قصه ی کودکانه و زیبای ماشین مورچهها
داستان کودکانه پیرامون حیوانات همواره برای کودکان لذت بخش است ما در این مطلب از پرشین وی قصد داریم، قصه ماشین مورچه ها و آرزوی مورچه کوچک را به اشتراک بگذاریم. تا انتهای این مطلب همراه ما باشید.
قصه ماشین مورچه ها
ماشین مورچهها خراب شده نی نی از عقب حیاط به ملخ نگاه می کرد اما تنهایی جلو نمی رفت.دوست
داشت ملخ رو به همه نشون بده.
نی نی بلد نبود حرف بزنه به خاطر همین شروع کرد به سر و صدا کردن و هی می گفت:
این…
این…
مامان اومد پیش نی نی و گفت چی شده عزیزم.نی نی به سمت ملخ که زیر در حیاط بود اشاره
می کرد و می گفت: این…
این…
مامان ملخ رو نمی دید.فکر می کرد نی نی در رو نشون می ده.مامان گفت :در چی شده ؟ درحیاط
چی شده ؟
نی نی از دست مامان خسته شد.از پیش مامان رفت پیش بابا و دست بابا رو گرفت.بابا
راه نیومد.
بابا فکر می کرد نی نی می خواد از خونه بره بیرون.بابا گفت چیکار کنم؟ دوست داری بریم بیرون؟
نی
نی عصبانی شد.
نزدیک بود دست بابا رو گاز بگیره.یه دفعه آبجی کوچولو اومد.نی نی رفت دست آبجی کوچولوشو گرفت و بردش نزدیک
ملخ.
آبجی فورا ملخ رو دید و از دیدن ملخ خیلی ذوق کرد.آبجی و نی نی نشستن پیش ملخ.
نی نی گفت: این…
این…
آبجی گفت این ماشین مورچه هاست .
مثل ماشین بابا خرابه.
مورچه ها دارن هولش می دن.
نی نی خندید و گفت ماچین…
ماچین…
حالا مامان و بابا هم اومدن جلو و ملخ رو دیدن.مامان و بابا تازه فهمیدن منظور نی نی چی بوده.و
حسابی به ماشین مورچه ها خندیدن.
بیشتر بدانید از آرزوی مورچه کوچک
توی حیاط یک خانه قدیمی، دو تا درخت بزرگ بود. یکی این طرف حیاط و یکی آن طرف حیاط.
چند تا مورچه نزدیک درخت این طرف حیاط، توی باغچه زندگی می کردند.
یک روز مورچه کوچک به مادرش گفت: ای کاش می شد به باغچه آن طرف حیاط می رفتم تا از درخت بزرگش بالا بروم.
به نظر من دنیا از آن طرف حیاط خیلی قشنگ تر است!
مادر مورچه کوچک آهی کشید و گفت: خیلی فکر خوبی است، اما تا وقتی که این مرغ و خروس ها توی حیاط هستند نمی توانی از آن عبور کنی. همین چند روز پیش که من از لانه کمی دور شده بودم، چیزی نمانده بود که غذای آقا خروسه بشوم.
قصه آرزوی مورچه کوچک
مورچه کوچک که ناامید شده بود، با ناراحتی مشغول پیدا کردن غذا شد.
تا این که یک روز اتفاق جالبی افتاد. آن روز زن صاحبخانه با یک طناب بلند و یک سبد لباس به آنجا آمد. یک سر طناب را به درخت این طرف حیاط بست و سر دیگر طناب را به درخت آنطرف حیاط. لباس ها را هم یکی یکی روی طناب پهن کرد و رفت.
مورچه کوچک که از لای برگ ها نگاه می کرد، با خودش گفت: به به چه راه خوبی! حالا می توانم خودم را به درخت آن طرف حیاط برسانم.
مورچه کوچک خودش را به طناب رساند و از روی آن شروع به حرکت کرد. باد آرام وزید و طناب و لباس ها را تکان داد. مورچه کوچک کمی جلوتر رفت. باد تندتر شد و طناب و لباس ها را شدیدتر تکان می داد.
مورچه کوچک کمی ترسیده بود اما او که هدفش رسیدن به آن درخت بود، محکمتر به لباس ها چسبید تا باد آرام شود. کمی جلوتر که رفت، راه تمام شد و مورچه کوچک به آرزویش رسید.
حالا چند روز است که مورچه ها پشت سر هم از بالای سر مرغ و خروس ها راه می روند.
دنیا از بالای درخت آن طرف حیاط، واقعا جالب و دیدنی بود!
تبیان / بیتوته