جمعه, ۳۱ فروردین , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

قصه کودکانه فینگیلی و جینگیلی

اشتراک:
قصه فینگیلی و جینگیلی کودک و نوزاد
اگر اهل قصه خواندن برای کودک دلبندتان هستید ما در این مطلب قصه فینگیلی و جینگیلی را برایتان آماده کرده ایم در ادامه همراه ما باشید

قصه ها می توانند تاثیرات شگرفی بر روی هوش و خلاقیت بچه ها بگذارند
اما این مهم است که که چه قصه ای باشد ما در این مطلب از پرشین وی
قصد داریم قصه فینگیلی و جینگیلی و داستان زیبای مرغ پر قرمزی را برایتان به
اشتراک بگذاریم در ادامه همراه ما باشید

قصه فینگیلی و جینگیلی

قصه فینگیلی جینگیلی در ده قشنگی دو برادر زندگی می کردند.اسم یکی از انها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود.فینگیلی پسر
شیطون و بی ادبی بود وهمیشه بقیه مردم ده را اذیت میکردو هیچکس از دست او راضی نبود.اما برادرش که اسمش جینگیلی بود.پسر باادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمی گفت و به مردم کمک میکرد.

یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند و با بچه های انجا شروع به بازی کردند.بازی الک و
دولک، طناب بازی و توپ بازی.در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ
به شیشه خورد و شیشه شکست.بچه ها از ترس فرار کردند و هر کس به سمتی دوید.

ننه قلی از خانه بیرون امد.این طرف و ان طرف را نگاه کرد.اما کسی را ندید.ننه قلی به خانه برگشت
و کنار حوض نشست.از انطرف بچه ها وقتی دیدند ننه قلی در را بست دوباره جمع شدند و شروع به
بازی کردند.ننه قلی یواش یواش در را باز کرد و صدا زد آی فینگیلی، آی جینگیلی، آی بچه ها، کی
بود که زد به شیشه؟

قصه فینگیلی و جینگیلیقصه فینگیلی و جینگیلی

جینگیلی گفت: من نبودم.

فینگیلی گفت: من نبودم.

ننه قلی از فینگیلی پرسید: پس کی بوده؟

فینگیلی که ترسیده بود به دروغ گفت: کار قلی بوده.

قلی با ترس جلو امد و گفت که کار او نبوده.

یکی ازبچه ها گفت: اگه کسی که این کارو کرده راستشو نگه، دیگه اونو بازی نمی دیم.

جینگیلی گفت: راست بگو همیشه، دروغگو چیزی نمیشه.

فینگیلی از حرف بچه ها پند گرفت و گریه اش در اومد.جلو رفت و گفت: ننه جان شیشه رو من
شکستم.بیا بزن به دستم.

ننه قلی مهربون گفت: فینگیلی عزیزم حالا که متوجه اشتباهت شدی تو را می بخشم.

بیشتر بدانید از داستان کوتاه کودکانه مرغ پر قرمزی

روزی روزگاری مرغی در یک مزرعه زنگی میکرد که بخاطر پرهای قرمزش همه او را پر قرمزی صدا میکردند.

روزی پر قرمزی در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهی او را دید و آب از دهانش به راه افتاد.

سریع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر از آب کند و روی گاز بگذارد تا او ناهار را بیاورد. بعد دوباره به مزرعه برگشت.

وقتی پرقرمزی اصلا حواسش نبود. پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خانه.

دوست پرقرمزی که یک کبوتر بود، همه ی داستان را تماشا میکرد و برای نجات دوستش سریع یک نقشه کشید.

قصه فینگیلی و جینگیلیقصه فینگیلی و جینگیلی

کبوتر رفت و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است. روباه تا او را دید خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز ناهار مفصلی میخورد.

گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب میرفت.

پرقرمزی تا دید که روباه حواسش به کبوتر است از توی گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد.

کبوتر وقتی دید دوستش به اندازه کافی دور شده، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست.

روباه هم که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت.

وقتی به خانه رسید، قابلمه روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی توی آب افتاد و آب جوش ها روی صورت روباه ریخت و روباه حسابی سوخت.

تبیان / radiokodak

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس