قصه ی جالب کتابهای شلخته
اگر به داستان های کودکانه پیرامون کتاب علاقه مند هستید ما در این مطلب از پرشین وی دو داستان بسیار زیبای کودکانه، قصه کتابهای شلخته و داستان کتابدار کوچولو را برایتان به اشتراک خواهیم گذاشت .تا انتهای این مطلب همراه ما باشید.
قصه کتابهای شلخته
اما مثل اینکه این کتابها هنوز کتابخانه ندیده بودند.چه کارهایی می کردند.بلند بلند می خندیدند.همدیگر را هل می دادند.حوصله نداشتند
سر جایشان منظم قرار بگیرند.یک دفعه توی قفسه ها دراز می کشیدند و…
خلاصه حسابی آبروریزی درآورده بودند.اعضای کتابخانه از کار این کتابها تعجب کرده بودند.ولی چون همه با ادب و با حوصله
بودند چیزی نمی گفتند و فقط چپ چپ به کتابها نگاه می کردند.منتظر بودند تا ببینند مسئول کتابخانه خودش چکار
می کند.
مسئول کتابخانه یکی دوبار به کتابهای بی نظم تازه وارد تذکر داد که اینجا کتابخانه است نه پارک! اینجا باید
سکوت را رعایت کنید و سرجایتان منظم قرار بگیرید تا کسی بیاید و یکی از شما را انتخاب کند و
بخواند.
کتابها با تعجب گفتند ” بخواند!”
مسئول گفت: “بله بخواند.”
کتابها همه با هم بلند بلند شروع به خندیدن کردند
و گفتند مگر کسی پیدا می شود که بخواهد مطالب ما را بخواند!
مسئول کتابخانه اخم کرد و سر جایش
نشست.
صحبت کردن کتابها آرامتر شد، ولی هنوز هم همدیگر را هل می دادند و هر کدام سعی می کرد چند
برابر خودش جا بگیرد.
کتابهای مودب و منظم قبلی، از دست کتابهای جدید شلخته ،خسته و عصبانی شده بودند و زیر لب غر می
زدند تا اینکه یکی از کتابها که از بقیه قدیمی تر بود، از کتابهای جدید پرسید: “ببخشید می تونم بپرسم
شما قبلا کجا زندگی می کردید؟”
متن قصه کتابهای شلخته
کتابهای شلخته نگاهی به هم کردند و گفتند :”لای اسباب بازی های ستاره خانم.”
کتاب قدیمی گفت: “لای اسباب بازی ها ! اما کتاب باید توی کتابخانه باشد تا سالم و تمیز بماند.”
یکی
از کتابهای شلخته گفت: “مگه نمی بینی بیشتر کاغذهای ما مچاله شده، جلدمون خراب شده، چند تا از کاغذهامون پاره
شده….”
کتاب قدیمی با دلسوزی سرش را تکان داد و گفت” “حالا فهمیدم چرا انقدر همدیگر رو هل می دهید
یا چرا نمی تونید سرجاتون بایستید.وقتی یک کتاب آسیب می بیینه شکلش زشت می شه و دیگه نمی تونه درست
لای کتابها قرار بگیره.”
کتابها وقتی این حرفها را شنیدند دلشان برای کتابهای تازه وارد سوخت و دیگر غر نزدند
و ساکت شدند.
کتاب قدیمی دوباره گفت: “حالا خدا را شکر الان توی کتابخانه هستید و دیگر زیر دست و پا و لای
اسباب بازیهای بچه ها نیستید.اینجا کم کم شکلتان هم زیبا می شود و کاغذهای مچاله شده تان صاف می شود.بعد
خودتان می فهمید که چقدر زندگی در کتابخانه کیف دارد.تازه از همه مهمتر، اینجا بچه ها شما را بر می
دارند و قصه های قشنگتان را می خوانند.”
