جمعه, ۳۱ فروردین , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

قصه ی کوتاه «طاووس و کلاغ»

اشتراک:
داستان کوتاه طاووس و کلاغ کودک و نوزاد
با گفتن داستان هایی همچون داستان کوتاه طاووس و کلاغ به کودکان تفاوت های حیوانات و اینکه غرور چقدر بد است را توضیح می دهیم

حیوانات در دنیای خلقت تفاوت های بسیار زیادی دارند یکی یال دارد دیگری خال دارد با گفتن داستان
های متفاوت کودکان را با تفاوت های ظاهری و نوع رفتارهای حیوانات آشنا می کنیم مثلا
داستان کوتاه طاووس و کلاغ تفاوت ها و زشتی و زیبایی های ظاهری طاووس و کلاغ را برای کودک
شرح می دهد و به او می آموزد که طاووس زیبا اگر روزی مغرور شود همان زیبایی اش هم به هیچ دردی
نمی خورد . داستان کوتاه طاووس و کلاغ را در پرشین وی بخوانید.

بررسی داستان کوتاه طاووس و کلاغ

طاووس و کلاغ
طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.

کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟

طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی
که به تو نداده شکر می گویی»

بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز
کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»

کلاغ با
صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.

طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»

کلاغ گفت:« به حرف
های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به
تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر
خود»

داستان کوتاه طاووس و کلاغبررسی داستان کوتاه طاووس و کلاغ

بد نیست بدانید که : پنجره ی بیمارستان

دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت
روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند. ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و
همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آن ها ساعت ها با هم صحبت می‏کردند؛ از همسر،
خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می ‏زدند

موضوع داستان کوتاه طاووس و کلاغ

و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می ‏نشست و تمام چیزهایی که بیرون
از پنجره می ‏دید، برای هم اتاقیش توصیف می‏ کرد. پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی
داشت. مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می‏ کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب
سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بیرون، زیبیایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر
در افق دور دست دیده می ‏شد.

همان‏ طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‏ کرد، هم اتاقیش جشمانش را می‏ بست
و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‏ کرد و روحی تازه می‏ گرفت. روزها و هفته‏ ها سپری شد
. تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند
. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.

پرستار این کار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند
تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره می ‏توانست آن منظره زیبا را با چشمان
خودش ببیند ولی در کمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم
اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می‏ کرده است. پرستار پاسخ
داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود!

تبیان

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس