پرویز پرستویی از زندگی شخصی و کاری اش می گوید (۲)
پرویز پرستویی
علیرضا خمسه: پرویز پرستویی یک کمدین بزرگ است.
در زبان فرانسه کمدین به بازیگری اطلاق می شود که بتواند در تراژدی و کمدی ظاهر شود.
پرویز پرستویی بازیگر بزرگی است، به خاطر نگرش و باورهای هنری و خاستگاه بازیگری اش.
پرویز پرستویی مثل بسیاری از بازیگران هم نسلش از صحنه تئاتر برخاسته است.
آموزش های بازیگری او در عرصه تئاتر شکل گرفته و بسیار از تئاتر آموخته است.
پرستویی با کوله باری از تجربه در صحنه تئاتر به تصویر و سینما راه یافت.
باورهای هنری و حرفه ای او برمبنای آموزه هایی که در پی خلق لحظات ناب هستند و تجربه هایی هستند
بی نظیر.
چنین تجربه های بی نظیری را در سینما و تلویزیون نمی توان آموخت، چرا که در این دو مدیوم،
فضا و فرصت لازم برای آزمون ها و خطاهایی که به خلاقیت ناب راه می برد، نیست.
در تئاتر است که بازیگر امکان دارد به لحظه های عالی خلاقیت دست یابد.
آن ها را کشف و ثبت کند و پرورش دهد و عواطفی عمیق را در روحش جاری کند و محصول
چنین فرایند کم نظیری را در مدیوم هایی هم چون سینما و تلویزیون ارائه دهد.
پرستویی تمام ویژگی های چنین شیوه و روشی را در بازیگری دارد.
او از نسلی است که در بازیگری ایران دیگر کم تر تکرار می شود، چرا که در نسل های بعدی
بازیگری ایران، کم تر این شرایط وجود داشت، نه اینکه بحث بر سر برتری و بهتری نسل بازیگران پرویز پرستویی
و نسل های پس از او باشد، بلکه بحث بر سر تفاوت سلوک حرفه ای است که به نتایج متفاوت
منجر می شود و پرویز پرستویی بازیگر متفاوتی است از نسل های بازیگری بعد از خود.
در نسل های بازیگری بعد از پرستویی بازی های درخشانی از بازیگران جوان دیده می شود؛ اما نکته این جاست
که زمانه تغییر کرده و روند و روش بازیگری هم متفاوت شده است.
حالا در عرصه بازیگری مسائل و مناسبات اقتصادی تاثیری تعیین کننده دارند و بازیگری هم درگیر منطق و توجیه اقتصادی
است برای حرفه.
این نوع تلقی و رویکرد به بازیگری بیش تر برخاسته از نگاهی صنعتی است تا نگاهی هنری و زمانه امروز
هم شاید خیلی این نگاه را بپسندد.
همواره بازی پرویز پرستویی را دوست داشته و دارم و فرصت همکاری و همبازی بودن با او را در صحنه
و جلوی دوربین مغتنم دانسته ام.
زمانی که من و پرویز پرستویی در اداره تئاتر همکار بودیم در نمایش «آتش افروزان» (نوشته ماکس فریش، به کارگردانی
مهدی میامی) همبازی بودیم و در فیلم «بیست» (ساخته عبدالرضا کاهانی) دوباره فرصتی فراهم شد تا با هم کار کنیم.
پرستویی در سال های حضورش در سینما در فیلم های بسیاری ظاهر شده و بازی های درخشانی ارائه داده و
تلاش های او جوایز سینمایی مهمی را برایش به ارمغان آورده است.
در بازی های سینمایی دو رویکرد عمده داریم؛ یکی بازی های فیگوراتیو است که برخاسته از مهارت های بدنی و
بیانی بازیگر و دیگری بازی های باورپذیر یا حسی که برخاسته از تجربیات عاطفی بازیگر هستند، اتفاقا تماشاگران ایرانی هم
این نوع بازی را بیش تر می پسندند چرا که فیلم های قصه گو و باورپذیر را نیز بیش تر
دوست دارند.
بازی پرویز پرستویی از این نوع است و به همین دلیل بازی اش برای تماشاگران ایرانی محبوب است.
در این شکل از بازیگری باور و پسند تماشاگر جایگاه ویژه ای دارد و بازیگر به جای آن که در
پی به رخ کشیدن مهارت های بازیگری خود باشد با عواطف و احساسات خود تماشاگر را همراه می کند.
این شیوه از بازیگری را پرویز پرستویی در حد بدترین حضور سینمایی اش «بادیگارد» (ساخته ابراهیم حاتمی کیا) هم
نشان می دهد.
«بادیگارد» فیلم بسیار خوش ساختی است و لحظات سینمای درخشانی دارد و پرویز پرستویی با بازی گیرا و فوق العاده
خود، تماشاگران را تحت تاثیر قرار می دهد، او در نقش محافظ فیلم «بادیگارد» تماشاگر را نه تنها به مهارت
های بازیگری که با باور و زندگی یک شخصیت و نقش همراه می کند.
چنین نقش آفرینی ای از عواطف و احساسات تجربه شده پرستویی بر می آید و با چنین رویکردی تماشاگران ایرانی
را همراه خود می کند.
فکر می کنم سینمای ایران هم برای خروج از رکود و طلسم و شکستگی باید بیش تر به سمت قصه
ها و بازی هایی باورپذیر حرکت کند.
پیتر بروک کارگردان تئاتر بزرگ انگلیسی در مورد بازیگران بزرگ هشدار می دهد که «آنان خود را به سان مزرعه
ای نبینند که هر ساله نیاز به وجین علف های هرز ندارند.» یعنی هر بازیگری در این حد و اندازه
درست هم چون بازیگران تازه کار نیاز به نوسازی جسم، روان و روح خود دارد.
نکته ای که پرویز پرستویی به آن آگاه است.
روستای شما کجاست؟
چارلی در شمال کبودرآهنگ، ۵۰ کلیومتر مانده به همدان است.
در آن جا متولد شدی؟
بله.
ولی زیاد در آن جا نماندی؟
نه، من تا سه سالگی آن جا بودم ولی هنوز هم فعالیت دارم در روستا.
یعنی چه که فعالیت داری؟
مدرسه ای تا به حال آن جا وجود نداشته و ما یک مدرسه شش کلاسه
در آن جا دایر کردیم.
خودت دایر کردی؟
من که نه، توسط خیرین و از این داستان های این چنینی.
به هر حال خیلی چیزها را در آن جا دایر کردیم.
داشتید می گفتید که هفت میلیون دادید به خانم تان و بعد؟
بله، من هفت میلیون دادم به خانمم و
گفتم که می روی به آن جا و اهالی روستا را بدون این که چیزی را با آن ها در
میان بگذارید برای ناهار می آورید به حسینیه.
من به ظن خودم داشتم ختم خودم را می گرفتم در ذهن خودم.
چه ایده خوبی.
وقتی ما به اهالی می گوییم که بیایید به حسینیه، چون رسم شان این است که ختم قرآن بگیرند برای
کسی که مرده، از هشت صبح آن جا ختم قرآن گرفتند، عین ۱۵۰۰ نفر ساکنین آمدند و ختم قرآن گرفتند.
هیچ کدام از آن در فیلم نبودند.
یعنی این ها را درآوردند؟
گفتم آقا من نمی خواهم بروم قطعه هنرمندان.
مگر نمی گویید مرگ پرستویی؟ خب من می خواهم این گونه بمیرم.
دوست دارم که مرگم در زادگاهم باشد.
یعنی در واقع من داشتم برای او قصه و فضا ایجاد می کردم.
نه تنها من بلکه خانم گلستانی هم همین طور.
شما فکر کنید در گرگ و میش جاده ما در مینی بوس هستیم و آمبولانس هم پشت سرمان و آخرهای
۷۲ ساعت هم هست و اگر برویم و ساعت هشت صبح به روستا برسیم این قضیه درآمده.
من احساس کردم که راننده مسیر را اشتباه می رود وقتی به ایشان گفتم، قرار شد جلو بنشینم، برای همین
نگران خانم گلستانی شدم که یک وقت خوابشان نبرد و اگر کسی خوابش می برد از قصه می رفت بیرون.
برای همین گفتم که بیا پیش من.
خانم گلستان پنج تا دختربچه را نشان من دادند که با روپوش آبی مدرسه پشت مینی بوس می آمدند
و این صرفا یک تصور بود و تاثیر بی خوابی و فقط در ذهن شان بود.
من چه می دیدم؟ من یک عالم نورهای رنگی می دیدم که مثل اکلیل می ریخت روی شیشه.
خیلی حیف شد.
چند ساعت بود که نخوابیده بودی؟
شاید مثلا نزدیک به ۶۸ یا ۷۰ ساعت بود که بیدار بودیم، رسیدیم به
روستا و برای این که من دیده نشوم برای همه عوامل تدارک دیده شده بود که بروند استراحت کنند.
حتی برای خانم گلستانی اتاق مجزا در نظر گرفته شده بود که بروند و بخوابند.
ولی خود من ۷۲ ساعت که تمام شد و قرار شد که دیگر ما استراحت کنیم و بخوابیم، دیگر خوابم
نبرد و یک انرژی مضاعفی به سراغم آمد و همه به من می گفتند که بخواب.
چون باید می خوابیدم که آن مرگ تداعی شود و من هم خوابیدم.
بعد از دو ساعت خواب مادرم آمده بود بالای سرم و صدایم می زد: پرویز و من وقتی بیدار شدم،
گفت معلم های روستا آمده اند و می خواهند تو را ببینند.
