامهها و مطبوعات چه فایدهای دارد وقتی نویسندگان و فرهنگسازانی چون محمود در
زندگی و مرگ چنین برهنه و بیدفاعاند.
از یک سو، از نشر قانونی شاهکاری مثل همسایهها ممانعت میکنند و از دیگرسو دست قاچاقچیان فرهنگ باز است تا
همان کتاب را بچاپند و آزادانه در خیابانها بفروشند(dot)
روایت چهارم: از نقد و ناقدان
استعاره احمد محمود
«دو اتاق تودرتو با
سقف گچبری، در طبقه دوم یک عمارت کهنهساز –همانست که میخواست.
میخواست جایی باشد که ریشهکنشدن درختها و درختچههای باغچه را ببیند و بود…
میشد آوار عمارت کلاهفرنگی را ببیند.
ببیند که سروِ بلند اسفندیارخان چگونه سرنگون میشود، کدام دست یا کدام تبر نخلِ پربار سَعمران را میاندازد.
میشد بنشیند پسِپشت جانپناهِ تختهای غربیِ پنجره اتاق شمالی و همه اینها را ببیند.» دیری است که ما نیز مانند
تاجالملوک یا عمهتاجیِ «درخت انجیر معابد» احمد محمود، که نشسته بود به دیدنِ فروریختن خانه برادرش، خاندان آذرپاد، نشستهایم به
کنجی، تا سستشدن ادبیاتمان را نظاره کنیم.
بعد از فوران شورِ قربت به یکی از دو طیف ادبی و سرآمدان آن، ادبیات زبانگرا یا فرمگرا، هوشنگ گلشیری
یا رضا براهنی، اینک طیفی از نویسندگان/کارشناسان نشرها برخاستهاند تا بحث رکود ادبی و خواندهنشدن ادبیات داستانی اخیر را پیش
بکشند و معلوم نیست تا چهحد این پرسشها خیرخواهانه است و جانبِ «ادبیات» را گرفته و چهاندازه در فکر بازگشت
سرمایه ناشران و چرخش این چرخه نامعیوب اقتصاد نشر بهخاطر چاپ تورمی کتابهاست.
منتقدان و آسیبشناسان دیگر نیز در این میانه، نقشی شبیه به مفتی را پذیرفتهاند و نشستهاند به حکمدادن برای ادبیات،
از ازل آن تا ابد، که «رمان» فرم ادبی زمانه ماست و دوران داستان کوتاه بهسر رسیده و چه و
چه.
عدهای چراغبهدست دنبال مخاطب گمشدهاند، حال آنکه سازوکار مبهم نشر این روزها، هر آن خبر از چاپِ دوباره کتابِ چندروز
درآمده میدهند و حکایتِ دمخروس است برای مخاطب و منتقد و روزنامهنویس و مخبران.
اما در طرفِ نقد؛ که ازقضا اگر نگوییم در سه چهار دهه اخیر نسبت به ادبیات داستانی ما دستِ پُر
را داشته، هیچ از آن کمتر نداشته است: غالب آنچه این روزها در قامت نقد ادبی ظاهر میشوند -جدا از
ریویوها و نقدهای کارگاهی- داعیه رادیکالبودن دارند و مصداقِ سنگبزرگبرداشتناند، اما با تمام نیات خیرخواهانه و مشفقانهشان، بهجای آنکه به
شأن اصلیِ «نقد» -که همان نگریستن به دیده تردید یا به تردید واداشتنِ متن ادبی است- وفادار بمانند، روی دیگر
سکه شور اخیراند(dot) این متنها سرآخر از فرمِ مانیفست ادبی هم خارج شده، به نسخهای تجویزی میمانند.
در وضعیتی که نویسنده و نشر بیش از هر زمان دیگر درهمتنیده شدهاند، چهعجب که منتقد نیز مسند قانونگذار یا
مفتی را اختیار کند.
ازاینرو غالب این نقدها، ناتوان از خلقِ مفهوم از دلِ ادبیات، به صورتبندی دوباره کلیشهها دست میزند و مثلا دوگانه
گلشیری/براهنی را به دوگانه دیگری با نامهای دیگر بدل میکند.
دوگانههایی که در تمام این سالیان بیشتر و بیشتر از آنها گفته شد، تا ازقضا در گفتار حاکم حلوفصل شوند،
انگار مزاحمانی که باید از سر راه برداشته شوند یا اشباحی که مردگانِ زندهتر از زندگان را احضار میکنند و
باید محو شوند.
القصه، بعید است «ادبیات» با طرفِ این یا آن را گرفتن راه به جایی ببرد.
ادبیات انتخابکردن یکی از دو طریق هم نیست.
این «وضعیت» است که نویسنده و اثرش را به طرفی میکشاند.
در تراز گذاشتنِ ادبیات و آثار ادبی و انتخاب یکی از دو نحله -گیرم بهطرز مبادی آداب و با تأکید
بر اینکه این انتخاب بهمعنای ردِ قوتهای فلان اثر یا طرز ادبی نیست- ربط چندانی به کارِ منتقد و نویسنده
ندارد، و به کارِ بررسها و قانونگذاران شبیهتر است.
گفتن ندارد که ادبیات و قانون از همان اوان خلق، درست نقطهمقابل هم ایستادهاند.
اما آنچه دستِ این رویکردها به نقد یا آسیبشناسی ادبیات را رو میکند، نتایجی است که از آن حاصل میشود.
چهآنکه بسیاری از ما با پیشفرضهای چنین نقدهایی نیز همرأی باشیم.
اما این نقدها بیش از آنکه تردیدی در متن وارد، یا پرسشی را طرح کنند، دست به استیضاح میزنند و
کارکردی چون دستگاه قضا دارند و لابد در این برهوت، پیشینیان ما باید همچون کا در «محاکمه»ی کافکا مدام در
پیشگاه قانون قرار بگیرند و فراتر از آن، گویا «یوزف.کا»ی ایرانی پیش از سر رسیدنِ قانون محکوم شده است.
اینگونه بررسیدنهای زودتر از موعد البته در اسلاف ما ریشه دارد، مثلا در نقدهای هوشنگ گلشیری بر آثار احمد محمود.
با این تفاوتِ بنیادی که او خود یک طرفِ دعوا بوده است و یک تفاوت اساسیتر: اینکه او غالب نقدهای
خود را از متن بیرون میکشد، اما چون مرکز ثقل نقدهایش را جهان قالبی، بهزعمِ او ایدئولوژیک و حتا حزبی
محمود قرار داده است، از حدِ نقد آثار بیرون زده، شخصیتهای ماندگار احمد محمود را به همین اعتبار «بسیط و
یکبُعدی» میخواند و دنیای رمانهای محمود را «ساده و آسانفهم» یا «خیر و شری» میداند.
در همین نقدها او به پرداخت قالبیِ محمود از آدمهای «نام مستعاری» اشاره میکند و پا را فراتر گذاشته، بهطعن
مینویسد «احمد محمود خود نامی مستعار است…
».
ازسوی دیگر براهنی در همان دوران در نقدی بر آثار احمد محمود با تأکید بر پیروزی محمود در «ارائه اجزای
واقعیتها و موقعیتها و تیپهای کوچک»، واقعیت آثار محمود را تاموتمام نمیداند و وجه رئالیستی آن را ناکافی جلوه میدهد
و بعد به راوی منفعلِ «زمین سوخته» ایراد میگیرد که فقط تماشاگر است و انگشت بریده محمد مکانیک بر سر
درخت را، انگشت اتهامی تعبیر میکند که انفعال راوی را نشانه رفته است(dot) از نقدهای روا یا ناروای گلشیری و
براهنی بر آثار احمد محمود بگذریم و نیز از آندست اهل ادب که احمد محمود و آثارش را یکسر ذیل
عنوانِ «رئالیسم سوسیالیستی» مینشانند و برسیم به هواخواهان این سبک ادبی یا دستکم طرفداران شق ِاول آن، رئالیسم: ازقضا حتا
آندسته کسانی که به دفاع از رئالیسم برخاستهاند، احمد محمود را یا نادیده میگیرند و یا چندان بهحساب نمیآورند و
بهعنوانِ یکی از کسان در فهرست مطولی از نامها مینشانند، انگار که نسخه دیگری است از نامِ کناری، نهاینکه در
همین سبک هم –بهفرضِ قبولِ سبک رئالیسم سوسیالیستی برای غالب آثار محمود- او یکه است و طرز دیدش متفاوت و
پیشرو و نه بهسیاق چندی از نویسندگان این سبک، واپسنگر و ارتجاعی و صلباندیش.
