دوشنبه, ۲۶ شهریور , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

مصاحبه با حمید لبخنده در مورد زندگیش/ او هنرمند گفت‌وگو گریزیست

اشتراک:
مصاحبه با حمید لبخنده در مورد زندگیش/ او هنرمند گفت‌وگو گریزیست مهارت های زندگی
حمید لبخنده نمی‌دانم اگر درآستانه شروع پاییز هم نبود، باز هم این فضا این اندازه غم‌انگیز بود یا نه اما حتی با وجود صدای هیاهوی جوانانه هنرجویان، آموزشگاه حمید سمندریان در آن غروب تابستانی رنگی از غم داشت. حمید لبخنده هنرمند گفت‌وگو گریزی است.علاقه‌ای به خبررسانی و فضاهای مطبوعاتی ندارد تنها چیزی که او را […]

حمید لبخنده

نمی‌دانم اگر درآستانه شروع پاییز هم نبود، باز هم این فضا این اندازه غم‌انگیز بود یا نه اما حتی
با وجود صدای هیاهوی جوانانه هنرجویان، آموزشگاه حمید سمندریان در آن غروب تابستانی رنگی از غم داشت.
حمید لبخنده هنرمند گفت‌وگو گریزی است.
علاقه‌ای به خبررسانی و فضاهای مطبوعاتی ندارد تنها چیزی که او را راضی به گفت‌وگو کرد، موضوع مصاحبه بود؛ سالروز
تولد و درگذشت هما روستا.
به ویژه اینکه مراسم سالانه آکادمی سمندریان در آستانه همین تاریخ برگزار شد.

 مصاحبه با حمید لبخنده در مورد زندگیش/ او هنرمند گفت‌وگو گریزیست

در غروب یکی از آخرین روزهای تابستان که رنگی از خزان داشت، با او که مدیر آموزشگاه سمندریان است،
از تئاتر گفتیم و جای خالی زوجی که پر نمی‌شود.
باید اعتراف کنم که در میانه سخن یکی، دو بار احساس گناه کردم و از پرسیدن بعضی پرسش‌ها پشیمان شدم
اما چاره‌ای نبود.
به هر حال گفت‌وگو در نخستین سالروز درگذشت یک هنرمند، همیشه می‌تواند دردناک باشد و وقتی طرف گفت‌وگو یکی از
دوستان نزدیک آن هنرمند باشد، این غم دوچندان هم خواهد شد و اینچنین بود که پاسخ لبخنده به یکی دو
پرسش، مکث بود و سکوت و البته اشک.

بسیاری از مخاطبان شما را به واسطه مجموعه‌های تلویزیونی موفقی همچون «در پناه تو»، «در‌قلب‌من » و… می‌شناسند. از پیشینه تئاتری‌تان آغاز کنیم و در ادامه به دوستی شما و استاد سمندریان و خانم روستا برسیم.

١۵ ساله بودم که به کلاس نخستین استاد تئاترم، آقاى دکتر حسینعلی طباطبایی در اداره فرهنگ و هنر اهواز راه
پیدا کردم.
در آن کلاس رضا فیاضى، فرید و على سجادى حسینى و رضا خندان هم بودند.
چند سال بعد در کنکور دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران پذیرفته شدم و در رشته کارگردانى و بازیگرى تئاتر به
تحصیل پرداختم و افتخار شاگردى اساتید بزرگی همچون آقایان حمید سمندریان، شمیم بهار، بهرام بیضایی، پرویز پرورش، دکتر پرویز ممنون،
دکتر على رفیعى، دکتر محمد کوثر وخانم‌ها منیژه محامدى و گلی ترقی و…
نصیبم شد.
در دوره «زیبا و تکرارنشدنى» دانشجویى، بازیگرى و گاه کارگردانی می‌کردم.

