هوشنگ مرادی کرمانی از زندگی شخصی و کاری اش می گوید ، تا ۱۳ سالگی ماشین ندیده بودم !
هوشنگ مرادی کرمانی
تصمیم داشت،میگو بخورد تا به قول خودش،«فسفری مغزش بالا بره» اما «بیبی» نمیگذاشت او ملخ بخورد!
برای «بیبی» تسبیح هزار دانه خرید تا مثل «آقا معلم» دانهدانه تسبیح را بیندازد و «مجید» جدول ضرب را بگوید
و ترسش بریزد.
سبیلش که درآمد،آن را زد تا پشت لبش پرپشت شود و دیگر بچه نباشد.
بچههای یکی – دو دهه قبل، از صبح جمعه مشقهایشان را به سرعت مینوشتند تا جمعه ظهر، « قصههای مجید»
را از دست ندهند.
مجید شبیه به همه بچههای ایرانی بود و گاهی اینقدر به واقعیت زندگیشان نزدیک میشد که هرکسی میتوانست خودش را
جای ترسهای،غصهها، کمبودها، ندرایهای و شیطنتهای مجید بگذارد.
با او بخندد، گریه کند یا بغضش را از روی غرور، قورت بدهد ومثل مجید گریه نکند.
خالق این شخصیت دوستداشتنی کسی نیست جز « هوشنگ مرادی کرمانی ».
قصهگویی که همه دغدغههای کودکانه را میشناسد و
با آنها آشناست.
مرادی کرمانی متولد آخرین ماه از فصل تابستان و زاده روستای سیرج یکی از توابع بخش شهداد در استان
کرمان است.
اگرچه شروع آشنایی اغلب کودکان سرزمین ما با مرادی کرمانی، همین قصههای مجید بود، اما بعدها بسیاری شیفته کتابهای او
شدند.
داستانهای خمره، مهمان مامان،لبخند انار،بچههای قالیبافخانه، مربای شیرین و…
بخشی از آثار مرادی کرمانی است که علاوه بر کتاب به تصویر هم درآمده است.
صداقت مرادی کرمانی که شاید ناشی از ویژگی زادگاه اوست در کتاب «شما که غریبه نیستید»به خوبی جلوهگر است.
۲۲سال است که هر روز صبح پیادهروی میکنم
این زندگی نامه به خوبی ، لحظه لحظه زندگی او را به تصویر کشیده است.
دوستداران هوشنگ مرادی،میتوانند با خواندن آخرین اثر او یعنی «ته خیار» بار دیگر لذت مطالعه آثار او را بچشند.
هیچ وقت فکر نمیکردم هوشنگ مرادی کرمانی را با کتانی ببینم و اینقدر هم جوان باشد در ۷۱سالگی…
۲۲سال است که هر روز صبح پیادهروی میکنم.
۴۰سال است که کوه میروم.
مجبورم این حرف را بزنم، آلودگیهایی را هم که بعضیها دارند ندارم؛ مهمانی، شبنشینی و…
زندگیام خیلی محدود است و از این روشنفکربازیها ندارم.
از طرف دیگر مجبورم فشار خون، قند را با ورزش کنترل کنم.
زندگی نسبتا سالمی دارم.
هر جای دنیا که باشم نزدیکترین پارک محل اقامتم را پیدا میکنم.
همه شهرهای ایران رفتهام و پارکهایشان را میشناسم؛ یزد، مشهد، بیرجند و زاهدان.
چه جالب.
من با شما یک وجه اشتراک دارم؛ مثل شما همه شهرهای ایران را رفتهام و بهترین رستورانها را بلد هستم.
مثلا ارومیه باید بروید غزال یا رشت باید بروید جهانگیر یا ترنگ طلایی…
خب هرکسی علاقهای دارد و غذا هم چیز بدی نیست.
بزرگترین لذت من کوه و کتاب است
به جز ورزش علاقهمندیهای دیگری هم دارید؟
نه.
فقط ورزش است.
نرمش کردن همراه با گروههای مختلف در پارکها.
نوشتن و مطالعه را هم جزو تفریحات و علاقهمندیهای شما بدانیم ؟
بله! بزرگترین لذت من کوه و کتاب است.
ذهن روستایی من و نوشتههایم پر از طبیعت است.