اینک گویا اولویت با نثر است و رماننویسی و قصهپردازی و خطزدن بر ادبیاتی که هیچ به این راهها نرفته،
و این رویکرد نیز روی دیگر سکه نسخهپیچی برای ادبیات است و جامعهشناختیدیدن ادبیات و تندادن به نقدهای تندوتیز یا
ساختارشکن بدونِ آنکه از خودِ متن ادبی ایدهای بیرون آورده و پرداخته شود(dot) طرفه آنکه ایندست نقدها چنان شیفته دوگانهسازی
خوداند، که از شناسایی و شناساندنِ نیروها و میدانهای نیرویی که یک گفتار را شکل میدهند، غافل ماندهاند و از
اینرو نقد و ایرادشان در خود میماند و توانِ فراروی از خود را ندارد.
نتیجه این تقابلسازیها، برخلاف انتظار این است که از میان دوتاییها یکی را بر صدر بنشانند و دیگری را به
حضیض بکشانند.
بیماجرابودن و قصهنپرداختن ادبیات متأخر ما شاید یکی از حلقههای مفقوده آن باشد، اما تمام فقدانهای آن نیست.
تأکید سرراست و یکجانبه بر این وجه، دایره را چنان تنگ خواهد کرد که بسیاری از آثار ادبی مهم و
خلاقه بیرون بمانند.
با این اوصاف، شاید بتوان صورتبندی دیگری هم از وضعیت بهدست داد که نه به جانبِ ارتجاع در فرم برود
و نه با خطکشیدن بر نقاط قوتِ ادبیات ما، صحنه را تاریکتر از آنچه هست نشان دهد.
اگر نخواهیم با این قبیل دوگانهسازیها، مجهولات ادبیات را در معادلهای دومجهولی گذاشته و جواب سادهای بهدستدهیم و سهوا انبوه
رمانهای بهاصطلاح تاریخیِ اخیر را فرموله کرده باشیم، باید روی گردانده، به آثار احمد محمود نگاه کنیم و در این
میان آخرین رمان او، «درخت انجیر معابد» که تفاوت بسیار با دیگر رمانهایش دارد و همین یکی بس است تا
معادلات ساده تمام خوانشها و نقدهایی را برهم زند که آثار محمود را در یک کلیت یک پارچه قرار میدهند و
ذیل یک عنوان طبقهبندی میکنند(dot) کَندنِ چاه با نوک قلم (لید اصلاح شود) بیایید مسیرِ انگشت بریده بر سر درخت
محمد مکانیک را امتداد دهیم و خود بهجای راوی بایستیم در نقطه برخورد، و چشماندازی را ترسیم کنیم که انگشت
او میتوانست اشاره کند، جایی که برخوردهای چکشی و متصلب را تاب نمیآورد، و همصدا شویم با احمد محمود که
معتقد بود جمالزاده از سر تفنن مینوشت.
«اگر داستانکوتاه در دست جمالزاده کاربرد زبانی دارد و ابزاز تفنن است، داستان در دست هدایت امری است جدی.» محمود
البته اشاره میکند که جمالزاده با نوشتن «یکی بود یکی نبود» داستان نو را آغاز کرد و بااینکه نوعِ نوشتن
او موردپسند زمانه نبود، ایستاد تنها و تاب آورد تا هدایت رسید.
و تازه بهگفته خودِ جمالزاده پیش از «یکی بود یکی نبود»، بزرگ علوی به سبکوسیاقِ نو داستان نوشته و در
برلن چاپ کرده بود.
اما محمود میگوید هدایت را نمیشود ندید گرفت(dot) «بله! میشود در آثار هدایت ضعف پیدا کرد، اما با همه اینها
هدایت نویسندهای است که در نوشتن و با نوشتن زندگی کرد و در نوشتن و با نوشتن درگذشت.» هدایت، گرچه
سیاست و واقعیت را به سبک و سیاق نویسندگانی همچون محمود بهطور مستقیم یا بیواسطه به داستان خود نیاورده است،
اما خودِ عمل نوشتن را به کنشی سیاسی بدل کرد و شاید همازاینروست که تا هنوز مسئله لاینحل ادبیات ما
مانده، یکی حکم به بیراههرفتن او و اخلافش میدهد و دیگری او را سودازده و پوچ میخواند.
اما احمد محمودِ رئالیست نهتنها از درِ رد و انکار هدایت وارد نمیشود که بر امکانپذیریهای ادبیات هدایت نیز تأکید
میکند.