دوره‌ای که آقای سمندریان گروه تئاتر «پازارگاد» را تاسیس کرد، شما نوجوان بودید. هرگز عضو این گروه نشدید؟ سرآغاز آشنایی‌تان در همان دانشکده هنرهای زیبا بود؟

فکر مى‌کنم در هنگام تاسیس گروه «پازارگاد» ده،‌دوازده‌ساله بوده‌ام و هنوز رویاى تئاتر در جانم شکل نگرفته بود.
البته پیش از اینکه شاگرد استاد سمندریان شوم، داریوش ایران نژاد – یکی از دوستانم – مرا به خانم روستا
که تصمیم گرفته بود نمایشنامه «سانتاکروز» را اجرا کند، معرفی کرد.
به اداره تئاتر، محل تمرین‌شان رفتم و پس از آن یکی از نقش‌های آن نمایش را مى‌خواندم.
گرچه آن نمایش به دلایلى که برایم پوشیده ماند، به نتیجه نرسید.
پیش از این آشنایى رو در رو با خانم روستا، در اهواز و در نمایش «بازرس» اثر گوگول به کارگردانى
آقای انتظامی، بازی خانم روستا را بر صحنه دیده بودم و این نخستین نمایشی بود که خانم روستا، پس از
بازگشت به وطن در ایران و در کنار هنرمندانی مانند آقای نصیریان، داریوش مودبیان و…
بازی مى‌کرد.
از همان دوره دانشجویى، اوایل دهه ۵٠ که با استاد سمندریان آشنا شدم، به دلیل محبت سرشار او و بانویش
و به دلیل باز بودن در خانه استاد به روى همه شاگردانش، روابط ما خانوادگى شد.

در کارهای ایشان هم بازی کردید؟

در آن زمان این اتفاق نیفتاد.
در آثار دکتر محمد کوثر و کارهاى گروه تئاتر پیاده به کارگردانى داریوش فرهنگ و مهدى هاشمى بازیگرى مى‌کردم تا
اینکه در سال۵٨شانس به من روى آورد و برای نخستین بار با استاد سمندریان در نمایشنامه «مرده‌های بی‌کفن و دفن»
سارتر کار کردم.
نمایش در تالار وحدت به صحنه رفت.
مى‌دانید که هر اجراى تئاترى به کارگردانى استاد سمندریان یک اتفاق بزرگ در جامعه هنرى بود.
همزمان خودم نمایشنامه «عادل‌ها»ی کامو ترجمه محمدعلى سپانلو را کارگردانی و به صحنه برده بودم.
شب‌ها در تالار وحدت بازیگر صحنه بودم و در تالار مولوی کارگردان نمایش.

طبیعتا بعد از این اجرا رابطه‌ام با استاد و بانویش، محکم‌تر شد و تداوم پیدا کرد اما به خاطر وضعیتی
که در تئاتر به وجود آمد، به خصوص نمایشنامه «گالیله» که آقای سمندریان، با وجود خواستش، نتوانست آن را به
صحنه برد، براى دوره‌ای نسبتا طولانى از صحنه تئاتر دور شدیم و رستوران ١۴١ را دایر کردیم.

مصاحبه با حمید لبخنده در مورد زندگیش/ او هنرمند گفت‌وگو گریزیست

یک سوال تاریخی این است که آقای سمندریان رسما در تئاتر ممنوع‌الکار شد یا آن رستوران، واکنش اعتراضی ایشان نسبت
به شرایط تئاتر و از هم پاشیدگی گروه‌های تئاتری بود؟

به نظرم یک واکنش بود.
آن هم نه فقط از سوی آقای سمندریان بلکه واکنش جمعی گروه ما بود.
درباره آن هم روایت‌های مختلفی وجود دارد و روایت من این است که «گالیله» را در یکی از سالن‌های طبقات
بالاى تالار وحدت، تمرین می‌کردیم و کار هم خیلی خوب پیش می‌رفت.
آقای کشاورز، خانم روستا، ناصر هاشمی، گلچهره سجادیه و…
در آن نمایش بازیگرى می‌کردند.

