پنج شنبه, ۹ فروردین , ۱۴۰۳
درخواست تبلیغات

قصه کودکانه آقا گوسفنده و خانم گوسفنده

اشتراک:
قصه آقا گوسفنده کودک و نوزاد
ما در این مطلب قصد داریم قصه کودکانه آقا گوسفنده و خانم گوسفنده را برایتان به اشتراک بگذاریم

قصه ها می توانند تاثیرات بسیار مثبتی بر روی کودکان بگذارند. کودکان دوست دارند قصه ها ی زیبای کودکانه از زبان حیوانات را بشنوند. ما در این مطلب از پرشین وی قصد داریم نکات مهم پیرامون قصه آقا گوسفنده و داستان گوسفند کوچولو و برادرش را برایتان به اشتراک گذاریم.

قصه آقا گوسفنده

آقاگوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه با علوفه خشکی که توی آغل داشتند، شکمشان را سیر کردند و شب که
شد، هر کدام گوشه ای خوابیدند.

نصفه های شب بود که هرسه تاشان از خواب پریدند و دیدند آب باران از گوش های راه پیدا کرده
و کف آغل را خیس کرده است.خوابیدن روی زمین گل آلود و نمناک امکان نداشت.

خانم گوسفنده به آقاگوسفنده گفت: «چه کنیم حالا؟ کجا بخوابیم؟ »آقاگوسفنده گفت: «نمی دانم.راه چاره ای به نظرم نمی رسد.یا
باید روی همین زمین گل آلوده بخوابیم یا تا صبح بیدار بمانیم و ببینیم صبح که شد، چه کسی به
دادمان می رسد.»

خانم گوسفنده گفت: «روی گل و لای بخوابیم یا تا صبح بیدار بمانیم؟ این هم شد راه
چاره؟ نمی دانم تو با این عقل و هوشت، چرا مشکل گشای مردم دنیا نشده ای! بلند شو مَرد! کاری
بکن! »

آقاگوسفنده گفت: «چه کار کنم؟ تو که دستتمام عاقلان دنیا را از پشت بسته ای، بگو که توی
این تاریکی شب، چه می توانم بکنم؟ »

قصه آقا گوسفندهقصه آقا گوسفنده

خانم گوسفنده گفت: «چه می دانم؟ برو ببین آب از کجا به
آغل راه پیدا کرده.راه ورود آب را ببند.آغلمان را آب برداشت آقا! بجنب! من که نمی توانم تا صبح سر
چهار تا دست و پاهام بیدار بمانم.»آقاگوسفنده گفت: «بستن راه ورود آب، بیل می خواهد، کلنگ می خواهد، زور بازو
می خواهد که هیچ کدامش را ما گوسفندها نداریم.»

خانم گوسفنده گفت: «این را که خودم هم می دانم که
بیل و کلنگ نداریم.اینکه دیگر گفتن ندارد.»آقاگوسفنده که از غرغر کردن خانم گوسفنده عصبانی شده بود، صدایش را بلند کرد
و گفت: «مثل اینکه تو هم جز مسخره کردن من، کار دیگری بلد نیستی.فکر می کنی خودت خیلی می فهمی؟
این راه حل که باید راه ورود آب بسته شود، به فکر هر بره ای هم می رسد.»

قصه خانم گوسفنده

که دید آقا گوسفنده هم حق دارد و هم خیلی از دستش عصبانی شده، دیگر حرفی نزد و بغض کرد
و حالا گریه نکن، کی گریه کن.