من بیدار شدم و همین شد که بعد از ۷۲ ساعت فقط ۲ ساعت خوابیدم.
دوستان به من گفتند حالا که شما خوابت نمی آید برویم و این مدرسه تازه ساخت را ببینیم و من
و آقای جعفری فیلم بردار…
مهدی جعفری؟
بله مهدی جعفری و خود کارگردان و صدابردار با هم رفتیم و افتادیم در کوچه مدرسه و همان
طور که داشتیم می رفتیم، ابتدا کوچه خلوت بود تا اینکه ناگهان همه پنج تا دختربچه با روپوش آبی که
خانم گلستانی آن ها را دیده بود پیدایشان شد.
این دیگر واقعی بود و این را چگونه می شود به تصویر کشید؟
بله خیلی سخت است و خیلی زیبا
و عجیب و غریب.
بله و این ها هیچ کدام یک اپسیلونش در فیلم نیست.
بعد این عزیز ما یک جورهایی فکر کرده بود که ما نگذاشته ایم او فیلمش را بسازد و من حرفم
این بود که مگر شما قصه ای داشتی، مگر میزانسنی داشتی، مگر دیالوگی داشتی؟ که ما مثلا خدایی نکرده خواستیم
مقاومت کنیم که این صحنه یا صحنه هایی را بازی نکنیم.
من یادم می آید یک مهمانی بودیم.
بله قرار شده بود یک مهمانی هم خانم گلستانی بدهد که خب به هر حال روزهای آخر عمرش است و
یک مهمانی هم قرار شد که من بدهم.
ایشان مهمانی ای که دادند همه دوستان سینمایی و هنری خودشان را دعوت کردند که قرار هم شده بود.
ایشان یک مهمانی گرفتند و با توجه به سلایق خودشان و دوستان شان شام مختصری هم دادند و من هم
به ایشان کمک کردم و فردا شبش هم قرار شد که من مهمانی بدهم که یکی از مهمان های من،
رفیق ۵۰ ساله خودم، رحیم باقریان بود که ما اصلا با هم از تئاتر شروع کردیم.
یکی دیگر از مهمان هایم هم مصطفی زند بود که قبلا کار تئاتر می کردند و الان کار دیگری
می کنند.
و من هم فکر کردم که اگر بخواهم مهمانی بدهم باید از این ها دعوت بکنم چون این ها رفیق
های ۵۰ ساله من هستند و حتی در وصیت هایم هم آمده که اگر مردم، این سه نفر هستند که
باید گرداننده باشند چون من به آن ها گفته ام که چه کار بکنید.
من این سه نفر را دعوت کردم در صورتی که نمی دانستند داستان چه هست اما آمدند.
و شما هم سه تا دوربین کار گذاشتید؟
بله، سه تا دوربین هم کار گذاشتم و به هر کدام از
این سه نفر کاری دادم که مثلا رحمان تو گوشت ها را کباب کن و آن دو تای دیگر هم
همین طور و من دیدم که کارگردان ما در حال صحبت کردن با خانم گلستانی هستند که من کنجکاو شدم
که شما چه می گویید به همدیگر، اگر مربوط به کار می شود به من بگویید، چون من نباید با
شما در ارتباط باشم و کارگردان به من گفتند راستش این است که کاری که شما انجام می دهید ریتم
ندارد و من گفتم: جدی می گویید؟
دوربین را از دستش گرفتم و گفتم من دارم می میرم و تو
داری برای مرگ من تعیین تکلیف می کنی.
من دوست دارم این گونه بمیرم.
اصلا بیایید جای مان را عوض کنیم و این بشود که شما قرار است سه روز دیگر بمیری و شما
بیا و برای من ریتم و فضا ایجاد کن.
آقای براهنی هم آن روز مهمان من بودند و در پشت صحنه بودند.
بله، دوست آقای تهیه کننده بودند.
و من داشتم در آن موقع فضا ایجاد می کردم ولی در ظاهر که نگاه می کردید فکر می کردید
که من با آقای کارگردان دعوایم شده است.
من تعمدا این کار را کردم و گفتم: تو اتفاقا بد کسی را انتخاب کردی برای این کار و من
دنبال چنین فرصتی می گشتم و می خواهم جلوی دوربین خودم را بکشم.
شما گول خوردی من را انتخاب کردی و من به سراغ چاقو رفتم.
بعد دوستان من آمدند که پرویز چه شد است و این ها و آن ها شروع کردند به توپیدن
به کارگردان که تو نمی دانی این دیوانه است و این کار را می کند.
و من چاقو را برداشته بودم و می گفتم بروید کنار و درواقع قصد کشتن نداشتم.
ولی این خوش یک هیجانی را ایجاد کرد و ریتم ایجاد کرد و این ۷۲ ساعت که تمام شد به
کارگردان گفتم: یک خواهشی از تو دارم که مبادا این صحنه ها را سانسور بکنی.
بگذار بگویند پرویز پرستویی بی ادب بوده و یک چنین کاری را با کارگردان جلوی دوربین کرد.
ولی این نیست.
مگر ما نرفتیم پیش پزشک و این که اگر دو شب بگذرد از بی خوابی، مغز ارور می زند و
احساس می کنم که بیننده من را درک می کند.
در آن لحظه و آن چاقو را به زور از من گرفتند.
ولی یک بخش اش را فقط در فیلم گذاشت.
کاری که من دیناری بابتش نگرفتم.
حتی از جیبم هزینه کرده ام که کار سرپا باشد و ارتباط در کار قطع نشود ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.
این همه زحمت برای یک کار و این کار آن قدر هدر برود؟
تصور بکنید که چه حالی برای من
به عنوان یک بازیگر می ماند؟ از آن طرف آشپزباشی، از آن طرف هم ۱۳۵۹ از آن طرف هم خرس،
من و زیبا.
حالا آمدیم دو کار کردیم با آقای میرکریمی و عسگرپور که حالم یک مقدار خوب شد و گفتم که دوباره
افتادم در مسیر خودم و بعد آمدیم با ایشان که قبلا مستند هم کار می کردند، کار کردیم ولی درک
مان نکرد و به نظر من هوشمندی در این کار نداشت.
درواقع برای این که خودش را خلاص بکند، یک نریشنی برای فیلمش ساخته که بگوید: یا ایهاالناس بازیگرهای من نگذاشتند
کار من و قصه من آن جور که باید پیش برود.
البته من نقل به مضمون می کنم؛ و سوال این است که کدام قصه؟
خیلی بی معرفتی است.
و البته من این ها را با صراحت بیان می کنم؛ چون می توانم نعل به نعلش را رو به
رو کنم و من غیبت ایشان را نمی کنم.
من دارم می گویم درواقع یک اثر از بین رفت.
یعنی درواقع همه آن تلاش ها در شرایط فضای جامعه بحرانی در حال اتفاق است؟ و فضای بحرانی پرویز پرستویی؟
درواقع داشتم عرض می کردم که این سه تا تجربه ای که با خانم گلستانی داشتیم و خب رفاقتی ایجاد
شده بود با همسرشان و گفتیم که کم بکنیم این دو فیلم هم ساخته شود که یکی از آن ها
بوفالو بود که من در آنجا جذب سرمایه گذار کردم و درواقع آقای اسعدیان تهیه کننده کار شدند و این
کار خانم گلستانی هم که خودم هم بازیگر و هم تهیه کننده اش شدم.
جذب سرمایه گذار را هم باز خودت انجام دادی؟
بله.
درواقع به این فکر کردیم که در این وضعیت آشفته ای که وجود دارد، به خاطر رفاقتی که وجود دارد
و استعداد هم وجود دارد و آدم هایی هستند که هم استحقاقش را دارند و هم ظرفیتش را کمک کنیم
تا کار پیش برود؛ و هدف این بود که این دو عزیز کارشان انجام شود.
البته نه این که بخواهم منتی بر سر آن ها بگذارم.
خودم هم دوست داشتم که در این فیلم ها باشم و البته فیلم دومی بیش تر و این به این
معنا نیست که بوفالو خوب نیست؛ و بالاخره این دو کار تمام شد و آمدیم سر کار بادیگارد.
و این فاصله هم برای تو و هم برای حاتمی کیا به عنوان یک دوران طی شد؛ و در بادیگارد
هر دو باز به هم رسیدید و یک نقش و یک کارگردان باز با هم تکمیل شدند.
وقتی حیدر ذبیحی را خواندی، او را چه قدر به خودت نزدیک دیدی؟
مثل آژانس شیشه ای می ماند برای
من از لحاظ نزدیک بودن؛ و یادم نمی رود که ابراهیم حاتمی کیا وقتی آژانس شیشه ای را به من
پیشنهاد کرد، یک جمله ای به من گفت.
اولین کاری بود که با هم انجام می دادید؟
بله.
ایشان به من گفتند فیلم نامه را بخوان.
اگر دوست داشتی که شما بازی می کنی و آن وقت من ما به ازای عینی اش را نشانت می
دهم که البته نه خود آن آدم را ولی مشابهش را نشانت می دهم، ولی اگر شما نخواستی که بازی
کنی این نقش را به بازیگر دیگری نمی دهم بازی کند و از آدمی استفاده می کنم که این خلق
و خو را داشته باشد ولی بازیگر نیست.
آن موقع شاید من معنی جمله اش را دقیقا نفهمیدم و وقتی سناریو را خواندم بی تردید گفتم که
این کار باید بشود.
