چهارشنبه, ۵ اردیبهشت , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

محسن چاوشی از زندگی شخصی و کاری اش می گوید(۳)

اشتراک:
محسن چاوشی از زندگی شخصی و کاری اش می گوید(۳) مهارت های زندگی
محسن چاوشی کرد است اما در خرمشهر به دنیا آمده، جنگ زده ی مشهد است و از بیست سالگی ساکن تهران شده.داستان همین قدر طولانی است، آنقدر طولانی که خودش می گوید: «خسته ام، واقعا خسته ام.» به هر صورت از خانه که نمی شد انتظار خاصی داشت، پس خودت باید هزینه ات را در […]

محسن چاوشی کرد است اما در خرمشهر به دنیا آمده، جنگ زده ی مشهد است و از بیست سالگی
ساکن تهران شده.
داستان همین قدر طولانی است، آنقدر طولانی که خودش می گوید: «خسته ام، واقعا خسته ام.»

به هر صورت از خانه که نمی شد انتظار خاصی داشت، پس خودت باید هزینه ات را در می آوردی…

پدرم با همه شرایطی
که جنگ به ما تحمیلکرده بود و واقعا شرایط بغرنج و سختی بود هیچوقت نگذاشت دستمان جلوی کسی دراز شود
و مردانه اوضاع خانواده را مدیریت کرد.
پدرم یک مدتی مسئول همین شهرک بود.
بنیادی بود به اسم بنیاد مهاجرین جنگ تحمیلی که پدر مسئول آنجا شد.
بعد آنجا تبدیل شد به ستاد بازسازی و نوسازی.
پدرم آدم باسوادی بود و هست.
وقتی پدرم بازنشسته شد با پیکانش کار می کرد.
یکی از ترانه های که خوانده ام و شما هم آن را قبل از این گفت و گو شنیدی حرف
از یک پیکان دلتنگ می زدید.
این همان پیکانی است که پدرم با آن روزگارمان را در زمان جنگ و بعد از جنگ مدیریت می کرد
و نان حلال می آورد خانه.

پولی که از کار در می آوردید خرج چه می شد؟

دقیقا یادم نمی آید که چه کار می کردم با آن پول.
یک خاطره هم دارم از آن ادویه فروشی.
بگویم؟

حتما.

این ادویه فروشی انباری داشت که دست بالای خود ادویه فروشی بود.
آدمهایی که جنس می آوردند می گذاشتند توی این انباری.
خلاصه دخمه ای بود برای خودش.
یکسری گونی آوردند که توی آنها پر از اسباب بازی بود.
تفنگ ترقه ای و از این جور چیزها.
من هم همیشه آرزو داشتم یک تفنگ ترقه ای داشته باشم و با دیدن این گونی ها و محتویاتشان چشم
برق افتاد.
وقتی همه رفتند من ماندم و گونی های باز اسباب بازی.
صاحب گونی ها را می شناختم.
بعد از کلی کلنجار یکی از تفنگ ترقه ای ها را برداشتم.
یک ترقه هم بیشتر نمی خورد.

خلاصه تفنگ ترقه ای را دزدیدم و بعد از ظهر که شد برگشتم خانه.
شب تا صبح خوابم نبرد.
هی به خودم فحش می دادم که چرا این کار را کردی.
گیرم که یک ترقه هم زدی، بعدش چه؟ خلاصه تا صبح از این پهلو به آن پهلو شدم.
ساعت شش صبح از خانه بیرون زدم.
هفت نیم باید سر کار می بودم.
ساعت هفت پاساژ باز می شد.

نشستم تا پاساژ باز شود و این آقا بیاید.
با ترس و لرز رفتم توی مغازه و رو به روی طرف ایستادم و گفتم: «عمو من می خواهم یک
چیزی بگویم» گفت: «بگو پسرم.» سرم را انداخته بودم پایین «من این تفنگ ترقه ای را دزدیدم.» منتظر بودم سیلی
اش بخوابد توی گوش یا پس گردنم.
از ترس اینقدر چشمهایم را بهم فشار دادم که نزدیک بود منفجر شوند.
دیدم نمی زند.
دستم را گرفت و ده تا ترقه گذاشت روی همان تفنگی که توی دستم بود.
مانده بودم چه کنم.
ترقه ها و تفنگ را گذاشتم و با بعض از مغازه بیرون آمدم.
همان روز و از این مرد یاد گرفتم که چطور آدم ها را ببخشم و گذشت کنم.
از فردا باز هم رفتم سر کار.