چه سالی بود؟

فکر می‌کنم سال ۵٩ یا ۶٠ بود.
یک روز عصر به روال معمول همراه استاد سمندریان و تعدادى از بازیگران راهى تالار وحدت شدیم.
براى ورود به سالن تمرین باید از در پشتى ساختمان وارد مى‌شدیم.
درى که همیشه به روى ما باز بود و نگهبانى آشنا که همیشه با لبخند به ما خوشآمد مى‌گفت.
آن روز اما با در بسته روبه‌رو شدیم.
در زدیم.
پس از مدتى لاى در باز شد و دو چشم سبز و غریبه از لاى در، با پرسشى در نگاه،
به ما خیره شد.
نگهبان عوض شده بود.
صدایش خشن و خش‌دار بود.
گفت اگر مى‌خواهید وارد شوید، باید تک تک‌تان را تفتیش کنم و این موضوع آقای سمندریان و ما را بسیار
آزرده کرد.
هرگز در تئاتر چنین رسمى نبود.
چنین ممنوعیت‌هایی نداشتیم.
در تئاترشهر، تالار مولوی، تالار سنگلج و…
ما را می‌شناختند و هیچ منعی براى ورود ما نبود.
حتى صبح که من با گروهم نمایشنامه «دشمنان» اثر ماکسیم گورکى، ترجمه کریم کشاورز را براى اجرا به هیات نظارت
نشان داده بودیم، کسى مانع ورودمان نشده بود.
اما امروز عصرناگهان همه‌چیز تغییر کرده بود.
البته پیش از آن به آقای سمندریان گفته بودند نمی‌شود «گالیله» را اجرا کنی و استاد جدى نگرفته بود.
فرداى آن روز هم به من اطلاع دادند که مسوولیت اجراى نمایش «دشمنان» را نمى پذیرند و بى هیچ حکمى
ما را از تئاتر راندند.

ایده راه‌اندازی رستوران چگونه شکل گرفت؟

آن زمان خانه استاد سمندریان در خیابان کاخ بود و معمولا ما بعد از
تمرین «گالیله» از تالار وحدت تا خانه استاد را پیاده می‌‌رفتیم و دورهم جمع مى‌شدیم.
آن بعدازظهر غمگین که آن ماجرا پیش آمد، هنگام ورود به مجموعه محل زندگى استاد در طبقه همکف، متوجه مغازه‌اى
بزرگ و خالى شدم با نیم طبقه اى وسیع که از پس شیشه‌هاى بزرگش پیدا بود.
پرسیدم آقا این مغازه خالى متعلق به کیست؟ استاد گفت متعلق به همه مالکین است.
قرار بوده پارکینگ باشد اما چون درخت‌هاى کهن چنار در مقابلش سر به آسمان مى‌سایند، شهردارى اجازه استفاده پارکینگ نداد
و کاربری‌اش را تجارى کرده است.

به آپارتمان استاد در طبقه دوم رفتیم و قرار شد تا مدیران تئاتر از استاد عذرخواهى نکنند، به تئاتر
بازنگردیم و گفتیم باید واکنش نشان دهیم.
من پیشنهاد کردم به عنوان عکس‌العمل دربرابر برخوردی که با گروه ما شده، آن مغازه را به کتابفروشى تبدیل کنیم
و کتابفروش شویم اما شرایط ملتهب‌تر از آن بود که کسى مثل استاد سمندریان کتابفروشى باز کند و در امان
باشد.
پس تصمیم گرفته شد رستوران باز کنیم.
خانم روستا از اداره تئاتر بازخرید شده بود و پولی گرفته بود.
آقای سمندریان هم از پدرش پولی قرض کرد و اجازه استفاده از آن فضا را از همسایگانش – که همه
دوستانش بودند- گرفت.
چند ماهی آنجا کار کردیم و تیر و تخته ریختیم و فضاى همکف آن را به رستوران و نیم طبقه‌اش
را به پلاتویى تبدیل کردیم براى تمرین تئاتر.
همه جا گفتیم این حرکت یک اعتراض است.

بازتاب این اعتراض در تئاتر چگونه بود؟

متاسفانه همان اوایل کار، دوستان نزدیک ما که خودشان را با آن شرایط
تطبیق داده بودند و کار می‌کردند، در مورد سمندریان و گروه ما گفتند که آقایان به اصل خودشان بازگشته‌اند! و
این برای ما غم‌انگیز بود.
در حالی که تمام بعدازظهرها استاد، گروه را در نیم طبقه جمع مى‌کرد و نمایشنامه‌هایى همچون «پدر» استریندبرگ، «راهب و
راهزن»، «گالیله»، «ایوانف» و…
را روخوانى، تحلیل و تمرین می‌کردیم.
رستوران بهانه‌ای بود برای یک ظهر، ناهار، درآمد و ادامه‌اش تئاتر.
اما اجازه اجرای آثاری که آقای سمندریان دست می‌گرفت، به دست نمى‌آمد.