چون در مسیر که سوار یک پیکان بودم، از جمالزاده انقلاب تا سه راه افسریه که کیپ تا کیپ ترافیک
بود، فیلم نامه را خواندم و زار زدم؛ و پنج صفحه اش مانده بود که آن را هم در خانه
خواندم و با حاتمی کیا تماس گرفتم و گفتم: من فیلم نامه را خواندم و دست شما درد نکند؛ و
او تعجب کرد و فکر کرد که مشکلی برای من پیش آمده است و گفت: تو کی سناریو را خواندی؟
تو دو ساعت پیش از دفتر زدی بیرون.
گفتم: در مسیر خواندم می خواهی لحظه به لحظه اش را برایت تعریف کنم؟ گفت: خدا خیرت بدهد! که
همان دیالوگ معروفش است؛ و من وقتی گفتم هستم، به این خاطر بود که روحیات حاج کاظم از دوران کودکی
با من بود؛ یعنی از زمانی که خودم را پیدا کردم.
البته بنا به خودشیفتگی نگذارید.
این روحیه دیدن و روحیه همراه بودن و روحیه کمک و همه آن چیزهایی که خودم نداشتم.
درواقع این روحیه را از کودکی داشتم با آن بچه هایی که مدرسه می رفتیم، من این روحیه را
داشتم؛ و هرچه جلوتر می رفتم می فهمیدم که این آدم، آدم غریب و ناشناخته ای نیست.
یک زمان است که ما می خواهیم یک کار فرنگی انجام دهیم و من باید بروم و به مرجعش رجوع
کنم و درباره اش مطالعه کنم، ولی در این مورد لازم نیست این کارها انجام شود؛ چون این آدم ها
هنوز هم وجود دارند و ما لمس شان کرده ایم.
درواقع آدم های ناشناخته ای نیستند که ما ندیده باشیم و نشناخته باشیم؛ من و حاتمی کیا بعد از آژانس
شیشه ای کارهای دیگری هم با هم انجام دادیم ؛روبان قرمز، موج مرده، خاک سرخ و به نام پدر و…
و حالا هم بادیگارد.
ولی هیچ کدام از این ها آژانس شیشه ای نشد.
خب به هر حال هر کدام از این ها حال و هوای خودشان را داشتند و در استنباط هایی که
اتفاق افتاد آژانس شیشه ای کار شاخصی بود.
موج مرده که شکست خورد.
روبان قرمز هم که کار خاصی بود.
بله، یا خوش شان می آمد و یا خوش شان نمی آمد.
به نام پدر هم نیمه اولش خوب بود و نیمه دومش به خوبی نیمه اولش نبود.
و همیشه متر و معیار برای فیلم های ابراهیم حاتمی کیا آژانس شیشه ای بوده.
بارها و بارها هم که اصحاب رسانه جمع بندی می کردند و نمره می دادند، آژانس شیشه ای کار شاخصی
بود.
وقتی فیلم بادیگارد به من پیشنهاد شد، برایم جالب بود که این شخصیت را دیدم و همیشه به این فکر
کردم که چرا فیلمی راجع به این آدم ها ساخته نمی شود.
«محافظ ها» مهم هستند.
اگر بخواهم مثالی بزنم، این است که وقتی شما به شیراز و یا اصفهان سفر می کنید، همیشه یک نفر
هست که شما را نگاه می کند به عنوان امنیت پرواز؛ و شما در هر حالی که باشی اگر در
حال روزنامه خواندن باشی، همیشه یک نفر هست که در حال نگاه کردن به شماست.
همیشه برایم جالب بوده که این آدم ها یک عقبه و پشتوانه ای دارند، بعضا یک جورهایی هم بچه
های جنگ هستند و بعضی هایش آن هم بچه های جنگ نیستند و حتی در انقلاب حضور داشته اند و
حتی قبل از انقلاب هم چنین وضعیتی را داشته اند؛ البته شاید به نامی دیگر و در سمتی دیگر؛ همیشه
برایم جالب بوده که در هواپیما این گونه آدم ها ارتباط شان هم با ما خوب بوده و پیش هم
آمده که حتی کاپیتان ما را صدا می کند و ما باید از این مرز بگذریم و وارد کابین بشویم؛
و من همیشه این جور آدم ها را دیده ام و از آن جایی هم که کارمان طوری است که
به این آدم ها توجه ریز می کنیم، برایم همیشه جالب بوده اند.
قبل از این که این کار را انجام دهی، آیا می دانستی که معنای بادیگارد، مزدور می شود نه محافظ؟
و محافظ کاملا فرق می کند؟
بله.