پس در نهایت درس را ول کردید و بیکار می چرخیدید.

بله.
مادرم از وضعیت من اصلا راضی نبود.
بیچاره ها نمی دانستند با من چه کار کنند.
گفتم که من اصلا بچه شر و شوری نبودم.
فقط توی هپروت خودم بودم.
به هیچ کدام از سوالهایم جوابی داده نمی شد و من همینطور وسط یک سری سوال و اما و اگر
زندگی می کردم و فقط و فقط موسیقی بود که به دادم می رسید.
صبح تا شب با همان والک منی که گفتم موزیک گوش می دادم و نمی دانستم باید چه کنم.
دلم برای پدر و مادرم می سوخت.
تصمیم گرفتم بروم بزرگسالان یا به قولی مدرسه شبانه ثبت نام کنم.
رفتم رشته کاردانش که تازه باب شده بود سر کلاس اول دبیرستان نشستم.
ترم اول معدلم شد چهارده و نیم.
درس ها را پاس کردم.

یک دفعه متحول شدی؟ چطور؟

نمی دانم.
ولی همه اش فکر می کردم که باید یک کاری برای خانواده ام انجام بدهم.
همین زمان ها بود که با دوستی آشنا شدم که کمی فضای من را عوض کرد.
اسمش محمد بود؛ «محمد بحرانی پور».
محمد در آن مقطع صمیمی ترین دوستم شد.
به هر صورت رفتم حسابداری خواندم.
برای حسابداری هم باید سه مرحله را قبول می شدم.
حسابداری مقدماتی، صنعتی و تکمیلی.
هر سه را هم قبول شدم.
دوره تایپ و کامپیوتر هم رفتم و قبول شدم.

خانواده هم خوشحال که بچه سر به راه شده…

دقیقا.
همان دبیرستانی که بودم به دانشگاه تبدیل شد.
خلاصه ترم اول سر کلاس دانشگاه بودم که گفتند باید دو تا درس را پاس کنی تا دیپلمت را بدهیم.
بهداشت کار و کارورزی.
سر جلسه امتحان داشتم صورت مغایرت می گرفتم و در این جور مساله های حسابداری باید دو طرف مساله را
با هم تراز کنید.
هرچه سعی کردم و مغزم را ریختم روی کاغذ نشد که نشد.
ماشین حساب را زدم روی زمین و خرد کردم و از سرجلسه بیرون آمدم.
این داستان مصادف شد با هجرت ما از مشهد به تهران.
بیست سالم بود که آمدیم تهران.
از یک جای غریب به جایی غریب تر.

چه شد که بعد از بیست سال آمدید تهران؟

شرایط واقعا شرایط مناسبی نبود.
همه شده بودند مواد فروش و اهل خلاف و جنگ هم که خیلی وقت بود تمام شده بود.
مادرم به پدر اصرار کرد که دیگر نمی توانیم مشهد زندگی کنیم و باید برویم تهران.
برادرهایم هم که برای خودشان کار می کردند و وضعشان تقریبا خوب بود و زندگی خودشان را داشتند.
خلاصه شرایطی فراهم شد که ما به تهران نقل مکان کردیم.

کجای تهران ساکن شدید؟

یک خانه کوچک خریدیم در خیابان خوش، تقاطع هاشمی.
یک سال حیران بودم که باید کجا بروم یا چه کنم.
بیست سال جای دیگری و در شهر دیگری رشد کرده بودم و حالا آمده بودم جایی که نه کسی را
می شناختم نه جایی را بلد بودم.
از غربتی به غربت دیگر آمده بودم.
آنجا با آدم هایی رفاقت کرده بودم و به سختی با شرایط کنار آمده بودم و حالا باز دوباره روز
از نو و روزی از نو.
باز باید با جای جدید اخت می شدم.

تا اینجا که هنوز موسیقی جدی نشده؟ یعنی کاری بیرون نداده اید.