مصاحبه با حمید لبخنده در مورد زندگیش/ او هنرمند گفت‌وگو گریزیست

هیچ کدام؟

هیچ‌کدام! کسی نگفته بود ایشان ممنوع‌الکار است اما عملا هر نمایشنامه‌ای که انتخاب می‌شد، مورد توافق قرار نمی‌گرفت
تا سال ۶٧که آقای منتظری رییس انجمن نمایش شد و از استاد سمندریان دعوت به کار کرد.
استاد هم نمایش «ازدواج آقای می‌سی‌سی‌پی» را که قبلا تمرین کرده بودیم، پیشنهاد داد و با اجرای آن توافق شد
در حالی که پیش‌تر موافقت نشده بود.

خانم روستا هرگز با راه‌اندازی رستوران مشکلی نداشت؟

اوایل کار، مادر خانم روستا در آشپزخانه رستوران غذا مى‌پخت و هما
ظرف می‌شست.
استاد پشت دخل مى‌نشست، من سر گارسون بودم، احمد آقالو و حسین عاطفی و…
گارسون بودند.
بعد که از این وضع خسته شدیم، آشپز آوردیم که اتفاقا آشپز خوبی هم بود ولی از این تکرار هر
روزه به تنگ آمده بودیم و هما هم تازه بچه‌دار شده بود.
بنابراین رستوان بسته شد.
تمرینات تعطیل شد و مسیرمان تغییر کرد.
درهمان مقطع راه من به تلویزیون باز شد.

برای شما یا آقای آقالو سخت نبود که گارسون شوید؟

در آغاز حس‌مان این نبود که مشتری می‌آید.
همیشه منتظر تماشاچی بودیم! وقتی مشتری می‌آمد، فکر می‌کردیم تماشاچی آمده.
هرکه هم می‌آمد، باید سیر می‌شد و می‌رفت و این طور بود که تاب مى آوردیم.
رستوران اما نه تنها هیچ درآمدی برای‌مان نداشت، زیان هم داشت چون بلد نبودیم، کار ما نبود.
انگار یک مهمانی بود.
اغلب هنرمندان، به خصوص هنرمندان رشته‌های دیگر مثل محمود دولت آبادى، حسین علیزاده و…
به آنجا می‌آمدند.
کم کم آنجا پاتوق آرتیست‌ها شده بود و این برای‌مان خیلی مطبوع بود.
واقعیت این است که دنبال درآمدش نبودیم.
اگرهم بودیم، راهش را نمی‌دانستیم.
ناگهان از این تکرار به تنگ آمدیم.
تکرار بى‌نتیجه تمرینات عصر، تکرار بى‌معناى فروش غذا، تکرار زندگى بى حاصل و درغروبى دلتنگ، به آقای سمندریان گفتم آقا!
اینجا را ببندیم! و او هم گفت ببندیم! صبح فردا رستوران را بستیم و هرکدام‌مان به راهى رفت.

بعد از آن آقای منتظری سر کار آمد و فضا تغییر کرد…

وقتی آقای منتظری سر کار آمد، من دیگر در تلویزیون مشغول به کار شده بودم و چند تله‌تئاتر ساخته بودم
و دیگر در تئاتر نبودم.
طبیعتا با آقای سمندریان تماس گرفته بودند و ایشان نمایشنامه‌ای را پیشنهاد کرد.
البته چون دلش می‌خواست فیلم هم بسازد، شرط کرد که باید فیلمم را هم تهیه کنید و آقای منتظری هم
پذیرفت.
بعد از اجرای نمایش، فیلم آقای سمندریان را با نام «تمام وسوسه‌های زمین» در نطنز ساختیم.

که تنها فیلم ایشان بود…

بله، چون جریان فیلمسازی با تئاتر خیلی متفاوت است.
به قول اهل سینما، سینما بى‌رحم است در حالی که محیط تئاتر پر از احساس و عاطفه و نوعی آیین
و سنت است و حضور در آن انرژی دیگری به همراه دارد.
در حالی که سینما جنبه تجارتش بر هنرش ارجح است و این نکته‌اى بود که استاد بر نمی‌تابید.
گرچه تهیه‌کننده فیلمش جهاددانشگاهی بود و آقای منتظری سبب شد بودجه ساخت فیلم تامین شود ولی عواملى که آنجا کار
می‌کردند، کار هنرى برای‌شان اهمیتى نداشت.
آنها کارشان را می‌کردند و پول‌شان را می‌گرفتند.
بعدتر هم که خودم فیلم سینمایی ساختم، متوجه شدم آن شکلی که در تئاتر هست، حتی در تلویزیون هم به
نوعی بود، در سینما نیست چون در سینما پول تعیین‌کننده همه‌چیز است در حالی که در تئاتر براى هنرمند وجه
غالب را نداشته است.