من صبحها تا درختها را نبینم تا پرندهها را نبینم روزم آغازنمیشود.
همیشه همینطور بودید؟ علاقهمند به طبیعت و درخت و کوه؟
ببینید من در روستایی به دنیا آمدم که در کتاب «شما که غریبه نیستید» به آن اشاره کردهام.
سیرچ؛ روستایی که میان درهای قرار دارد.
من در آن روستا تا ۱۳سالگی ماشین ندیده بودم.
شبها وقتی روی پشت بام میخوابیدم آتشی را در کوههای اطراف میدیدم و از پدربزرگم میپرسیدم آن آتش چیست؟
او میگفت آتش چوپانهاست که دور آن نشستهاند و دارند برای هم قصه و خاطره تعریف میکنند.
آنقدر این صحنه جذاب بود که همیشه دوست داشتم بروم و بین آنها بنشینم و قصههایشان را بشنوم.
هنوز یکی از شغلهایی را که باوجود مشکلاتش دوست دارم چوپانی است.
البته همان دوران این فرصت فراهم شد با اقوامی که چوپان بودند همراه شوم…
بله.
طبیعت از بچگی با من همراه بود.
چه فکر و خیالاتی از ذهنتان میگذشت وقتی آن شعلههای آتش را میدیدید؟
فکر میکردم این چوپانها هیچ گرفتاری دیگری
ندارند که دور آتش مینشینند و برای هم قصه تعریف میکنند.
بعد خودم درباره آنها قصه میساختم.
همیشه این ذهن قصهساز را داشتم.
خاطرم هست اگر پدربزرگم قصهای تعریف میکرد و نصفهکاره میماند باقی را خودم میساختم.
من همیشه با قصهها زندگی کردهام.
من هرسالی که از عمرم میگذرد بیشتر لذت میبرم و میگویم دارم میرسم به آنجا
همان شبها…
همان سالها هیچ فکر میکردید صاحب این ذهن قصهساز روزی یک نویسنده معروف شود؟
نه! من توی عمرم نویسنده و
داستاننویس ندیده بودم.
البته عمویم را دیده بودم که باسواد بود و نامه مینوشت.
اما کسی که داستان بنویسد نه.
از چه زمانی تصمیم گرفتید نویسنده شوید؟
ببینید من تصمیم نگرفتم.
من از همین جنس هستم.
همانطور که به من پا داده شده تا راه بروم، من کار دیگری نمیتوانستم انجام بدهم.
حتی اگر راننده تاکسی هم میشدم باز هم قصه تعریف میکردم.
در مورد موضوع قصهها چطور؟ آیا خودتان تصمیم میگیرید که جنسی از زندگی باشند؟ اینکه انگار فلسفهای با خود همراه
داشته باشند؟ یا اینکه…
من نه معلم اخلاق هستم و نه فیلسوف.
اینها در خود داستانها هستند و باید کشف شوند.
به نظرم همه داستانها فلسفهای درون خودشان دارند، حتی داستان شنگول و منگول…
البته گاهی داستانها از قبل هدفی سیاسی یا عرفانی را دنبال میکنند.
مثل دیوار ژان پل سارتر یا داستانهای مولانا در مثنوی.
هر چند من هم نمیتوانم انکار کنم لابهلای داستانهایم تفکری دارم که در آنها پیچیده شده است.
چطور این موضوعات را پیدا میکنید؟ مثلا در اغلب داستانهای مجموعه «ته خیار» به موضوع مرگ در فضای طنز پرداختهاید؟
من فکر میکنم در دل هر اتفاقی یک نکته خندهدار یا طنزی هم میتواند باشد.
تفاوت نویسنده یا هنرمند با آدم عادی در همین است.
یک آدم عادی از کنار وقایع میگذرد اما نویسنده…
این ذهن قصهساز من است که به اتفاقات توجه دارد.
یک خاطره جالب تعریف کنم: یکی از همشهریهای کرمانی من به انگلیس میرود و از داییاش که آنجا زندگی میکرد
میخواهد او را به سینما ببرد.
داییاش میگوید تو که انگلیسی بلد نیستی.
او میگوید عیب ندارد برویم.
از قضا فیلم سینما کمدی بوده است.
