گفتگو با زنی که وقتی پسرش مُرد، از بهزیستی دوپسر به خانه آورد و بزرگ کرد !
۶۱ ساله است. بیش از ۴۰ سال سابقه کار دارد اما به خاطر سابقه خوبش و به خاطرمهارتش در کار و روحیه ی عجیبی که دارد نه خودش و نه شرکتی که در آن مشغول به کار است، هیچکدام به بازنشستگی فکر نمی کنند. زنی که تمام مردهای زندگی اش را در طول زندگی از دست داد؛ همسر، پدر،پسر و برادر. اما به جای گوشه نشینی فکر کرد نباید تسلیم شود. اول مادرخوانده پسری ۱۸ ساله شد. او را که به روماتیسم قلبی مبتلا بود درمان کرد و بزرگ کرد و برایش به خواستگاری رفت. حالا پسر اولش خانه و زندگی دارد و عین پسر خودش هفته ای یکی دو روز را با هم می گذرانند. بعد که باز تنها شد، پسر ۱۴ ساله ای را به فرزندی قبول کرد که علیرغم مشکلات زیاد توانست او را به خانه و داشتن مادری که نگران حالش باشد، عادت دهد. حالا سوای این دو پسر، یک خیریه راه انداخته که با هفت نفر دیگر به صورت هیات امنایی اداره می شود. او حالا ۱۷ پسر دارد. پسرهایی که هر کدام در خانه اش جاو مکان و رختخواب و وسایل شخصی دارند. خانم زهرا موحدین روزی ۱۸ ساعت کار می کند، خودش معتقد است این انرژی را از بچه ها می گیرد. بچه هایی که هرشب برای عزیز دعا می کنند تا سایه اش روی سر آن ها باقی بماند:
شروع زندگی در سه خط؟
پدرم از تهرانی های اصیل میدان قیام کوچه شترداران بود. من اولین بچه خانواده ام. فوق لیسانس مدیریت دارم. متولد سال ۱۳۳۲ هستم و ۵۶ از دانشگاه علامه طباطبایی لیسانس گرفتم و از مرکز مطالعات مدیریت فوق لیسانس شدم. سال ۵۱ ازدواج کردم. چون درس می خواندم با تاخیر بچه دار شدم. سال ۵۹ صاحب دختری شدم و سال ۶۱ صاحب پسری و سال ۶۴ هم همسرم فوت کردند. من ماندم و دو بچه کوچک.
کار اداری هم داشتید؟
من از سال ۵۳ کار می کردم. دوسال در وزارت دارایی کارکردم و بعد پدرم موافق نبود در تشکیلات دولتی کار کنم. آمدم و در بخش خصوصی مشغول به کار شدم که الان مدیر مالی شرکت سیماران هستم. نزدیک ۴۰ سال تجربه کاری دارم و اگر خودم بخواهم کار را رها کنم مدیران نمی گذارند.
سخت نبود؟
خیلی سخت بود با دو بچه کوچک و کار بیرون. اما من تمام موفقیت هایم را مرهون پدرم هستم که در آن وانفسایی که پدرها نمی گذاشتند دخترهایشان درس بخوانند، مرا فرستاد دانشگاه و حمایتم کرد تا به خودم متکی باشم.به کمک تحصیلی که کردم بچه هایم را خیلی خوب بزرگ کردم. دخترم فوق لیسانس مهندسی عمران از دانشگاه تهران و پسرم لیسانس مهندسی عمران آب بود از دانشگاه تبریز که سال ۸۴ پسرم با موتور تصادف کرد و فوت کرد. در حالی که چهل روز بود نامزد کرده بود.
هر بار که ازخانه بیرون می آییم، می گوید: "عزیز، من چقدر خوشحالم که هویت پیدا کردم و خانواده دارم. می شد هنوز توی بهزیستی باشم".دیشب به من می گفتت:"عزیز نکنه عکس منو چاپ کنن. " گفتم:" چه عیبی داره؟" گفت:"آخه من به همه گفتم تو مادر منی.می خوام حتی خودم باور نکنم که تو مادرم نیستی."
چطور با این قصه کنار آمدید؟
من یاد گرفته بودم از پدرم که هیچوقت ناراضی نباشم از زندگی. هر چه به وقوع می پیوست من دستم را به زانو می گرفتم و بلند می شدم.اصلا شکست برای من معنا ندارد.من خیلی خوب از دل مشکلات بیرون آمدم و خیلی راضی ام. الان ۶۱ سال دارم و علاوه بر کار بیرون و کارهای خانه ، یک خیریه را اداره می کنم و اصلا معنی تسلیم را نمی فهمم. اعتقادم این است که آدم جان نکنده را زیر خاک می برد. سال ۶۴ همسرم، سال ۶۷ پدرم را، ۸۴ پسرم و ۸۶ برادرم را از دست دادم. به نوعی تمام مردهای زندگی ام را از دست دادم. همسرم همیشه می گفت اگر خدا دری را به رویت ببندد حتما در دیگری را به رویت باز می کند. اگر آن در را دیدی بدان که هنوز زندگی در رگ هایت جریان دارد و اگر ندیدی بدان که از زندگی شکست خوردی.
حتی غم از دست دادن اولاد؟
بعد از این که پسرم را از دست دادم متوجه شدم که بزرگترین غم در جهان از دست دادن اولاد است. به خودم گفتم از این غم هم باید بیرون بیایم. شروع کردم به همکاری با محک و بچه های آسمان تا خودم را از مخمصه جای خالی پسرم رها کنم.
سابقه چنین کارهایی درخانواده تان بود؟
احساسم این است که انجام کارهای اینچنینی کمی هم موروثی است. من از سمت پدر و مادرم هم از این قبیل کارهای خیر، بسیار دیده بودم. مادرم الان در خانه ای زندگی می کند که تمامش را برای بیمارستانی به خیریه بخشیده .
چرا همان مسیر را ادامه ندادید؟ یعنی خیریه ای که به آن سربزنید و احساس آرامش کنید.
یک روز که داشتم ازمرکز بچه های آسمان برمی گشتم، حال روحی خرابی داشتم و شروع کردم به کفر گفتن. بلند بلند می گفتم خدایا در این دنیای بزرگ تو برای این همه بچه ی معلول جا هست اما برای پسر یکی یک دانه ی سالم من جا نبود؟
آمدم خانه و دیدم نباید کاری کنم که به این موضع بیفتم. تصمیم گرفتم بروم سراغ بچه های سالم تا بتوانم رشدشان را ببینم. رفتم سراغ یکی از مراکز بهزیستی و گفتم آمده ام کمک کنم. یک پسر ۱۸ ساله آنجا بود که به شدت مریض بود و می خواستند ترخیص اش کنند. گفتند: حاضری این را تقبل کنی؟ بدون این که مطالعه کنم گفتم: آره. پسر روماتیسم قلبی داشت. او را به خانه ام آوردم و درمانش کردم و شد پسرم.
چطور درمانش کردید؟
او را برای اکو قلب بردم و تست ورزش و خواهر زاده ام که پزشک بود خیلی کمک کرد. آن بچه خوب شد. بعدها که او را پیش متخصص بیماری های عفونی بردم ، گفت بیشتر بیماری این پسر ، مربوط به احوالات روانی او بوده که بعد با آرامشی که برایش فراهم شده بود، رو به بهبود رفت و خوب شد.
کجاها برایش بیشتر مادری کردید؟
قرار شد برود اداره برق استخدام شود. در حالی که کسی را هم نداشت و بچه من بود. بهزیستی به خاطر ناراحتی قلبی که داشت برایش معافیت سربازی گرفته بود. گفتند باید بروی از یک مرکزدولتی نامه بیاوری که کارهای برقی برای این بد نیست. من او را بردم همین بیمارستانی که خواهرزاده ام آنجا بود او هم ما را به بخش قلب معرفی کرد. آنجا تا گوشی گذاشتند متوجه روماتیسم قلبی این بچه شدند. تمام رزیدنت ها دورش را گرفتند و یکی یکی گوشی گذاشتند و قصه لو رفت. دکتر عارفی آمد و گوشی گذاشت و گفت این بچه مال کیه؟ گفتم بچه من است. گفت چند سالشه؟ من حواسم نبود وسن اش را دو سال جا به جا گفتم. پرسید: چه جور مادری هستی که سن واقعی بچه ات را نمی دانی؟ او را کشیدم کنار و قصه را برایش تعریف کردم. او هم مردانگی کرد و گواهی را نوشت. رفت اداره برق و استخدام شد و بعد دوسه سال گفت خیلی تنهام و دلم می خواهد ازدواج کنم. برایش رفتم خواستگاری.
موقع رفتن به خواستگاری چه حسی داشتید؟
واقعا حس می کردم برای پسرم می روم خواستگاری. شبی که رفتم برای بچه ام مهربرون کنم. دختری را در قیامدشت به من معرفی کردند. خانه من لواسان است. تا قیامدشت رفتم. پسرم موهایش ریخته و وسط موهایش کم مو بود. با مداد مشکی لابه لای موهایش را سیاه کردیم که خیلی طاس نباشد. به پدر و مادر دختر گفتیم که شرایط این پسر چطوری است. ولی من مثل مادر برایش همه کار می کنم. وقتی موافقت کردند گفتم اگر اجازه بدهید چون راهم دور است یک صیغه محرمیت بخوانیم. لباس و انگشتر هم برده بودم که اگر رضایت دادند همان جا کار را تمام کنیم و این بچه خیالش راحت بشود.
وقتی پسرم بله را گفت بی اختیاربلند شدم و کف سرش را بوسیدم. خندید و گفت: مادر جان برو دور لبت را پاک کن. دور لب هایم، سیاه شده بود. الان با زنش خوشبخت است. نزدیک دوسال از زندگی مشترکشان می گذرد.
و باز تکرار تنهایی؟
بله. بعدش دیدم باز تنها شدم. دخترم هم دلش می خواست برای ادامه تحصیل از ایران برود. دیدم که طاقت این همه تنهایی را ندارم. یک بچه ای را از سال ۸۵ نشان کرده بودم که به عنوان فرزند خواندگی بیاورم. حتی اقدام هم کردم که نشد. کماکان حمایتم را نسبت به آن بچه داشتم چون واقعا هیچکس را توی این دنیا ندارد. توی بیمارستان رها شده. تا این که یک روز از بهزیستی زنگ زدند که هنوز حاضری این بچه را ببری؟ یک دوره بحث امین موقت خیلی اوج گرفت که در همان زمان هم به من زنگ زدند. بعد هم گفتند این کارها را باید بکنید. بحث مشاوره، بحث پزشکی… تمام آن کارها را انجام دادم.
این پروسه طولانی ست؟ ممکن است کسی خسته بشود و بی خیال فرزندخواندگی بشود؟
کسی که عاشق نباشد، وسطش می برد. ولی من عزمم را جزم کرده بودم به این بچه ها کمک کنم. آن بچه را به خانه آوردم. الان دوم دبیرستان است. البته قبل از آن هم حامی اش بودم و گاهی او را به خانه می آوردم یا مسافرت می رفتیم اما الان دوسال است که شبانه روز در خانه ی من زندگی می کند .
برخوردش روزهای اولی که به خانه شما آمده بود، چطور بود؟
خیلی گنگ بود. خیلی گیج بود. یک سال نمی توانست ببرد از آن بچه ها. یک روز برگشت و صادقانه به من گفت: "آخه اون بچه ها ، تمام زندگی من بودند." گفتم: "به هر حال اگر می خواهی خانواده داشته باشی ، باید از آن ها دل بکنی و قوی باشی."
الان ۶۱ سال دارم وعلاوه بر کار بیرون و کارهای خانه ، یک خیریه را اداره می کنم و اصلا معنی تسلیم را نمی فهمم. اعتقادم این است که آدم جان نکنده را زیر خاک می برد. سال ۶۴ همسرم، سال ۶۷ پدرم را، ۸۴ پسرم و ۸۶ برادرم را از دست دادم. به نوعی تمام مردهای زندگی ام را از دست دادم. همسرم همیشه می گفت اگر خدا دری را به رویت ببندد حتما در دیگری را به رویت باز می کند. اگر آن در را دیدی بدان که هنوز زندگی در رگ هایت جریان دارد و اگر ندیدی بدان که از زندگی شکست خوردی.
و سختی های آوردن یک پسر نوجوان به خانه؟
به این نتیجه می رسید که چقدر تربیت خانه با بهزیستی فرق می کند. به هر حال محیط خانه بازتر است در حالی که در مراکز بهزیستی این ها دائم تحت نظر هستند. من هم شاغل بودم و درگیر مشکلات خودم. یک سال و خورده ای با هم درگیر بودیم . به شدت دروغ می گفت.
دخترتان را چطور راضی کردید؟
دخترم مدام می گفت که تو مال منی و با این حرص و جوش ها خودت را از بین می بری. گاهی وسوسه می شدم که او را به بهزیستی برگردانم. در حالی که من خیلی ارتباط های خونی برایم جا نمی افتد. من آدم مذهبی هستم.حتی یکبار برای متقاعد کردن دخترم گفتم که نسبت های خونی مهم نیست اگرنه پیامبر سلمان فارسی و بلال و بقیه را یکی نمی دانست. پس می شود سوای قرابت های خونی یکی بچه ی آدم بشود و یکی برادر آدم. پس این قضیه را برای خودت حل کن. که خدا را شکر الان دخترم کاملا با این تعریف کنار آمده.
پشیمان نشدید؟
چرا گاهی به ذهنم می رسید که او را برگردانم. از خدا صبر خواستم وخیلی صبر کردم. دستم را به رویش بلند نکردم. حتی یکبار برگشتم به او گفتم : "اگر پسرم بودی قطعا به خاطر دروغی که گفتی یک سیلی به صورتت می زدم اما الان از خدا می ترسم و خودم را نگه می دارم." دست کجی هم می کرد و یک روز از بهزیستی آمدند و تهدیدش کردند که می بریمت. و بعد هم انگار یک جوری دلش برایم سوخت. آمد و به من گفت:" من بیشتر از یک سال، به تو دروغ گفتم اما از امروز فقط راست می گویم". واقعا هم همین طور شد. الان مساله خاصی با هم نداریم.
خودش هم راضی است؟
اظهار رضایت می کند. هر بار که ازخانه بیرون می آییم، می گوید: "عزیز، من چقدر خوشحالم که هویت پیدا کردم و خانواده دارم. می شد هنوز توی بهزیستی باشم".دیشب به من می گفتت:"عزیز نکنه عکس منو چاپ کنن. " گفتم:" چه عیبی داره؟" گفت:"آخه من به همه گفتم تو مادر منی.می خوام حتی خودم باور نکنم که تو مادرم نیستی."
تصور شما این بود که از روز اول با یک بچه بی مشکل روبرو می شوید؟ شبیه همان پسراولی که به فرزندخواندگی گرفتید؟
نه کاملا بی مشکل ولی همه ی واقعیت ها را بهزیستی به ما نگفته بود. گفتند : "تو چه شرطی داری؟" خود بچه هم بود. گفتم:" من خط قرمزم توی زندگی دروغه. هیچ وقت به هم دروغ نگفته ایم.چون دروغ در خانه ی ما منسوخه و این که باید درسش را بخواند. چون ما همه کارمندیم و من مغازه ندارم که اگر درسش را نخواند ، بدهم دستش." آن روز به من نگفتند که این بچه مرزی است. مرزی یعنی در مرز یادگیری. پارسال من این بچه را گذاشتم مدرسه غیرانتفاعی که این بچه به سختی قبول شد و امسال فقط توانست برود رشته کشاورزی. با خودم فکر کردم چه اهمیتی دارد. مهم این بود که این آدم زندگی پیدا کند. مهم نیست چه کاره بشود.
نگرانش هستی؟
خیلی . هم نگران این پسر ۱۵ ساله ام هستم و هم نگران آن یکی پسرم که الان زن و زندگی دارد و به دخترم وصیت کردم برای هر دویشان وصیت کردم.
آمدم خانه و دیدم نباید کاری کنم که به این موضع بیفتم. تصمیم گرفتم بروم سراغ بچه های سالم تا بتوانم رشدشان را ببینم. رفتم سراغ یکی از مراکز بهزیستی و گفتم آمده ام کمک کنم. یک پسر ۱۸ ساله آنجا بود که به شدت مریض بود و می خواستند ترخیص اش کنند. گفتند: حاضری این را تقبل کنی؟ بدون این که مطالعه کنم گفتم: آره. پسر روماتیسم قلبی داشت. او را به خانه ام آوردم و درمانش کردم و شد پسرم.