همکاری‌تان با آقای سمندریان و خانم روستا به لحاظ کاری خیلی کوتاه‌مدت بوده اما به لحاظ دوستی، خیلی ریشه‌ای است…

دقیقا.
به لحاظ دوستی خیلی عمیق و طولانی بود تا زمانی که هر دو در قید حیات بودند، این دوستی عمیق
ادامه داشت.
حتی همین رابطه دوستانه سبب ازدواج من شد.
زمانی که کاوه مهدکودک می‌رفت، اغلب مواقع من به دنبالش می‌رفتم و او را به خانه می‌آوردم.
در آن مهدکودک خانمی را دیدم و در آنجا از طریق کاوه، این اتفاق افتاد! آقای سمندریان آن خانم را
می‌شناخت و هما هم با او دوست بود.
طبیعتا بعدا هم این دوستی تداوم پیدا کرد.

مصاحبه با حمید لبخنده در مورد زندگیش/ او هنرمند گفت‌وگو گریزیست

پس کاوه باعث ازدواج شما شد..

(می‌خندد) دقیقا! در تمام عکس‌های ازدواج ما کاوه هست.
کت و شلوار خوشگلی هم پوشیده بود.

بچه‌هایی مانند کاوه هم شرایط خاص خود را دارند با پدر و مادری که هر دو هنرمند، معروف و درگیر
کار هستند.
ظاهرا شما همیشه در کنارش بوده‌اید.

بله.
تقریبا عمویی هستم که از روز اول زندگی‌اش همراهش بوده‌ام.
البته در مقاطعی دور شده‌ایم و دوباره نزدیک شده‌ایم.
در کارهایم دستیارم شده.
در بعضی کارهایم بازی کرده.
رفاقت عمیق بین ما از دوره کودکی او تا حالا که برای خودش شیرمردی است، ادامه دارد.

نام حمید سمندریان با نمایشنامه «گالیله» گره‌خورده و همه جامعه تئاتری از این اثر به عنوان بزرگ‌ترین حسرت زندگی ایشان
یاد می‌کنند.
به جز این نمایشنامه، آقای سمندریان چه حسرت دیگری داشت؟

نمی‌دانم اما این را می‌دانم که ایشان آن اندازه که
به تئاتر می‌اندیشید، به زندگی و حتی زندگی زناشویی‌اش نمی‌اندیشید.
وقتی درباره تئاتر صحبت می‌شد، فرقی نمی‌کرد کجا باشد، خانه، مهمانی، سفر و…
مثل یک جوان پرانرژی سخن می‌گفت و ذهنش آنقدر باز بود و آنچنان تمرکزی داشت که شکفته می‌شد.
تئاتر به طور وسیع برایش مهم بود.
«گالیله» یکی از نمایشنامه‌هایی بود که همواره دوست داشت آن را اجرا کند.
در آن سال‌ها جمله‌ای گفت که سبب شد همه فکر کنند این نمایشنامه حسرت اوست.
او گفت اگر «گالیله» را اجرا نکنم، دستم از گور بیرون می‌ماند.
این جمله هم در مطبوعات و هفته سینمای آن زمان منتشر شد.
بعد از آن همه گفتند حسرتش بود درحالی که نبود.

او دوست می‌داشت این نمایشنامه را هم کار کند.
همچنان که دوست می‌داشت شکسپیر یا «پدر» استریندبرگ را کار کند و مجالش را پیدا نمی‌کرد، هم از این منظر
که احتمالا بازیگرانش را پیدا نمی‌کرد یا اینکه مجالی به او داده نمی‌شد که کار کند.
از بعضی نمایشنامه‌هایی هم که اجرا کرده بود، راضی نبود.
می‌گفت آن زمان خیلی متوجه نشدم چگونه باید اجرا کنم چه تحلیل دیگری باید داشته باشم.
دوست می‌داشت آنها را مجددا اجرا کند.
همچنان که نمایشنامه «بازى استریندبرگ» را دو نوبت اجرا کرده بود که من هر دو نوبت را دیده بودم.
یکی اواسط دهه ۵٠ در دانشکده هنرهای زیبا و بعد از انقلاب هم درتئاتر شهر.