یعنی از طریق سناریو متوجه این موضوع نشدی؟
البته یک جورهایی دیگر در آژانس شیشه ای این قضیه بود که
آن گروگان ها در اصل گروگان نبودند و یک جورهایی شاهد قصه بودند؛ یعنی در این فیلم حس گروگان گیری
نداشتم و همان طور که قصه ایجاب می کرد، آن ها را به عنوان شاهد نگه داشته بودم که بگوییم
که این آدم در حال از بین رفتن است.
شاید دو روز یا سه روز دیگر.
خب در بادیگارد هم به هر حال این گونه است که این آدم پول می گیرد تا کار انجام دهد.
خب چرا اسم بادیگارد روی فیلم گذاشته می شود، نه محافظ؟
این جاست که می گویند این را صاحب اثر
باید بگوید؛ که البته در خود قصه معلوم است.
بله.
خب در این فیلم این مطلب را هم توضیح می دهد که بادیگارد یعنی مزدور و محافظ کسی است که
اعتقاد دارد و مزدور کسی است که اعتقادش را از دست می دهد.
بله؛ و این آدم هم به هر حال برای من ملموس بود و همیشه هم یک حسی در بازیگری در
من بروز می کند؛ به گونه ای که دقیقا مثل همان دیالوگ معروف در مارمولک می گویم به تعداد آدم
های روی کره زمین نقش وجود دارد؛ و واقعا این موضوع همیشه دغدغه ام بوده است؛ و این که چقدر
ما به این موضوع می رسیم، چه از لحاظ ساختار و چه از لحاظ بازیگری همیشه هم آرزو می کنم
که ای کاش مثلا سیناریویی وجود داشت که یک سری آدم ها با حرفه های خاص درونش وجود داشت و
این که چرا نیستند؟
چرا این نقش درآمده؟ یعنی هم حاتمی کیا ملودرام را درآورده است و هم نقش را
خوب درآورده ای و هم گریم، گریم خوب و تازه ای بوده؛ و به نظرم همه چیز درآمده است.
چه اتفاقی سر فیلم افتاد؟ چه حس و حالی سر فیلم وجود داشت؟ حس و حال خیلی مهم است.
بله.
به نظرم حال همه خوب شد؛ و من به عنوان بازیگری که سال هاست این کار را انجام می دهم،
احساس می کردم که حاتمی کیا هم سر فیلم حالش خوب است.
یعنی حاتمی کیای سر فیلم را سرزنده تر از خود حاتمی کیا دیدی؟
بله.
چون می دانستم که چه اتفاقاتی سر فیلم چمران برای افتاده بود.
حتی در گزارش جشنواره که مصادف شده بود با زمانی که ما فیلم خرس را کار می کردیم پیدا بود
که حالش بد است.
نمی دانم شاید فیلمش درنیامده بوده یا بد برخورد شده بود با فیلمش.
این را واقعا نمی دانم؛ و آن قدر حالش بد بود که آمد و یک شب در رویان کنار ما
ماند.
سر فیلم خرس؟
بله، و همان جا هم فکر بادیگارد را برایم گفت و من هم واقعا گوش کرده بودم؛
و آن روز پنج صبح بود که وقتی می خواستیم سر کار خرس برویم، او هم بیدار شده بود تا
نماز بخواند و راه بیفتد بیاید تهران.
آن جا بود که با هم خلوت کردیم و من وقتی رو به رویش نشستم، گفتم: ببین من همان حاج
کاظم هستم، این که رو به رویت نشسته ام و شما هم صاحب اثر فیلم آژانس شیشه ای و ما
از جنس هم هستیم.
درست است که تو بعد از آن، کارهای دیگری انجام دادی و من هم کارهایی انجام داده ام؛ اما روزگار
چرخیده که ما باز دوباره به هم برسیم و رسیدیم.
و حقیقتا چه رسیدن خوبی.
و این اتفاق افتاد.
وقتی که من سناریو را خواندم و با توجه به ذهنیتی که نسبت به حاتمی کیا داشتم و این که
کارگردان این فیلم ابراهیم حاتمی کیا خواهد بود و من توانایی اش را داشته باشم که این نقش را تا
آخرش بکشم و بتوانم بازی کنم، حالم خوب خواهدشد.
این در صورتی است که بعد از مدت ها که فقط به این فکر می کردم که باید کمک کنم
که فیلم ها ساخته شوند، در این فیلم واقعا تمام وجودم را گذاشتم.
سر این کار واقعا حالت خوب شد؟
بله.
اما از ۲۳ خرداد ۹۴ که پیش تولید این کار شروع شد، من درد در بدنم بود تا همین الان
که این جا نشسته ام.
یعنی اتفاقات مختلف.
شکستن دست، شکستن دنده؟
بله.
همه این ها، عمل کردن تاندون.