براهنی نیز با آنکه بر وجه شخصی و ذهنی کار هدایت دست میگذارد اعتراف میکند «گرچه هدایت در بوف کور
بهصراحت میگوید برای سایه خود مینویسد، ولی شکل قصه مخاطبی دیگر دارد که هرچه باشد، بیشک سایه نیست.
مخاطب شکل قصه، مردم است…
و قصه هدایت نهفقط مردم را نشان میدهد، بلکه آنها را در چهارچوب ابعادی آنچنان اغراقشده نشان میدهد که آنها
تباهی و پوسیدگی برملاشده را آشکارا ببینند و بیآنکه اعتراض کنند که اینهمه پوسیدگی و تباهی از آنِ ما نمیتواند
باشد، رسما به آن گردن مینهند.» هدایت ما را به خود تبدیل میکند.
میل به ویرانیِ تبار ادبیمان در برخی نقدها و نظرها، و رجعت به تکهای دیگر از گذشته، بیآنکه مفهوم یا
ایده رهاییبخش تازهای طرح کند، شاید از همینروست.
اینک عدهای از اهالی ادبیات بر سر خوان نعمت ناشران نشسته، به یمن این اتفاق چاپِ چندباره آثارشان را شماره
میکنند و از هرچه دوگانه و تقابل بهدوراند.
در طرف دیگر برخی با جعلِ این دوگانهها بدون هیچ پیشنهاد تازهای برای ادبیات، برآنند تا برای خود هویتی دستوپا
کنند، ازاینرو اشاره انگشت محمد مکانیک را اتهام فرض گرفتهاند و یا به خودِ خالق آن، احمد محمود و یا
به مخالفان رئالیسم او برمیگردانند.
اینان همچون فرامرز آذرپاد در «درخت انجیر معابد» که در کسوتِ پزشک و بازرس قلابی نشست تا سرآخر بازگردد و
در قامت درویش صاحب کرامات، باور مردم به درخت انجیر را مایه انتقام خود کند، مدام به تکهای از گذشته
ادبیات بازمیگردند و با جابهجاشدن در قامت کارشناس/نویسنده/منتقد، میخواهند از ادبیات قدیم، چهبسا از شاهکارهای ادبی ما انتقام بگیرند، گواینکه
رستن از ایده «ادبیات» بهعنوان امکانی رهاییبخش و انفکاک عمل نوشتن با سیاست و تندادن به نویسنده حرفهای بهجای نویسنده
متعهد، از هر سنخ آن، تعهد به جامعه –احمد محمود و ابراهیم گلستان و دیگران- یا به «خود نوشتن» –
چونان که در هدایت میبینیم- مسبب اوضاع اخیر ادبی است(dot) انتقام فرامرز آذرپاد نیز به نابودی و نیستی منجر شد:
«سبزچشم، بر ستون شکسته در برابر کوهی از آتش گردن افراشته است…
باد برمیخیزد…
میدان مثل روز روشن است.
عرق در چشم سبزچشم میشکند، گردنش خم میشود، دستش تکان میخورد، پلک میزند، پلک میزند، پلک میزند –و لنزهای سبز
میافتد کف دستش- از پشت سر میشنود: فرامرزخان؟ سر برمیگرداند.
حسنجان پشت سرش است…
صدای سرهنگ از پس شانه حسنجان برمیخیزد: دکتر آذرشناس؟ کوهههای آتش در چنگ باد…
گردن فرامرز خم میشود، زانوهایش میلرزد و سست میشود.
به عصا تکیه میدهد تا بنشیند بر پارهسنگی بر ستون شکسته…
» و تازه نقاب که برافتد معلوم نیست در پسِ این نقدونظرها چه نیات درسایهمانده دیگری بوده باشد که با
منفعت همبسته است و نه همچون وضعیت فرامرزخان که زندگی خود را بر سر نابودی تازهبهدورانرسیده منفعتپرستی چون مهران -که
خانه آبا و اجدادی را بالا کشید تا شهرک بسازد- باخت.
گواینکه «درخت انجیر معابد» وضعیتی پیشگویانه دارد برای جامعهای که ما باشیم و اینک برای ادبیاتی که نامِ او را
بهعاریت میگیرند تا «مهران»های ادبی باشند و نه حتا فرامرزهای آذرپاد.
گیرم احمد محمود نام مستعارِ احمد اعطا باشد!
روزنامه شرق