قصه کودکانه روباه و سنجاب
کودکان دوست دارند تا والدین آن ها برایشان قصه ها و داستان های زیادی را تعریف کنند والدین
نیز می توانند با استفاده از این نیاز به تربیت کودکان از این طریق بپردازند داستان ها و قصه ها
بهترین مکانی است که والدین می توانند به پرورش ذهن کودک در آن مکان بپردازند قصه روباه و سنجاب هم
یکی از زیباترین قصه ها و داستان هاست که می توان با خواندن و تعریف آن برای کودکان شخصیت بد
و مثبت را برای آن ها شرح داد تا با شناخت آن ها بتوانند از آن ها الگو برداری کنند . قصه روباه و سنجاب مناسب
سن کودکان است این قصه را در پرشین وی بخوانید.
آشنایی با قصه روباه و سنجاب
روباه و سنجاب یک روز سنجاب مشغول بازی بود که روباه را دید.سنجاب خیلی ترسید.پا به فرار گذاشت و
روباه هم به دنبال او دوید.سنجاب به لاک پشت رسید و گفت: لاک پشت جان! وقتی کسی بخواهد تو را
بگیرد، چه می کنی؟لاک پشت گفت: فوری می روم توی لاکم! سنجاب گفت: آه! خوش به حالت!
من که لاک ندارم.فقط چند قدم مانده بود که روباه به سنجاب برسد، سنجاب دوباره پا به فرار گذاشت.دوید
و رسید به حلزون.
سنجاب از حلزون پرسید: حلزون جان! اگر کسی بخواهد تو را بگیرد،چه می کنی؟
گفت: می روم توی صدفم.
سنجاب گفت: آه! خوش به حالت! من که صدف ندارم.و به سرعت از پیش حلزون رفت.در راه خارپشت را دید.
و گفت: خارپشت جان! تو نه لاک داری، نه صدف، بگو اگر کسی بخواهد تو را بگیرد، چه می کنی؟
خارپشت گفت: خودم را گرد می کنم و می شوم یک توپ پر از خار! سنجاب گفت: آه! خوش به
حالت! تو خار داری.اما من نه خار دارم، نه لاک دارم نه صدف.
خارپشت گفت: اما تو لانه داری! لانه ای که فقط تو می توانی توی آن بروی! سنجاب با خوش حالی
گفت: آه! راست گفتی خارپشت جان! من یک لانه دارم! سنجاب به سرعت از درخت بالا رفت و رسید به
لانه اش.روباه بیچاره پایین درخت ماند و نتوانست سنجاب را بگیرد، چون او یک لانه داشت که هیچ کس جز
خودش نمی توانست توی آن برود!
بد نیست بدانید که : یکی دیگر از قصه روباه و سنجاب در جنگل
یکی بود یکی نبود؛ هرجا که گردو زیاد باشد آن منطقه سنجاب زیادی هم خواهد داشت چون سنجابها
گردو زیاد میخورند. میمونهایی که آنها را میدیدند میگفتند: کسی از ما به گردو علاقهمند نیست؟
روزی از روزها سنجاب کوچولو جست زد بغل مامان سنجاب و درحالیکه از گونهی مامان سنجاب
میبوسید گفت:
مامان سنجاب عزیز هوس گردو کردهام.
مامان سنجاب بلافاصله بهطرف سنجاب کوچولو برگشته و گفت: جان مامان.
سنجاب کوچولو ادامه داد: البته گردویی که خودم کنده باشم.
مامان سنجاب؛ سنجاب کوچولو را ناامید نکرد و گفت: میدانی که گردوها در سرزمین روباههاست؛ اگر
زمانی که مشغول خوردن گردو هستی سر و کلهی روباهی پیدا شد برای او ترانههای شاد بخوان؛
روباهها ترانههای شاد را دوست دارند.
بچه سنجاب جست و خیزکنان به راه افتاد. از این درخت بهآن درخت میپرید؛ و بهجائی رسید که درخت
گردو داشت. بزرگترین گردوها رو میکند و بعد از کندن بهروی زمین میانداخت. گردوهائی که روی زمین
میافتادند با صدای «چات» از هم باز شده به دو نیم میشد. سنجاب کوچولو خیلی از این کار لذت میبرد.
بعد از درخت پایین میآمد و گردوهای باز شده را میخورد. وقتی که سیر شد شروع کرد به جمعکردن
باقیمانده گردوهایی که روی زمین انداخته بود. یکی را برداشته میگفت: این برای مامان سنجاب؛ گردوی
بعدی این برای داداش سنجاب… و همینطور کیسهای را که پشتش حمل میکرد را پر میکرد. در همین
هنگام سرو کلهی یک روباه پیر پیدا شد. سنجاب کوچولو سعی کرد با یک صدای قوی و شاد با روباه حرف
بزند، گفت: روز بهخیر روباه عزیز.
و در حالیکه دم خود را به چپ و راست تکان میداد شروع به آواز خواندن کرد:
ادامه قصه روباه و سنجاب در جنگل
روی طناب راه میروند بند بازند روباهها
هم بوها را خوب میفهمند هم حیلهگرند روباهها
سنجاب کوچولو موقع آواز خواندن تو صورت روباه اثری از خوشحالی ندید و در بین آواز خواندن روباه صداهایی
با دهانش مثل هام هم کم کیم در میآورد. وقتی آواز تمام شد روباه با کیسه بزرگی به نزدیکی سنجاب
رسیده بود. سنجاب کوچولو فکر کرد که روباه کیسه را میخواهد به او بدهد. لذا به روباه گفت:
متشکرم روباه بخشنده؛ با این کیسهی بزرگ گردوهای بیشتری میتوانم جمع کنم. و با یک جست کنار
روباه رسید. روباه پیر با یک حرکت از دم سنجاب کوچولو گرفته و داخل کیسه انداخت. سنجاب کوچولو
هر چه التماس کرد روباه پیر توجه نکرد. بعد از اینکه سر کیسه را بست و چند تا ضربه هم زد؛ کیسهی
گردوها را به دوشش انداخته و رفت. داشت هوا تاریک میشد که زرافهای اتفاقی صدای سنجاب کوچولو را
شنیده و به دادش میرسد.
سنجاب کوچولو که خیلی ترسیده بود بهسمت خانه حرکت کرد و دید که همهی سنجابها آنجا جمع شدهاند.
همهی اتفاقاتی را که برایش افتاده بود، یک به یک تعریف کرد.
سنجاب راهنما با تعجب گفت: ای داد بیداد تو با روباهی که کر بوده روبرو شدهای…
مامان سنجاب که غمگین شده بود گفت: ایوای کوچولوی من ایوای کدام یک از ما دست آن روباه تا
حالا نیفتادهایم؟ کاشکی راهنمایی لازم را به تو کرده بودم و در حالیکه سنجاب کوچولو را بغل میکرد
گفت: باز هم خوب است که بهراحتی خلاص شدهای.
سنجاب کوچولو با صدای بلندی گفت: یعنی اوضاع همیشه به همین صورت میخواهد بماند؟ هر
موقع هوس گردوی تازه کردیم داخل کیسه حبس شده و کتک خواهیم خورد؟
برادر سنجاب کوچولو که از اتفاقات پیش آمده خیلی ناراحت شده بود گفت: بیایید ما هم برای خودمان
درخت گردو بکاریم.
جالب ترین قسمت قصه روباه و سنجاب در جنگل
هر کی این حرف را شنید در دل خود به برادر سنجاب کوچولو خندید. سنجاب راهنما با صدای بلند
و قاطعی گفت: دوستان چرا میخندید؟
عقل در سن نیست بلکه در سر است؛ سنجاب کوچولو راست میگوید. از فردا در سرزمین خودمان
درخت گردو خواهیم کاشت. بعضیها گفتند اما این کار سختی است.
سنجاب راهنما به اعتراضکنندگان گفت: آیا کتکخوردن از روباه پیر و ساعتها در کیسه حبس ماندن بهتر است؟
همه به سنجاب راهنما حق دادند. روز بعد؛ از صبح زود دست در دست هم به کاشتن نهال ها پرداختند.
و به مامان سنجاب کوچولو اعلام کردند که بهخاطر این فکر و ایدهی خوب فرزندش نام جنگل درخت گردویشان
را جنگل سنجاب کوچولو گذاشتهاند. البته به همینجا ختم نشد. بلکه با تولد هر سنجاب کوچولو یک درخت
گردو کاشته شد. برای اینکه هر کسی بهراحتی از گردوها استفاده کند لوحههایی از درختان آویزان
کردند که «خوردن از میوهی این درختان آزاد است.»
در طول زمان آنقدر گردو زیاد شد که هر کسی بدون کتک خوردن و حبس شدن می توانست گردو بخورد.
این قصه هم اینجا به پایان میرسد؛ در حالی که از درخت سهتا گردو بر زمین میافتد .سه تا گردو؛
هم برای قصهی خوب ما هم برای دوستداران گردو.
دوست خردسالان ، چوک