قبل از اینکه از دنیا برود، تحلیل دیگری نسبت به این نمایشنامه پیدا و تمرین را آغاز کرد، با
هما و آقای کیانیان، که به نتیجه نرسید چون انرژی کار کردن نداشت ولی تحلیل جامع دیگری نسبت به متن
داشت.
اما چون همواره به اینها فکر می‌کرد، علاقه‌مند بود آنچه را فکر می‌کند به لحظه آخر یا نقطه نابش رسیده،
دوباره اجرا کند.
«گالیله» جزو کارهایی بود که خیلی دوست داشت اجرا کند چون خیلی درباره‌اش اندیشیده بود.
به یاد دارم وقتی این نمایشنامه را در خانه‌شان ترجمه می‌کرد، آنقدر متمرکز بود و آنچنان دیالوگ‌ها را می‌خواند و
می‌نوشت که ما حیرتزده از دور نگاهش می‌کردیم و او متوجه ما نبود.
آنقدر با اثری که می‌خواست کار کند، محشور می‌شد، به خصوص اگر آن را ترجمه می‌کرد که اصلا می‌شد دنیای
او و تمام شخصیت‌ها می‌شدند او و وقتی دیالوگ می‌خواند و همزمان ترجمه و تایپ می‌کرد، تفاوت بازی کارکترها را
می‌شد درک کرد و من لذت می‌بردم از اینکه پشت سرش بنشینم و او ترجمه کند و بی‌اینکه متوجه من
باشد، نقش‌های مختلف را حین ترجمه و تایپ، بازی کند و این براى من کلاس درسى یگانه بود.

این موارد برای اطرافیان و دوستان یک مرد هنرمند می‌تواند جذاب باشد اما شاید برای همسرش به همان اندازه که
جالب است، سخت باشد چون می‌داند رقیب سرسختی دارد.
خانم روستا چگونه با این قضیه کنار می‌آمد؟

خانم هما روستا بازیگر و کارگردان بود و همسرش را درک و
رعایت مى‌کرد.
حتما از خانم روستا درباره نخستین تجربه‌ تئاترى‌اش با آقای سمندریان شنیده اى که می‌گوید «من در کار تئاتر، سمندریان
دیگری را شناختم.» هما هم باهوش بود و هم فرهیخته.
وقتی استاد سمندریان درگیرکار می‌شد، هما از او مراقبت مى‌کرد، مزاحمتی برایش ایجاد نمى‌کرد، به دنیاى خلاق استاد وارد نمى‌شد.
چون خودش هم این دنیاى درون را داشت.
ترجمه می‌کرد، کارگردانی و بازیگری می‌کرد.
طبیعتا کار حساس‌تری نسبت به سمندریان داشت چون او به هر حال بازیگر بود ولی اگر مشکلاتی وجود داشت، همان
مشکلات زن‌و‌شوهری بود که استریندبرگ به راحتی همه را گفته و همه می‌دانند که به هر حال وجود دارد.

چرا مراسم آکادمی سمندریان امسال مهرماه برگزار شد؟

این رویداد باید در اردیبهشت، ماه تولد استاد سمندریان برگزار مى‌شد اما
به دلیل بیماری خانم روستا و پروسه درمان و سفرش به امریکا این مجال از ما گرفته شد و نشد
که در اردیبهشت ماه این مراسم را برگزار کنیم وهیات‌امنای فعلی تصمیم گرفت امسال استثنائا در ماه تولد خانم روستا،
مهر ماه، این رویداد را برگزار کند.

با نبود خانم روستا وضعیت آکادمی چگونه است؟

(مکثی طولانی و چشمانی که پر از غم می‌شوند) احساس دست تنهایی
می‌کنم و همین! خودش که بود، همه جذب او بودند و می‌خواستند کاری کنند که خانم روستا از آنان رضایت
خاطر داشته باشد اما با رفتنش، به مرور آن نزدیکی‌ها هم از بین رفت و بعضی از دوستانی که خیلی
هم در این امور مفید بودند، کنار کشیدند و طبعا کسانی که الان از آن جمع باقی مانده‌ایم، احساس بى«‌هما»یى
می‌کنیم.
تعداد‌مان کمتر شده و بعد از این رویداد لازم است ترکیب اعضا را به تعدادى که در زمان خانم روستا
بود، برسانیم.

زمانی صحبت ثبت آکادمی مطرح بود.
این موضوع به کجا رسید؟

بله.
همچنان دنبالش بودیم و کارهایش را انجام داده‌ایم و به وزارت فرهنگ و ارشاد ارایه کرده‌ایم و امیدوارم پیش از
برگزاری این جشن، رسمیتش را اعلام کنند تا ما هم بتوانیم در مراسم اعلام کنیم(dot)

 مصاحبه با حمید لبخنده در مورد زندگیش/ او هنرمند گفت‌وگو گریزیست

در این مدت بعضی
چهره‌های شاخص هنری را از دست داده‌ایم.
احتمالا خانواده‌های آنان نیز علاقه‌مند به تشکیل بنیاد یا موزه‌ای برای آن هنرمندان هستند.
در وزارت ارشاد چقدر فضا برای شکل‌گیری چنین نهادهایی فراهم است؟

در این زمینه نمی‌توانم حرفی بزنم چون نمی‌دانم اما
در پیگیری‌هایی که داشته‌ایم، با ما مثبت برخورد می‌کردند.
مثلا جلسه‌ای با معاون فرهنگی وزیر داشتیم که استقبال کردند.
البته این اقدام در زمان حیات خانم روستا شده بود اما پیگیری نشده بود.
بعدا که پیگیری کردیم، ایشان استقبال و ما را به کسانی معرفی کردند تا کارها انجام شود.
ولى به هر حال کارهای اداری در ایران برخلاف جاهای دیگر خیلی بطئی و کند اتفاق می‌افتد.
حتی زمان زیادی طول کشید تا خود ما مدارک لازم را جمع‌آوری کنیم.

گاهی مسوولان در گفت‌وگوهای شفاهی خیلی همراه هستند اما پای عمل که به میان‌ آید، شاید همکاری لازم را نداشته
باشند.

در زندگی هنری‌ام جزو نخستین دفعاتی است که به وزارت ارشاد می‌روم و با یک معاون وزیر وارد مذاکره می‌شوم.
هرگز برای خودم به آنجا نرفته‌ام و کاری نداشته‌ام و تمایلی هم ندارم اما به دلیل باری که خانم روستا
روی دوش‌مان گذاشته بود، رفتم و با استقبال روبه رو شدم.
حال اینکه نتیجه چه خواهد شد، نمی‌دانم.
البته خیلی بطئی است درحالی که دلم می‌خواست روند تندتری می‌داشت چون نظم در زندگی‌ام زیاد است، دلم می‌خواهد اگر
قرار است کاری را آغاز کنم، به سرعت به انجام برسانم و این مرا آزرده می‌کند که چرا همه‌چیز این
اندازه زمان می‌برد اما وقتی دیدم گردآوری مدارک توسط اعضای هیات‌مدیره سه ماه زمان برد درحالی که می‌توانست یک هفته‌ای
انجام شود، فکر کردم در روند اداری هم همین اتفاق می‌افتد.

بخشی از باری که خانم روستا بر دوش شما گذاشته‌اند، به آموزشگاه هم مربوط می‌شود.
با رفتن ایشان حال آموزشگاه چگونه است؟

در زمان آقای سمندریان از اینجا خیلی استقبال می‌شد ولی با رفتن ایشان،
آن استقبال کمتر شد و خانم روستا تصمیم گرفت در این آموزشگاه آن اندازه هنرجو بپذیرد که بتواند هزینه‌هایش را
تامین کند چون اصلا نگاهی انتفاعی به آموزشگاه نداشت و نمی‌خواست داشته باشد و دلش هم نمی‌آمد بچه‌هایی که به
اینجا مراجعه می‌کنند و آموزش می‌بینند، بعدا رها شوند.
طبعا تاکید داشت در میان متقاضیان، با استعدادترین‌ها را بپذیریم که همچنان همین کار را می‌کنیم چون این خواست از
سوی خانم روستا وجود داشت و من هم آن را ادامه می‌دهم.
فکر می‌کنم وضعیت بسامان است.
تعداد هنرجویان می‌توانست خیلی بیشتر از این باشد اما ما تلاش می‌کنیم آنهایی که کم استعدادترهستند، پذیرش نشوند.
بنابراین بچه‌های با استعدادتری ـ البته با تشخیص ما که ممکن است خطا هم بکنیم ـ پذیرش می‌شوند و شما
نتیجه‌اش را می‌بینید.
مثلا جمعى از دانش‌آموختگان دو سه دوره قبل نمایش «همه پسران من» را با موفقیت اجرا کردند که باعث افتخار
من و آموزشگاه است و مطمئنم اگر با خانم روستا این نمایش را می‌دیدیم قطعا به آنان می‌گفت «بچه‌های من!
مرا خیلی خوشحال کردید!» خوشبختانه خروجی‌های خوبی داشته‌ایم.