وقتی مردم میخندیدند او بیش از مردم میخندید.
وقتی داییاش میپرسد چرا میخندی تو که چیزی متوجه نمیشوی او جواب میدهد خب اینها که میفهمند.
حتما خندهدار است و من به اینها که میخندند اعتماد دارم.
خب من از کنار این خاطره و اتفاقاتی که میبینم و میشنوم به راحتی نمیگذرم.
آیا شما غیر از این دنیای قصهساز دنیای دیگری هم دارید؟
بله! من هم مثل همه مردم عادی گرفتاریها و
مشکلات خودم را دارم.
کتابی هست با عنوان «هوشنگ دوم» که آقای کریم فیضی در آن با من مصاحبه کرده است.
هوشنگ اول همین است که مثل همه مردم مشغلههای زندگی دارد.
همیشه سعی کردهام تکرار نشوم
چرا هوشنگ نویسنده هوشنگ دوم است با توجه به اینکه از همان خردسالی قصهساز و
قصهگوشد؟
هوشنگ اول مسوولیت اداره زندگی را به عهده دارد.
باید خرید کند، کارهای خانه را انجام بدهد، متوجه گرفتاریها و مسوولیتهایش باشد.
هوشنگ دوم هم دائما همراهتان است؟
بله، همه جا.
حتی مثلا وقتی میروم نانوایی.
یک بار رفتم نان بخرم نانوایی شلوغ بود.
خب فکر کردم یک دانه بخرم.
وقتی نوبت به من رسید شلوغ شد و نانوا گفت چند تا؟ من گفتم سه تا.
وقتی خواستم بروم خانمی گفت بفرما، این هم از نویسندهای که به بچهها میگوید نظم و حق دیگران، خودش
رفت جلو و سه تا گرفت.
هوشنگ اول نمیخواست حق دیگران ضایع شود و اتفاق ناخواسته افتاد اما هوشنگ دوم که ناظر بر ماجرا بود آن
را تبدیل به یک داستان طنز میکند.
آیا این دو هوشنگ با هم وارد دعوا و جدال هم میشوند؟
فراوان.
خیلی وقتها میخواهم چیزی بنویسم که اولی مقاومت میکند و میگوید ننویس، این نوشته ارزش ندارد.
هوشنگ اول عاقل است.
من با دومی مینویسم و اولی میآید میخواند و گاهی پاره میکند و دور میریزد.
میگوید این کار را نکن، آبروی خودت را نبر با این نوشته.
فقط زمانی میتوانم بنویسم که این دو با هم آشتی باشند و حالشان خوب باشد.
کدام را بیشتر دوست دارید؟
هر دو باید باشند.
دومی که در حال خلق اثر است اگر به حال خودش رها شود با توجه به اینکه منطق ندارد همه
چیز به هم میریزد.
دومی سراپا ذوق و سلیقه و احساس و خلاقیت است.
اولی است که با مردم زندگی میکند.
من الان ۱۰، ۱۲ سال است که دیگر رانندگی نمیکنم.
وقتی پشت فرمان مینشستم این دو مدام با هم کلنجار میرفتند.
آن یکی داستان میساخت و این یکی دائم میگفت مراقب باش.
برای همین رانندگی را کنار گذاشتم.
اتفاقی که نیفتاد؟
چرا.
خیلی بدجور تصادف کردم.
به قصهای فکر میکردم و دومی مسلط بود در آن لحظه.
هوشنگ دوم حین خلق قصه بیشتر به موضوع فکر میکند یا کلمات؟
خواهناخواه ابزار شما کلمه و جمله است که
انتخابشان برای من خیلی اهمیت دارد.
من برای کلمه سرعت در قصههای مجید ۱۰ جایگزین استفاده کردم.
بارها گفتهام، ما با وجود داشتن کلماتی چون سوغاتی، چشمروشنی، هدیه، خانهنویی و جایزه از واژه فرنگی کادو استفاده میکنیم.
همینطور است در مورد شوخی و لطیفه و هجو که جوک جایگزین همه اینها شده است.
شما یک بار عبارت «درحالی که» را در کتابهای من نمیبینید.
انگار خندان خندان میرفت یا دوان دوان میرفت نداریم.
زبان فارسی از این واژهها و عبارتها تهی شده است.