و تو همه این دردها را برای درآوردن نقش تحمل کردی؟
من وقتی روز اول آمدم سر کار، از آن
جایی که روحیه حاتمی کیا را می شناختم، پیش خودم فکر کردم که مبادا در ذهنش فکر کند که من
پرویز پرستویی را سالم خواسته بودم و او حالا از همین ابتدای کار که هنوز هم فیلم برداری شروع نشده،
یک کیلو گچ بسته به دستش؛ و به این فکر بیفتد که من این موتورسواری ها و درگیری های فیزیکی
را چه کنم؟
یعنی تمام این موتورسواری هایی که ما می بینیم، خودت هستی؟
اکثر جاها خودم نشستم.
یعنی بدل نداری؟
چرا یک جاهایی.
ولی اکثر جاها خودم هستم.
ولی آن جایی را که موتور می خورد زمین و آن تصادف رخ می دهد، دوستان بدلکار کار کردند.
ولی اکثر خودم می نشستم.
من روز اول آمدم انصراف دادم و انصرافم به این معنا بود که حاتمی کیا دل چرکین نشود وگرنه آن
چیزی که از خودم سراغ دارم، این است که می توانم هر کاری را انجام دهم و با توجه به
آن اتفاق هایی که برایم افتاده بود، نگذاشته بودم که خدشه ای به کار وارد شود؛ من اصلا این حالم
را که از لحاظ فیزیکی برایم افتاد، اطلاع رسانی هم نکردم.
من اولین بار است که این را می گویم.
مثل خیلی از دوستان نیستم که حتی صبحانه خوردن شان هم در اینستاگرام اطلاع رسانی می کنند.
برای این دست ات می گویی که عملش کردی؟
تاندون دستم را که عمل کردم، حتی در رسانه هم نگفتم
که چه طور شدم و این حرف ها؛ و اصلا هم نمی خواستم وارد جزییات شوم و تا صحنه آخر
این فیلم تا جایی که دوستان پشت صحنه هم در جریان بودند، نمی خواستم کسی احساس کند که من در
حال درد کشیدن هستم.
ولی در ۲۳ خرداد یکی از دست هایم را عمل کردم.
در مرداد دنده ام شکست و در ۲۳ مهر هم تاندون دستم را عمل کردم و امروز که ۲۴ دی
ماه است، باید فردا صبح بروم فیزیوتراپی تا آخر بهمن ماه.
حس و حالی که برایت از این فیلم باقی مانده، حس و حال خوبی است؟
بله؛ و همه تلاش هم
این بوده که واقعا این فیلم آن جور که باید تمام شود و چون حس و حالی که در فیلم
بود، حس و حال خوبی بود؛ و من احساسم این بود که چه قدر حاتمی کیا در این فیلم حال
خوبی دارد.
بقیه هم حال شان خوب بود؟
بله، همگی حال شان خوب بود.
مثلا شما می گویید گریم.
در همه کارها گریمور می آید و طرحش را می زند و می رود ولی ایمان امیدواری در این فیلم
تا آخرین لحظه سر فیلم بود.
یا مثلا بچه های صحنه و یا بچه های لباس و همه عوامل از دل و جان کار کردند، همان
طور که خودتان هم فیلم را دیده اید که فیلم هم یک فیلم خیابانی است که همه صحنه هایش در
خیابان بوده و این همه ماشین و این همه تعقیب و گریز برای این که دربیاید، کار بسیار سختی است.
بله.
برای هر دوی شما سخت بوده؛ چون بالاخره سن های مان هم بالا رفته است.
سخت هم است.
و من خودم به سهم خود یک اپسیلون هم در کار کم نگذاشتم.
زندگی حرفه ای در کار خوب درآمده و زندگی خانوادگی هم همین طور خوب درآمده است.
به نظر شما زندگی درونی ذبیح کم نیست؟ نباید درونش را بیشتر نشان می دادید؟
نمی دانم.
به نظر من زندگی خانوادگی و زندگی حرفه ای خیلی خوب درآمده است.
هم آقای آقایی در مقابل خوب بازی می کند و هم فرهاد قائمیان که روی صندلی چرخدار هستند، خوب بازی
می کنند.
ولی به نظر من خلوت تو را بیش تر می خواهد.
شاید در آن ۲۰ دقیقه ای که من ندیدم، این خلوت باشد.
چون انگار تو محکوم می شوی و درواقع از این اتفاقات می افتد.
نه.
شما درست می گویید.
ما کم تر خلوت این آدم را داشتیم؛ یعنی تنهایی این آدم را درواقع کم نشان می دهیم.
البته یک جایی از فیلم بود که نه جنس کار بود و نه خود حاتم کیا راضی بود.
شاید این گونه باشد.
نمی دانم.
البته من چون ۲۰ دقیقه آخر را ندیدم، نمی توانم قضاوت بکنم؛ و یک نکته مجهولی که می خواهم از
تو بپرسم این است که وقتی این فیلم ساخته می شد، صحبت دیگری در میان بود که این فیلم در
مورد دوره احمدی نژاد است.