خانم روستا علاقه‌مند بود مکان بزرگ‌تری به آموزشگاه اختصاص داده شود.
این خواسته هم پیگیری می‌شود؟

در این مورد هم با معاون شهردار آقای شهرام گیل آبادی گفت‌وگو کرده‌ایم.
ایشان چون شاگرد آقای سمندریان بوده، با روی باز ما را پذیرفت.
همچنان قرار است جای بزرگى را در اختیار آموزشگاه بگذارند اما بازهم در این چرخ‌دنده‌های اداری به صورت بطئی پیش
می‌رود.
قرارمان همچنان سر جای خودش است و گیل‌آبادی در آخرین دیداری که با ایشان داشتم، می‌گفت به خاطر آقای سمندریان،
این موضوع برای‌شان در اولویت است اما هنوز این اتفاق نیفتاده.
به هر حال نظر خانم روستا درست بود.
آموزشگاه باید فضای بیشتر و سالنی داشته باشد که هنرجویان بتوانند نمایش‌های‌شان را اجرا کنند و فعالیت‌های‌شان تداوم داشته باشد.
در این محیط کوچک، امکان تدوام نیست مگر اینکه رایزنی کنیم در مکانی دیگر اجرا بگیرند که کار دشواری است.

فکر می‌کنید تا چه زمانی بتوان آموزشگاه را حفظ کرد؟

همه تلاشم را می‌کنم که چراغ این آموزشگاه روشن بماند
ولی هیچ چیزی را نمی‌توان پیش‌بینی کرد.
همچنان که تلاشم بر این بود که حتما آکادمی را به ثبت برسانیم که خواست خانم روستا محقق شود.
در مورد آموزشگاه هم چنین است.

صحبت‌هایی هم درباره تشکیل موزه مطرح شده بود.
در حال حاضر چه ایده‌ای برای این منظور وجود دارد؟

با کاوه در این زمینه صحبت کردیم.
در خانه خودشان که چنین امکانی نیست چون یک مجموعه آپارتمانی است و جای مناسبی نیست گرچه خانه بسیار دل‌انگیزی
است با آن چیدمانش، اما هدف ما این است که اگر دکترگیل‌آبادی موفق شود به خواست خودش عمل کند، بخشی
از مکانی را که به ما تحویل می‌دهد، به موزه سمندریان تبدیل کنیم با آثار، عکس‌ها و تمام وسایلی که
از آنها استفاده می‌کرده است.

و جمله آخر به عنوان تبریک یا جای خالی زوجی که دیگر نیستند.

هر روز که در اینجا را باز می‌کنم و وارد می‌شوم، دلتنگ حمید و هما می‌شوم و بغضی گلویم را
می‌گیرد که اگر مراقبت نکنم…
(اشک به چشمانش می‌دود و گفت‌وگو تمام می‌شود) .

حسرتی که نبود

این را می‌دانم که حمید سمندریان آن اندازه که به تئاتر می‌اندیشید، به زندگی و حتی زندگی
زناشویی‌اش نمی‌اندیشید.
وقتی درباره تئاتر صحبت می‌شد، فرقی نمی‌کرد کجا باشد، خانه، مهمانی، سفر و…
مثل یک جوان پرانرژی سخن می‌گفت و ذهنش آنقدر باز بود و آنچنان تمرکزی داشت که شکفته می‌شد.
تئاتر به طور وسیع برایش مهم بود.
«گالیله» یکی از نمایشنامه‌هایی بود که همواره دوست داشت آن را اجرا کند.
در آن سال‌ها جمله‌ای گفت که سبب شد همه فکر کنند این نمایشنامه حسرت اوست.
او گفت اگر «گالیله» را اجرا نکنم، دستم از گور بیرون می‌ماند.
این جمله هم در مطبوعات و هفته سینمای آن زمان منتشر شد.
بعد از آن همه گفتند حسرتش بود درحالی که نبود.
او دوست می‌داشت این نمایشنامه را هم کار کند.

روزنامه اعتماد

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
مهارت های زندگی
بیشتر >