ترجمهها را نگاه کنید، همان صفحه اول چندین بار از «درحالیکه» استفاده شده است.
سعدی یکبار نگفته «در حالی که.»در قابوسنامه و بیهقی «در حالی که» نداریم.
متاسفانه این اتفاق را در بین اهالی رسانه و خبرنگارها هم میبینم.
اوایل تماس میگرفتند و میگفتند شما که سریال مجید را نوشتهاید کتاب هم دارید.
هیچ نرفته مطالعه کند.
من الان روبهروی هوشنگ دوم نشستهام یا هوشنگ اول؟
فکر میکنم هوشنگ دوم.
چون راحت هستم و به هیچ چیزی فکر نمیکنم جز نوشتههایم که به آنها اشاره کردید.
هوشنگ با احساس و نویسنده.
شما از من نمیپرسید چقدر درآمد دارید یا زندگی را چطور اداره میکنید؟ اینها مربوط به هوشنگ یک است.
هوشنگ دو خوشحال است یا غمگین؟
ترکیبی از این دو است.
ببینید وقتی چیزی را مینویسم خیلی احساس خوشبختی میکنم.
تنها زمانی که از زندگی کنده میشوم و توی ابرها میروم زمانی است که قلم به دست میگیرم.
چه جاهای دیگری جز وقت نوشتن احساس خوشبختی میکنید؟
وقتی به آدمهایی میرسم که میگویند خودم یا برادرم با آثار
شما کتابخوان شدیم.
احساس رضایت میکنم که زنده بودهام و سختی کشیدم و نویسنده شدم.
وقتی با مردمی مواجه میشوم که میگویند در نثر و داستانهای شما امید هست و آدمهای گرفتار با خواندن کتابهای
شما سبک میشوند؛ با شنیدن این جملات احساس خوشبختی میکنم.
پس باید بسیار خوشبخت باشید چرا که میتوان حدس زد فراوان از این دست جملات شنیده باشید؟
در انتهای کتاب
«شما که غریبه نیستید» نوشتم، خدایا من چقدر خوشبختم.
ببینید هر کسی دنبال گمشدهای میگردد.
من به دنیا نیامدهام برج بسازم یا تجارت داشته باشم.
من به دنیا نیامدهام وارد حزبی شوم و صاحب موقعیت شوم.
من به دنیا آمدم با نوشتههایم دوست پیدا کنم و دوستان خوب زیادی پیدا کردم.
دوستانی در میان اهل سنت، مسیحیان، کلیمیان، زرتشتیان و طلبههای حوزه علمیه، هیچ وقت درها را به روی خودم نبستم.
تو خاطره کودکی ما هستی، یکی از جملاتی است که خیلی به من میگویند.
من با کتابهایم وارد خانه و زندگی مردم شدهام.
«هوشنگ یک» هیچ وقت دعوا نمیکند و نمیگوید این چه وضعی است؟
چرا میگوید.
بارها شده است.
گاهی که گرفتاریهایی داشتهام.
خب جوابش را داده و گفته من همین هستم.
گاهی سرزنش میکند و میگوید این را بفروش آن را بخر مثل باقی مردم، آخر تو به چه دردی میخوری
که جوابش این است؛ داستاننویس…
هر کسی به دنیا میآید کاری کند و برود، این هم کار من است.
چقدر دل آدم برای هوشنگ یک میسوزد.
هوشنگ دو این همه محبوب و دیگری…
!
البته خیلی وقتها هم هوشنگ یک به مشکل خورده، هوشنگ دو به دادش رسیده است.
مثلا وقتی در فرودگاه اسم من را روی بلیت میبینند جای خوبی میدهند تا هوشنگ دو به هوشنگ یک بگوید
کیف کردی؟ یا در اتوبوس وقتی سرپا هستم و جا میدهند تا بنشینم به خاطر هوشنگ دو است.
این روزها حال و رابطه هر دو آنقدر خوب است تا منتظر داستانها و کتاب جدیدی از شما باشیم؟
من
همیشه سعی کردهام تکرار نشوم.
من دیگر ته خیار دو را نخواهم نوشت.
رقیب اصلی نوشتههایم خود من هستم و تلاش میکنم کتاب جدیدم هیچ شباهتی با کتابهای قبلی نداشته باشد.