نه نه.
اصلا.
پیش زمینه داشتم البته.
یعنی با همان کیبورد کوچک یک چیزهایی می زدم.
مشهد که بودیم مهرداد برادرم که به خاطر شغلش خارج زیاد می رفت، برایم یک گیتار چینی آورد و من
با این گیتار و کیبورد چیزهایی می زدم برای خودم و با همان ضبط کوچک هم ثبتشان می کردم.
خلاصه تهران که آمدیم مهرداد پول فرستاد و من با همان پول یک کامپیوتر خریدم و یک کیبورد بهتر.
برای خودم شروع کردم به ساز زدن.
می خواهم بگویم که دغدغه اش را داشتم و مدام فکر می کردم که من با این موسیقی باید خودم
را خالی کنم.

یکی، دو سال فکر می کردم که باید چه کنم.
همه چیز به من فشار می آورد.
غربت و بیکاری و این چیزها…
خدمت هم نرفته بودم.
تمام برادرها و خواهرهایم تحصیلات خوبی داشتند و من مانده بودم حیران و روی هوا.
هیچ چیز جذبم نمی کرد.
هر طوری بود خودم را کشاندم و پیش بردم.
برادر بزرگم به زور و با مدرک سیکل من را فرستاد خدمت.
تنها مدرکی که توی خانه داشتم همین سیکل بود.
رفتم بابا خدمت سربازی.
خوش رودپی، پادگان المهدی.
سه ماهی که آنجا بودم خیلی دوران خوبی بود.
می نشستم شعر می نوشتم یا توی ذهنم موزیک درست می کردم.
خلاصه یکی، دو شعر نوشتم که بعدها در آلبوم اولم منتشر شدند.

پس دو سال خدمت هم بابل بودید.

نه.
کمی بعد به عنوان دژبان انتخاب شدم و آمدم تهران.
تهران که آمدم در یگان با دوستی آشنا شدم به اسم «بهزاد احمدوند».
خانه شان هفت تیر بود و وضع مالی تقریبا خوبی داشتند و توی خانه اش یک استودیوی کوچکی سر هم
کرده بود.
کامپیوتری داشت و تشکیلاتی.
خودش هم گیتار می زد.
ما یگان تشریفات موزیک دژبان کل بودیم و ساز می زدیم آنجا.

چه سازی؟

ساکسیفون آلتو.

بلد بودید؟

نه مجبور بودیم یاد بگیریم.
آنجا هم با «علیرضا مهدیخانی» آشنا شدم و از آن طرف هم احمدوند استودیو داشت و اینها.
مهدیخانی گفت من یک دوست شاعری دارم که اگر دوست داری شما را با هم آشنا کنم.
من آن وقت ها توی این فکر بودم که یک چیزهایی ضبط کنم.

تا آن موقع چیزی خوانده بودید؟

بله.
برای خودم یک چیزهایی می زدم و می خواندم.
خلاصه شرایطی فراهم شد که با آقای احمدوند رفت و آمد پیدا کردم.
آنجا یکسری کارها را ضبط کردم.
دیدم نه، انگار می شود یک کارهایی انجام داد.
همین شعر «الهی سقف آرزوت» (نفرین) را همان جا ضبط کردم.

ملودی این کارها چطور شکل گرفته بود؟

قبل از اینکه بروم خدمت یکسری اتود زده بودم و یکسری دوستان هم
محله ای تهران هم به من گفته بودند که می شود روی این ها کار کرد.
برگشتم تهران و اینها رفتند دو شعر از «مریم حیدرزاده» گرفتند و خلاصه این ترانه ها تقریبا اینطوری شکل گرفت.
سربازی که بودم هم یک شعر از حمید مصدق اتود کرده بودم که شاید شنیده باشید «چه کسی خواهد دید/
مردنم را بی تو»…
اینها را ضبط کردم.
مهدیخانی من را با «حسین صفا» آشنا کرد و یک روز تلفنی با هم حرف زدیم.
توقع داشتم صفا یک آدمی باشد با ریش بلند و موی بلند و…
اما صدایی که از پشت تلفن شنیدم صدای پخته و بسیار پرجذبه ای بود.
خلاصه با حسین صفا آشنا شدیم و حسین آمد خانه ما.

در همان اولین دیدار ترانه «کفتر چاهی» را به من داد.
گفت این را بخوان ببینیم چه می شود.
حسین شعر حمید مصدق را که خوانده بودم از طریق مهدیخانی شنیده بود.
کفترچاهی را ضبط کردیم و من آن وقت ۹ ماه خدمت بودم.
این اتودها که دوستان هم محله ای بعدها ارشاد بردند یک دفعه پخش شد.
من این ترانه ها را دادم به این دوستان هم محله ای که بروند مجوزشان را بگیرند.
همه را هم با ساز کیبورد زده بودم.
خیلی ساده بود.
فقط می خواستیم ببینیم ارشاد مجوز می دهد یا نه.
ارشاد هم گفته بود اینها خوب نیست و استاندارد نیست و کیفیت خوبی ندارد و این حرف ها.
خلاصه مجوز نگرفت به هر صورت و اینقدر دست به دست این آلبوم بین بچه ها چرخید تا در نهایت
یک دفعه بیرون پخش شد.