بس نبود؟ کاربیرون و دغدغه های دو پسر و کارهای خانه؟ باز هم به فکر خیریه افتادید؟
بعد از این که ارسلان را آوردم و با مشکلاتش روبرو شدم تصمیم گرفتم سرپرستی بچه های کوچکتر را برعهده بگیرم. از سال ۸۸ با شش نفر دیگر که مثل هم بودیم و دغدغه این بچه ها را داشتیم مثل خانم دکترراهب و پنج نفر دیگرهیات مدیره ای را تشکیل دادیم و یک موسسه ای را تشکیل دادیم و خودمان از بهزیستی بچه کوچک آوردیم. الان ۱۵ بچه کوچک داریم از ۳ تا ۸ سال و نیت مان این بود که از اول روی تربیت و نحوه رفتارشان کار کنیم.
هزینه زیادی می خواهد!
بله سوای هزینه های خود بچه ها، هزینه پرسنل داریم. مدیر مرکز ،شش تا مربی ، یک آشپز، یک راننده و یک خدمه که از ما حقوق می گیرند که خیریه ها هم به ما کمک می کنند.
وضع مالی شما خیلی خوب است؟
نه! من کارمندم. یک قسمت بزرگ از درآمدم را صرف این کار می کنم. چون کاردیگری ندارم. دخترم خودش کارمند است و حقوق خوبی دارد. منم عمری ندارم که پس انداز بخواهم. در حد زندگی معمولی هم دارم. خانه و ماشین دارم. جای خوبی کار می کنم. دلم می خواهد از آقای دکتر کلباسی مدیر عامل سیماران هم تشکر کنم که خیلی مشوقم بود برای راه اندازی این مرکز و هم از نظر فکری و هم مالی خیلی به این مجموعه کمک می کند.
با زمان چه می کنید؟ یک آدم و این همه کار؟
من از تمام ثانیه های وقتم استفاده می کنم. از ۵/۵ صبح تا ۸ شب کار می کنم و بزرگترین نعمتی که خدا به من داده این است که خواب خوبی دارم. صبح که بیدار می شوم سرشار از انرژی ام. من مدیر مالی اداری هستم کاری پرمسئولیت و سنگین. کار مجموعه را در تمام زمینه ها پوشش می دهم. از بیماری بچه ها گرفته ، دکتر و درمان شان تا خرید مایحتاج و وسایل و شاید باورتان نشود که در خانه حتی یک وعده غذای بیرون نمی خوریم. تمام کارهای خانه را خودم انجام می دهم. به کارهای ارسلان رسیدگی می کنم . به مدرسه اش می روم. به آن یکی پسرم توجه می کنم. چون تمام فامیل عروس فکر می کنند من مادر واقعی اش هستم. در مراسم عروسی تمام وظایف یک مادرشوهر واقعی را انجام دادم و پسرم هم باور کرده و عروسم هم مرا به عنوان مادرشوهر باور کرده. جمعه ها پیش ما هستند. کاری نداشته باشند شب پیش ما می مانند و اگر نه می روند. من به تمام وظایف مادری ام عمل می کنم. خودش حقوق می گیرد. من فقط در گرفتن خانه کمکش کردم. من دو تا پسر بزرگ دارم و ۱۵ تا بچه که به من می گویند عزیز و یک جوری مرا مادربزرگ خودشان می دانند. آن ها خیلی شیرین و بامزه اند حالا اگر خواستید یک روز بیایید آن ها را ببینید.
اسم مجموعه "سروش آینده میهن " است و چون در تهران به ما مجوز ندادند در رودهن مرکز را بر پا کردیم.
آن ۱۵ بچه هم به شما وابسته اند؟
امروز زنگ زدم. آن بچه سه ساله گوشی را برداشت که:"عزیز کی می آیی پیش ما بخوابی؟" بزرگترین تفریح شان این است که من شب را پیش آن ها بمانم. هفته ای یکی دوشب حتما در مرکز می مانم. گفتم:" فردا حتما می آیم ."
