پنج شنبه, ۱۹ مهر , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

قصه کودکانه کلاغ سفید

اشتراک:
قصه كلاغ سفيد کودک و نوزاد
ما در این مطلب دو داستان زیبای کلاغ سفید و زاغ و کلاغ را برایتان به اشتراک خواهیم گذاشت

داستان ها و شعر ها می توانند قوه تخیل و قوی می کند بنابراین تا می توانید برای کودکتان داستان و شعر بخوانید. در ادامه مطلب از پرشین وی قصد داریم قصه کلاغ سفید و قصه زیبای کلاغ و زاغ را برایتان به اشتراک گذاریم.

قصه کلاغ سفید

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود لانه ی آقا کلاغه و خانم کلاغه توی دهکده ی کلاغها
روی یک درخت سپیدار بود.آنها سه تا بچه داشتند.اسم بچه هایشان سیاه پر ، نوک سیاه و مشکی بود.وقتی بچه
ها کمی بزرگ شدند، آقا و خانم کلاغ به آنها پرواز کردن یاد دادند.بچه کلاغها هر روز از لانه بیرون
می آمدند و همراه پدر و مادرشان به گردش می رفتند.

یک روز همه ی آنها در یک پارک دور حوض نشسته بودند و آب می خوردند که چندتا پسربچه ی
شیطان آنها را دیدند و با تیر و کمان به سویشان سنگ انداختند.کلاغها ترسیدند و فرار کردند ؛ اما یکی
از سنگها به بال مشکی خورد و او حسابی ترسید.تا آمد فرار کند ، سنگ دیگری به سرش خورد و
کمی گیج شد.اما هرطور بود پرواز کرد و از بچه ها دور شد.او خیلی ترسیده بود و رنگ پرهایش از
ترس، مثل گچ سفید شده بود.

برای همین پدر و مادرش نفهمیدند که پرنده ی سفیدرنگی که نزدیک آنها پرواز می کند، مشکی است و روی
زمین دنبالش می گشتند.مشکی هم که گیج بود، نفهمید که بقیه کجا هستند ، پرید و رفت تا اینکه افتاد
توی لانه ی کبوترها و از حال رفت.

کبوترها دورش جمع شدند و کمی آب به او دادند تا حالش جا آمد اما یادش نبود که کیست
و اسمش چیست و چطوری به آنجا آمده است.زبانش هم بند آمده بود و دیگر قار قار نمی کرد.کبوترها فکر
کردند که او هم کبوتر است.جا و غذایش دادند و مشکی پیش آنها ماند.چند روز گذشت و مشکی چیزی یادش
نیامد.

قصه کلاغ سفیدقصه کلاغ سفید

متن قصه کلاغ سفید

پدر و مادر و خواهر و برادرش خیلی دنبالش گشتند اما پیدایش نکردند.مشکی خیلی غمگین بود، چون نمیدانست کیست و
اسمش چیست.یک روز صبح تازه از خواب بیدار شده بود که صدای قارقاری به گوشش رسید.خوب گوش داد و این
آواز راشنید: قارقار خبردار کی خوابه و کی بیدار؟ منم ننه کلاغه مشکی من گم شده کسی او را ندیده؟
مشکی من بلا بود خوشگل و خوش ادا بود رنگ پراش سیاه بود قارقار خبردار هرکی که او را دیده
بیاد به من خبر بده قارقار قارقار مشکی صدای مادرش را می شنید.صدا برایش آشنا بود اما نمی دانست که
این صدا را کی و کجا شنیده است.از جایش بلند شد و نزدیکتر رفت.به ننه کلاغه نگاه کرد.چشم ننه کلاغه
که به او افتاد ، از تعجب فریادی کشید و گفت :« خدای من یک کلاغ سفید! چقدر به چشمم
آشناست!»

پرید و به مشکی کاملاً نزدیک شد.او را بو کرد و به چشمانش خیره شد و چند لحظه بعد
داد زد:« خدایا این مشکی منه! پس چرا سفید شده؟» کبوترها دور آنها جمع شده بودند و نگاهشان می کردند.یکی
از کبوترها گفت:« اما این که رنگش مشکی نیست ، سفیده…

داستان کلاغ

ننه کلاغه گفت:« اما من بوی بچه ام را می شناسم ، از چشمهایش هم فهمیدم که این بچه
ی گم شده ی من مشکیه….فقط نمیدونم چرا رنگش سفید شده ، شاید خیلی ترسیده و از ترس رنگش پریده ، اما مهم نیست من
بچه ی عزیزم را پیدا کردم…
»

مشکی کم کم چیزهایی به یادش آمد.جای ضربه هایی که به سر و بالش خورده بود، هنوز کمی درد
می کرد.یادش آمد که در پارک کنار حوض نشسته بود و آب می خورد اما سنگی به بالش و سنگی
هم به سرش خورد و حسابی ترسید.او مدتی به ننه کلاغه نگاه کرد و بعد با خوشحالی گفت :« یادم
اومد ، اسم من مشکیه ، تو هم مادرم هستی ، من گم شده بودم اما حالا پیش تو هستم
آه مادرجون…
» کبوترها با خوشحالی و تعجب به آنها نگاه می کردند.مشکی و مادرش از خوشحالی اشک می ریختند.وقتی حالشان جا
آمد، از کبوترها تشکر کردند و به دهکده ی کلاغها بازگشتند.همه ی کلاغها مخصوصاً آقا کلاغه و پرسیاه و نوک
سیاه از بازگشت مشکی خوشحال شدند و جشن گرفتند.از آن روز به بعد همه ی کلاغها مشکی را سفیدپر صدامی
زدند چون او تنها کلاغ سفید دهکده ی آنها بود.

قصه کلاغ سفیدقصه کلاغ سفید
بیشتر بدانید از کلاغ و زاغ

یکی بود یکی نبود. روزی کلاغی یک قالب پنیر دید، آن را با نوکش برداشت و پرواز کرد و روی درختی نشست تا با خیالی آسوده پنیر را بخورد.

روباه که مواظب کلاغ بود، پیش خودش فکر کرد کاری کند تا قالب پنیر را به دست بیاورد. روباه مکار نزدیک درختی که کلاغ روی آن نشسته بود، رفت و شروع به تعریف از کلاغ کرد:

به به! چه بال و پر زیبا و خوش رنگی داری، پر و بال سیاه رنگ تو در دنیا بی نظیر است.
عجب سر و دم قشنگی داری و چه پاهای زیبایی داری.‌ حیف که صدایت خوب نیست اگر صدای قشنگی داشتی از همه پرندگان بهتر بودی.

کلاغ که با تعریف های روباه مغرور شده بود، خواست قارقار کند تا روباه بفهمد که صدای قشنگی دارد ولی همین که دهانش را باز کرد تا آواز بخواند، پنیر از منقارش افتاد و روباه آن را برداشت و سریع از آنجا دور شد.

کلاغ تازه متوجه حقه و حیله روباه شده بود ولی دیگر سودی نداشت.

شعر زاغک و پنیر:

زاغکی قالب پنیری دید
به دهان بر گرفت و زود پرید

بر درختی نشست در راهی
که از آن می گذشت روباهی

روبه پر فریب و حیلت ساز
رفت پای درخت و کرد آواز

گفت به به چقدر زیبایی!
چه سری، چه دمی، عجب پایی

پر و بالت سیاه رنگ و قشنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ

گر خوش آواز بودی و خوش خوان
نبُدی بهتر از تو در مرغان

زاغ می خواست قارقار کند
تا که آوازش آشکار کند

طعمه افتاد چون دهان بگشود
روبهک جست و طعمه را بربود

تبیان / کدبانو

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
ترک اعتیاد