واقعا چطور پخش شد؟

از بس که دست به دست بین بچه ها چرخید و ما هم که بلد نبودیم
حرفه ای باشیم و از اثرمان محافظت کنیم.
اصلا توی این باغ ها نبودیم.
آخر سر هم رفت روی اینترنت و در عین ناباوری گرفت.

چطور فهمیدید که کار گرفته؟

شش، هفت ماه بعد از اینکه کار پخش شد فهمیدیم دارند آلبوم را به صورت
زیرزمینی می فروشند.
بعد از شش ماه من صدای خودم را توی ماشین شنیدم.
توی یک تاکسی و خیلی خندیدم.
صدای خودم را شنیده بودم ولی نه در دست مردم.
ماجرا به مطبوعات کشیده شد و شکایت و شکایت بازی.
بعضی وقت ها خنده ام می گرفت.
نمی دانستم چرا می خندم.
شاید هیستریک بود خنده ام.
اما برایم جالب بود که یکنفر نشسته توی تاکسی و دارد صدای من را گوش می کند.
بعد از آن که کار معروف شد دوستان هم محله ای از من شکایت کردند.

چرا؟

آنها فهمیدند که کار گرفته و ناراحت بودند که سهم آنها توی کار نادیده گرفته شده.
ما با هم یک قراردادی بسته بودیم که این ها به عنوان نماینده کار را ببرند ارشاد و به نوعی
تهیه کننده کار باشند.
به قول خودشان حدود دو میلیون هم هزینه کرده بودند.
دو سه تا جوان بودند و از من شکایت کردند.
اول کار همه دلی کار کردند و فقط می خواستند دیده و شنیده شوند.
به من گفتند تو این کار را پخش کردی و به ما ضرر زدی.

این بنده خداها رفته بودند یک کیبورد خریده بودند که این کار را ضبط کنیم.
من که پول نداشتم کیبورد خوبی بخرم.
دو شعر هم از «مریم حیدرزاده» خریده بودند به قیمت ۸۰۰ هزار تومان.
خلاصه سر هم کمتر از دو میلیون خرج کرده بودند آن زمان.
شکایت کردند گفتند که باید خسارت ما را بدهی.
من هم هرچه قسم خوردم که این کار را من نکردم نه آنها باورشان می شد نه من می توانستم
ثابت کنم.

پس پول خرج کرده بودند واقعا.

بله.
البته کیبوردشان را سر همین اختلافات از من پس گرفتند و بقیه اش هم هزینه شعر حیدرزاده بود.
کار به مطبوعات کشیده شد.
اسم من هم آن زمان سر زبان ها بود.
اینها فکر کردند که چاوشی معروف شده و ممکن است برود با کس دیگری کار کند.
رفتند شکایت کردند که من بخاطر شکایت آنها نروم با کس دیگری کار کنم و با آنها ادامه بدهم.
رفتند سراغ «علی بحرینی» که آن زمان مجله ای داشت به اسم «اتفاق نو».
تیتر زدند که افشاگری! ۱۳۰ میلیون تومان ضرر! این قضیه را بزرگ کردند و خلاصه من مانده بودم این وسط
که باید چه کنم.
البته بعدها آمدند گفتند ما را حلال کن و این جور چیزها.
الحق خیلی هم برای این آلبوم زحمت کشیده بودند.
بگذریم…

پس با همان یک آلبوم معروف شدی.
چه حسی داشتی از این شهرت یک شبه؟

اصلا باورم نمی شد.
فکرش را هم نمی کردم که یک روز کسی موزیک من را بشنود.
روز به روز هم بزرگ تر شد این معروف شدن و هرچه بزرگ تر می شد بیشتر تعجب می کردم
و البته می ترسیدم.
به خودم می گفتم این منم؟! انگار خواب می دیدم.

ماهنامه تجربه

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
مهارت های زندگی
بیشتر >
آرون گروپس