این مزد خستگی هاست؟
من به عدل خدا با تمام تاروپود وجودم اعتقاد دارم.هرچیزی که می گیرد یک چیزی به جایش می دهد. ما از صلاح او خبر نداریم. اشکال همین جاست. ما امتیاز چیزهایی که داریم برایمان روشن نیست. نمی دانیم داشتن یک فرزند خوب تحصیل کرده چقدر امتیاز دارد و در عوض بچه ای که اهل آزار و اذیت است و معتاد است چند نمره ی منفی دارد.چون حسابدارم خیلی محاسبه می کنم. وقتی چیز هایی را که به من داده ، روی کفه ی ترازو می ریزم، می بینم خیلی بیشتر از سهم و لیاقتم به من نعمت ارزانی کرده. پسر خدا بیامرزم می گفت: خیلی ها به دنیا می آیند تا مغزشان را آکبند به آن دنیا ببرند.حتی زرورق هایش را باز نمی کنند. من همیشه به دخترم هم می گویم باید راضی باشی و ادامه بدهی . اصلا سکون در زندگی معنایی ندارد.
حتی وقتی بعضی زخم ها به ریشه ات می زند؟
حتی وقتی کمرت خم می شود و زانوهایت می لرزد باز هم باید بخندی و بایستی. به طبیعت نگاه کنید اگر یک لحظه بایستد کن فیکون می شود. انسان تکه ای از این طبیعت است و اگر بنا را بر ایستادن بگذارد در واقع خلاف طبیعت رفتار کرده یک جور دیگر باید جوابش را پس بدهد. سکون معنایی ندارد در هر شرایطی. حالا تا امروز در این جهت حرکت می کردی حالا در جهت دیگری برو.
به بازنشستگی هم فکر می کنید؟
اصلا فکر نمی کنم. آن قدر به بازنشستگی فکر نمی کنم و آن قدر به خدا وهمه ی نعمت هایی که به من عطا کرده ، اطمینان دارم که حتی بیمه نیستم. معتقدم من همیشه روزی ام را از خدا می گیرم.
برخورد اطرافیان با این بچه ها چطور است؟
خانواده ام مشکلی ندارند چون خودشان هم چنین تفکری داشتند و دارند. خوشبختانه حتی برخورد خانواده ی همسرم هم با ارسلان بی اندازه خوب است.خیلی خوب او را پذیرفتند. شاید به این خاطر که اجازه نمی دهم کسی با ارسلان برخوردی غیر از پسر من داشته باشد. چون بچه ای را نیاورده ام که زجرش بدهم. او را آورده ام که به او زندگی بدهم.
از معجزات وجود بچه ها بگویید.
معجزه از این بالاتر که یک نفر در ۶۱ سالگی هیچ نشانه ای از درد نداشته باشد و روزی ۱۸ ساعت کار کند؟ با این همه گرفتاری و کار کوچکترین مشکلی ندارم غیر از این که فقط پیرچشمی دارم. من روزی ۴ ساعت شاید بیشتر فقط رانندگی می کنم. از لواسان می آیم تهران ، بعد می روم رودهن بعد بچه ای را که بیمار است پیش پزشکش می برم که در شهریار است و دوباره رودهن و دوباره لواسان و اصلا معنی خستگی را نمی فهمم. من دوباره با این ها جوان شدم . دوباره مادر شدم و زندگی را دوباره با تمام وجودم لمس کردم.امسال که برای تمدید گواهینامه رفتم ، ده ساله تمدید کردند در حالی که برای سنین ۶۰ به بالا ۱۰ ساله تمدید نمی کنند.
کدام جمله شان حالتان را عوض می کند؟
من به این بچه ها اعتقاد دارم. نه این که مریض نشوم بالاخره آدمم. سرما می خورم. این جمعه رفتم برایشان غذا بردم. البته آشپز دارند ولی دوست دارند یک روزهایی من برایشان آشپزی کنم. چهار تایشان آمدند و گفتند:" عزیز می دانی چرا تو پیر نمی شوی و نمی میری؟" گفتم:"نه" گفتند:" برای این که ما هرشب دعا می کنیم نه پیر بشوی نه بمیری."
بعضی وقت ها به ارسلان می گویم :"چه پدر و مادر خوب و خوش قلبی داشتی که الان این زندگی خوب نصیبت شده." یا مثلا یک وقت هایی می گوید:"بزرگ که شدم می روم دنبال پدر و مادرم بگردم. نه این که بخواهم از پیش تو بروم نه. فقط می خواهم بدانم چه شکلی اند؟" من شانه هایم را بالا می اندازم ومی گویم:"حالا چه اهمیتی دارد چه شکلی باشند.ببین چه مشکلاتی داشتند که تو را در بیمارستان رها کردند. شاید هم مُرده باشند. باشد . حالا بزرگ شدی آگهی می کنیم توی روزنامه، شاید هم پیدا شوند.