این حرفها انقدر روی کتابهای شلخته تاثیر گذاشته بود که می خواستند
گریه کنند.آخر آرزوی هر کتابی این است که کسی آن را بخواند.هنوز حرفهای کتاب قدیمی تمام نشده بود که یکی
از بچه ها سراغ کتابهای شلخته آمد و سه تا از کتابها را برداشت تا با دوستهایش بخواند.
بیشتر بدانید از داستان کتابدار کوچولو
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود
خرگوش کوچولویی بود به نام نقلی که خیلی به کتاب خواندن علاقه داشت. او هرروز چند تا کتاب میخواند
و از کتابها چیزهای زیادی یاد میگرفت. دوستانش روز تولدش به او کتاب هدیه میدادند.
پدر و مادرش هر وقت به بازار میرفتند و میدیدند کتاب خوب و مناسب ِ تازهای چاپ شده و به بازار آمده، آن را برایش میخریدند…
نقلی همهی کتابها را با دقت میخواند و آنها را در یک قفسه در اتاقش میگذاشت.
یک روز دید تعداد کتابهایش آنقدر زیاد شده که دیگر توی قفسه جا نمیشوند. او به
فکر افتاد تا قفسهی دیگری در اتاقش بگذارد اما برای قفسهی جدید، جای کافی
نداشت. در این فکر بود که با کتابهایش چهکار کند که آهو خانم به دیدنش آمد.
آهو خانم معلم مدرسهی جنگل بود. او به نقلی گفت: «دختر قشنگم، من خیلی
خوشحالم که میبینم تو به کتاب خواندن علاقه داری؛ دلم میخواهد بقیهی بچهها
هم مثل تو باشند. ولی ما توی جنگل کتابخانهی عمومی نداریم. من میخواهم
یک کتابخانهی عمومی درست کنم و در آن کتابهای خوبی بگذارم تا همهی بچهها بیایند و کتاب امانت بگیرند و بخوانند.»
داستان زیبای کودکانه
آهو خانم به قفسهی کتابهای نقلی اشاره کرد و ادامه داد: «میبینم که تو کتابهای
زیادی داری. راستی وقتی کتابی را میخوانی، با آنچه میکنی؟» نقلی جواب داد:
«هیچی، میگذارم توی قفسهی کتابها تا خراب و کثیف نشود»
آهو خانم گفت: «از این کتابها به دوستانت نمیدهی تا بخوانند؟» نقلی گفت:
«نه تا حالا کسی از من کتاب نخواسته است». آهو خانم گفت: «نقلی جان، من
در مدرسه یک کتابخانه درست میکنم و از تمام حیوانات جنگل میخواهم تا
کتابهایی را که دیگر لازم ندارند به این کتابخانه هدیه کنند. بعد این کتابها را
به کسانی میدهیم که آنها را نخواندهاند. بهاینترتیب همه میتوانند با خواندن کتابهای جدید، چیزهای تازه یاد بگیرند.»
نقلی فکری کرد و با خوشحالی گفت: «چه فکر خوبی! من باکمال میل به شما کمک میکنم.»
آهو خانم و نقلی به مدرسه رفتند. به همهی حیوانات اطلاع دادند که برای کتابخانه به کتاب
نیاز دارند. طولی نکشید که حیوانات جنگل کتابهای اضافی را آوردند و به کتابخانه هدیه کردند.
قفسه پر از کتاب شد. نقلی هم تعدادی از کتابهای قدیمیاش را در کتابخانهی مدرسه گذاشت.
از آن روز به بعد بیشتر حیوانات به مدرسه میآمدند و کتابهای کتابخانه را میگرفتند و
میخواندند تا چیزهای تازه یاد بگیرند. نقلی هم شده بود کتابدار کتابخانه. او به حیوانات
جنگل کتاب امانت میداد و آنها را راهنمایی میکرد تا کتابهایی را که لازم دارند بگیرند و بخوانند. نقلی کتابدار کوچولوی مهربان جنگل بود و همه دوستش داشتند.
تبیان / ایپابفا