ولی به نظرم نیست.
نه.
نیست.
چون شخصیت داستان یک عکسی را نشان می دهد که می گوید دهه ۶۰ و دهه ۹۰ و درواقع عکس
آقای روحانی را می بینیم در دهه ۹۰؛ که دهه ۹۰ می شود روحانی و دهه ۶۰ هم اگر اشتباه
نکنم، می شود آیت الله بهشتی؛ و به نظرم برای دوره احمدی نژاد نیست.
چون حالا شما انگشت روی این مسائل می گذارید، باید بگویم که وقتی ما با حاتمی کیا در تجزیه و
تحلیل ها، بحث ها داشتیم، اصلا قرار نیست اشاره به مقطع و یا دورانی بکند.
ولی عکس روحانی به ما می گوید دهه ۹۰٫
شما عکس آقای روحانی را کجا می بینید؟
آقای آقایی که می گوید دهه ۶۰ و دهه ۹۰٫
به شما می گوید الان دهه ۶۰ نیست الان دهه ۹۰ است؛ یعنی دهه عوض شده.
یعنی زمان عضو شده.
یک چیز این گونه.
ولی آن چیزی که از ابتدای فیلم تا انتهای فیلم ما می بینیم و دیالوگ معروفی که این شخصیت دارد،
مثل دیالوگی که در آژانس شیشه ای است که : آن عهدی بود که با خدای خودمان بستیم که با
تراکتور رفتیم، بی تراکتور برگشتیم.
این جا هم یک دیالوگ شاخص دارد که از زبان من گفته می شود: من آمدم که از موقعیت نظام
دفاع کنم، نه شخصیت های نظام.
به خاطر همین هم هست که درواقع دچار شک می شود که چرا این اتفاق ها افتاد؟ که چرا من
گذاشتم این اتفاق بیفتد؟
از همان اول کامران نجف زاده این تردید را درباره شخصیت های نظام در ما ایجاد
می کند: که تو همان معاونی هستی که پایت در اختلاس هست و…
برای همین تو این طور فکر نمی کنی که فیلم یک جورایی موضع گیری می کند علیه دولت روحانی؟ چنین
تصوری نداری؟
نه من چنین تصوری ندارم؛ چون سعی کردم نگاه شخصی خودم را ببینم.
من فیلم را دوست دارم ولی منظورم این است که اگر الان برویم و فیلم آژانس شیشه ای را ببینیم،
در حقیقت یک نظم بود.
نظمی که بعد از جنگ ایجاد شده بود.
نظمی که می خواست در جامعه تغییرات ایجاد بکند که جامعه به یک آرامشی برسد که حالا همه یک زندگی
طبیعی داشته باشند و جنگ هم نباشد و یک سری چیزها هم فراموش شد؛ چون کشور داشت به سمت نظام
سرمایه داری پیش می رفت و نظام سرمایه داری هم نیاز به یک مناسبات بین المللی داشت که سلحشور سرآمد
این نظم بود.
اگر تو الان حرف های سلحشور را بشنوی، طرف سلحشور را می گیری یا طرف حاج کاظم را؟
من به
شخصه هم چنان حاج کاظم هستم.
اگر تو الان حرف های سلحشور را گوش دهی که یک سوالی از مردم می پرسد که آیا شما جنگ
می خواهی؟ حالا اگر سلحشوری باشد که این سوال را بپرسد.
حاج کاظم درواقع جنگ طلب نبود و طرف فرد بود؛ چون آن جا هم مسئله اش آن گوشت قربانی بود
که آن وسط بود و هر لحظه مثل شمع در حال آب شدن است.
چه بسا الان هم اگر نقب بزنیم به آن موقع، من هم برخلاف این که به زبان نمی آورم طرف
سلحشور باشم.
در واقع سلحشور حرف درستی می زند، شاید اصلا به همین دلیل است که ما در آژانس شیشه ای سکانس
موتورسواران را گذاشتیم.
درواقع می خواهیم تفاوت حاج کاظم و موتورسواران را نشان دهید.
در این فیلم هم می خواهید تفاوت موتورسواران را که در حال تظاهرات هستند، با این محافظ نشان دهید؟
بله.
ولی ما حرف ها سلحشور را خیلی دوست نداشتیم.
ولی حاج کاظم را دوست داشتیم.
زمان گذشته است و دهه ۹۰ است.
به نظر تو تفاوت دهه ۶۰ و ۹۰ چیست؟
درواقع خیلی چیزها تغییر کرده است.
خیلی اتفاقات افتاده است.
مثل همین زمان الان که تعریف کردم و گفتم که این هشت سال چگونه بر من گذشته است و من
وقتی به عنوان بازیگر فیلم را نگاه می کنم، این گونه برداشت نمی کنم که حاتمی کیا می خواهد
روزنامه سینما