واقعا به همین شیرینی و راحتی است که تعریف می کنید؟
نه این که مشکل نداشته باشیم؟ خیلی هم مشکل داریم. الان یکی از بچه ها صرع دارد. دو تا برادر بیش فعال داریم. یکی مشکل خانوادگی داشته و روحیه اش داغان است. همه ی این ها هست. گاهی اوقات باید چهار بچه را در هفته دکتر ببرم دو تای دیگر را ببرم آزمایش. همه ی این ها هست. ولی خدا قدرتش را داده، ما هم خسته نمی شویم.
کوچکتر ها را هم به خانه تان می آورید؟
بزرگترین عشق و آرزوی بچه ها این است که به خانه ی عزیز بیایند. بی اغراق می گویم سه هفته در ماه روزهای تعطیل ۳-۲ بچه در خانه داریم. وقتی به خانه ی عزیز می آیند برای خودشان یک جای مخصوص دارند که اسباب بازی های شان را آنجا نگه می دارند. حتی اگر در مرکز به آن ها اسباب بازی بدهند ، می اندازند در کیف عزیزکه این را ببرخانه تا ما بیاییم با این ها بازی کنیم.
دخترتان خسته نمی شود؟
یک وقت هایی چرا. ولی به هر حال او هم دختر من است و یک سری آموزه ها را از من به ارث برده.
مادرتان چطور؟
مادرم پیر شده. نزدیک ۷۶ سال دارد.گاهی غر می زند که بچه ها جایگزین من شده اند در زندگیت و به من کم می رسی. من دلداری اش می دهم که مادر تو بچه های دیگری هم داری ولی آن بچه ها هیچ کس را ندارند. بعد آرام می شود. یک وقت هایی مادرم را به خانه ام می برم. بچه ها به او می گویند:"مادربزرگ" می خواهم بچه ها نسبت های فامیلی را درک کنند. چون وقتی ارسلان تازه به خانه ی ما آمده بود حتی نسبت های فامیلی را بلد نبود.
الان ارسلان این نسبت ها را باور کرده یا تظاهر می کند؟
شوهر من بچه یکی روستاهای شمال بود. الان وقتی به آن روستا می رویم و از او می پرسند:"پسر کی هستی؟" خیلی راحت اسم شوهرم را می برد. یعنی برایش مسلم شده که فرزند ما شده و قرار نیست دیگر به بهزیستی برگردد. من در دی ماه ۳ هفته رفتم اروپا. مادر و دخترم تعریف می کردند که اصلا دیوانه شده بود. آن قدر اذیت می کرد و بی قرار بود. تو که آمدی انگار آب روی آتش ریختند و آرام گرفت.
توصیه تان به خانواده هایی که بچه ای را به فرزند خواندگی قبول می کنند؟
من فقط یک جمله می توانم بگویم. آن بچه را بچه خودشان بدانند. این تصور را که این ها بی پدر و مادرند را دور بریزند. این بچه ها به شدت نسبت به این مساله دافعه دارند. یک بار حتی نباید از روی عصبانیت کلمه ای حول و حوش این مفهوم از دهانشان بیرون بیاید. باید برای بزرگ کردن این بچه ها،خدا را در نظر بگیرند. این بهترین توصیه ای است که می توانم به آن ها بگویم.
بهترین روش برخورد با این بچه ها کدام است؟
ما یک روانشناس داریم که همیشه به مرکز می آید ، همیشه به مربی ها می گوید:" واقعیت را به این بچه ها بگویید." من خیلی راحت به آن هایی که پدر ندارند می گویم:"پدرتان مُرده. " چون معتقدم یک پدر مُرده بهتر ازیک پدر زنده و بد است. می خواهم کینه نداشته باشند. کینه در آدم ها بزرگ می شود و تبدیل به انتقام می شود. این حرف ها را از خودم نمی گویم. خیلی مطالعات روانشناسی آزاد داشتم. شب ها وقتی می خوابم کنار این بچه ها به ستاره های توی آسمان نگاه می کنیم. به آن ها می گویم:" بچه ها ببینید این ستاره پدر من است که مُرده. آن یکی پدر حسین است . آن یکی پدر امید." این بچه ها دیگر باور کرده اند که پدرهایشان نیستند. برایشان تعریف می کنم که آدم ها وقتی می میرند تن شان را خاک می کنند و خودشان می روند توی آسمان و ستاره می شوند. بچه ها این طوری راحت تر با واقعیت ها کنار می آیند.