تلاش میکنم به کار قبلی رو دست بزنم و بگویم دیدی.
به همین دلیل هر سه سال یکبار کتاب مینویسم.
جای دیگر هم گفتهام؛ من سالها کارمند بهداری بودم، در بخش تنظیم خانواده ما توصیهای داشتیم و میگفتیم که زایمانهای
پشتسر هم مادر را ضعیف میکند و بچه کم جانی تحویل میدهد، فاصله بین زایمانها باید زیاد باشد، در مورد
امر نوشتن هم همین طور است.
هوشنگ مرادی کرمانی من را در موقعیتی گذاشته که چیزی ننویسم باعث آبروریزی شود.
بعضی اسمشان را میفروشند من کارم را.
روزی با بابک تختی صحبت میکردم پرسیدم چه حسی نسبت به پدرت داری و چه کردی؟ گفت من هیچ کاری
نباید بکنم با این عشق مردم، چون هر کاری کنم فایده ندارد.
من هم همینطور باید مراقب باشم این هوشنگ مرادی کرمانی را خراب نکنم، که به چاپلوسی بیفتم، به نان
به نرخ روز خوردن بیفتم، پشت هم کار بیرون بدهم، مردم از پولشان میگذرند و فکر و کتاب من را
میخرند؛ نباید به این اعتماد خیانت کنم.
به رغم وجود این همه امید و زندگی در داستانهایتان به نظرم نگاهتان به مرگ هم صمیمی است؟
جایی گفتم
اگر کسی به مرگ فکر نکند آدم بدبختی است.
مرگ یک واقعیت است.
بودا وقتی از حرص حرف میزند میگوید حرص فقط برای جمع کردن پول و ثروت نیست.
حرص در اینکه خیلی عمر کنی، حرص در اینکه بیمار نشوی، حرص در اینکه خیلی از زندگی لذت ببری و
همه اینها حرص است و ما را آزار میدهد.
مرگ در کنارهمه اتفاقات هست.
یعنی از مرگ نمیترسید؟
نه، اصلا.
من هرسالی که از عمرم میگذرد بیشتر لذت میبرم و میگویم دارم میرسم به آنجا.
نمیخواهم ادا در بیاورم.
خیلی خوشحال میشوم که تمام میشود.
آرزوی عجیب و غریبی هم ندارم.
چه احساسی دارید نسبت به مرگ؟
یک علامت سوال است.
هر کسی شاید جواب خودش را داشته باشد.
من هر شهری میروم سراغ قبرستان آنجا را میگیرم.
اخیرا در سفر به مسکو- که در آن از ترجمه روسی کتاب «شما که غریبه نیستید» رونمایی شد- طبق معمول
به قبرستان رفتم.
وقتی چخوف، داستایوفسکی و ژنرالها را دیدم گفتم همه اینها فکر میکردند که اگر بمیرند دنیا از بین میرود
و همه چیز تمام میشود.
بله برای اینها تمام میشود و باقی ادامه خواهند داد.
بعضی از اینها فکر میکردند مرکز جهان هستند.
بهترین تعبیری که از مرگ برای خودم پیدا کردم این است:پرندهای میآید، روی شاخهای مینشیند، شاخه زیر پایش تکان میخورد،
طبیعت را نگاه میکند و بلند میشود و میرود.
این تعبیر نگاه خاص خودتان است؟
بله، یکهایکوی ژاپنی هم هست که دوستش دارم: برگی بر درختی زرد شد بر
زمین افتاد، از جای برگ پروانهای برخاست و بر شاخه نشست.
یعنی چرخش طبیعت.اینقدر خلاصه کرده است.
و تولد۷۱سالگی؟
به هر حال نزدیک میشوی به آن چه برای تو مقدر شده است.
آخرعاقبت به خیری و امیدوارم توفیقی پیدا کنم بدنم را سالم نگاه دارم.
به هر حال دست من نیست.
خود این کتاب ته خیار، حاصل این نگاه است.
من هر روز صبح که به پارک ملت میروم هر از گاهی آگهی ترحیم کسی را میبینم که هفته پیش
یا چند وقت قبل با من ورزش میکرد و حالا دیگر نیست
همشهری