حتی وقتی کمرت خم می شود و زانوهایت می لرزد باز هم باید بخندی و بایستی. به طبیعت نگاه کنید اگر یک لحظه بایستد کن فیکون می شود. انسان تکه ای از این طبیعت است و اگر بنا را بر ایستادن بگذارد در واقع خلاف طبیعت رفتار کرده یک جور دیگر باید جوابش را پس بدهد. سکون معنایی ندارد در هر شرایطی. حالا تا امروز در این جهت حرکت می کردی حالا در جهت دیگری برو.
ارسلان را چطور قانع می کنید؟
من هیچ وقت به ارسلان کمتر از پدر و مادرت نگفتم. اوایل به من می گفت:" من از پدر و مادرم متنفرم که مرا ول کردند." مدت ها این جمله اش آزارم می داد و دلم می خواست این کینه را از دلش بیرون بیاورم. یک روز یکی از این بچه هایی که گونی روی دوشش بود و آشغال جمع می کرد را نشانش دادم و گفتم:"دوست داشتی الان پدر و مادرت بودند و تو وضعیتی شبیه این داشتی؟"
گفت: "نه" گفتم: "پس دیگر نگویی چرا با تو این کار را کردند. حتما نمی توانستند تو را خوب بزرگ کنند.الان که زندگی ات این شده قدرش را بدان" حالا دیگر پذیرفته.
بعضی وقت ها به ارسلان می گویم :"چه پدر و مادر خوب و خوش قلبی داشتی که الان این زندگی خوب نصیبت شده." یا مثلا یک وقت هایی می گوید:"بزرگ که شدم می روم دنبال پدر و مادرم بگردم. نه این که بخواهم از پیش تو بروم نه. فقط می خواهم بدانم چه شکلی اند؟" من شانه هایم را بالا می اندازم ومی گویم:"حالا چه اهمیتی دارد چه شکلی باشند.ببین چه مشکلاتی داشتند که تو را در بیمارستان رها کردند. شاید هم مُرده باشند. باشد . حالا بزرگ شدی آگهی می کنیم توی روزنامه، شاید هم پیدا شوند." حسن هم همین طور است. یک وقت هایی که با هم بیرون می رویم می گوید:"من همیشه آرزو داشتم مادر تحصیل کرده ای مثل تو داشته باشم که دارم." یک وقت هایی که می آیند شرکت و دفتر کارم را می بینند احساس غرور می کنند. همکارانم خیلی تحویل شان می گیرند به عنوان پسر خانم موحدین. حتی کوچولوها را یک وقت هایی می برم تا با محیط های اجتماعی آشنا شوند و به شعور اجتماعی برسند.
و توصیه دیگری اگر هست؟
توصیه ام این است که حتی اگر خانواده هایی بچه هم دارند، یکی از این بچه ها را ببرند تا برکت خانه ها و زندگی شان باشند. تا وقتی در مواجهه با این بچه ها قرار نگیرید، نمی فهمید من چه می گویم.خانم های زیادی به من مراجعه می کنند که ما افسرده بودیم و از وقتی به مرکز شما آمدیم دیگر دارو نمی خوریم. هفته ای یک روز به مرکز می آیند وبا آن بچه ها زندگی می کنند و افسردگی شان درمان می شود. نمی خواهم بگویم وظیفه مسئولین نیست. چرا. ولی این معضل این جامعه است. این جا وطن من است. من به بیشتر کشورها سفر کرده ام ولی عاشق وطنم هستم با تمام مشکلاتی که دارد. هر جا مشکلی وجود دارد، باید طوری رفتار کنیم انگار این مساله در خانه ما اتفاق افتاده . چه فرقی می کند؟ دست به دست هم بدهیم و حلش کنیم. اگرخانواده هایی که توانایی مالی حتی معمولی دارند، یکی از این بچه ها را پیش خودشان ببرند، دیگر مشکلی در این زمینه باقی نمی ماند . آن وقت دیگر بچه ی بی خانواده نداریم و اینجا گلستان می شود.
خبرآنلاین