بزچلاقه با اینکه کنار آقاگوسفنده و خانم گوسفنده ایستاده بود، حرفهای آنها را نمی شنید.از همان اول هم فهمیده
بود که نه امکانات و قدرت بستن راه ورود آب را دارد و نه می تواند شب تا صبح روی
چهار لنگه دست و پایش بایستد و بیدار بماند.با این که خوابش می آمد، فکر کرد و فکر کرد.ناگهان، انگار
که به راه حل درستی رسیده باشد، جستی زد و به طرف کُپه علوفه های خشک رفت.آقاگوسفنده و خانم گوسفنده
وقتی حرکت یکباره بزچلاقه را دیدند، از گریه و دعوا دست برداشتند، ببینند دوستشان چه می کند.بزچلاقه با سر به
جان بسته های علوفه های خشک افتاد.به آنها شاخ می زد و سعی می کرد جا به جایشان کند.

آقاگوسفنده و خانم گوسفنده چشم دوخته بودند به بزچلاقه و نمی دانستند می خواهد چه کار کند.بزچلاقه آنقدر سرش را
به کپه های علوفه خشک کوبید که توانست آ نها را کنار هم قرار دهد و با کنار هم گذاشتن
آنها، تختخواب بزرگی که شب وحشتناک آقا گوسفنده خیلی هم از زمین نمناک فاصله داشت، بسازد.و خانم گوسفنده کارش که
تمام شد، بدون اینکه به دوستانش چیزی بگوید، به بالای کپه علوفه های خشک جست زد و دراز کشید.خسته شده
بود.خواب بعد از خستگی دلنشین بود.

آقاگوسفنده و خانم گوسفنده نگاهی به یکدیگر انداختند و گفتند که چرا این راه حل به فکر ما دو تا
نرسید.بعد، از تختخواب علوف های بزچلاقه بالا رفتند و روی آن دراز کشیدند که بخوابند.خانم گوسفنده گفت: «اگر بزچلاقه نبود،
ما چه کار می کردیم.

قصه آقا گوسفندهقصه آقا گوسفنده

بیشتر بدانید از داستان گوسفند کوچولو و برادرش

روزی روزگاری دو گوسفند بودند که یکی از آن ها خیلی خیلی کوچک بود و خیلی یواش بع بع
می کرد و یکی دیگر خیلی بزرگ بود و با صدای بلند بع بع می کرد. این دو گوسفند با هم برادر بودند.

هر روز گوسفند کوچولو و برادرش با هم به دشت و صحرا می رفتند و با هم بازی می کردند
و بعد دنبال علف می گشتند و غذایشان را می خوردند. یک روز صبح آن ها مثل همیشه از
خانه بیرون رفتند. آن ها در دشت به دنبال غذا می گشتند اما مدت ها بود که باران نیامده بود و علف ها خشک شده بودند.

گوسفند کوچولو و برادرش چند ساعتی به دنبال غذا گشتند اما نتوانستند علف سبزی برای
خوردن پیدا کنند. آن ها خیلی خسته شده بودند و پاهایشان درد گرفته بود و دیگر نمی توانستند
بدوند، پس شروع به راه رفتن کردند و پاهایشان را روی زمین می کشیدند. گوسفند کوچولو
و برادرش از صبح تا بعد ازظهر راه رفتند اما علفی پیدا نکردند. تا چشم کار می کرد علف ها قهوه ای و خشک بودند.

داستان کودکانه

خورشید گرم و گرم تر شد. گوسفند کوچولو و برادرش خسته، گرسنه و تشنه بودند
. آن ها به راه شان ادامه دادند تا به یک رودخانه رسیدند. آن ها سرشان پایین بود و با زبانشان آب می خوردند.

وقتی برادر بزرگ سرش را بلند کرد متوجه یک تکه زمین سبز زیر درخت شد. او سریع
به سمت درخت دوید. او با بع بع بلند برادر کوچوکش را صدا زد تا زیر درخت بیاید.
گوسفند کوچولو و برادرش خیلی هیجان زده بودند. اما مقدار سبزه و علف خیلی
کم بود و فقط برای یکی از آن ها کافی بود. برادر بزرگ گفت: داداش کوچولو تو برو و علف ها را بخور. من خیلی گرسنه نیستم. گوسفند کوچولو گفت: بیا با هم علف ها را بخوریم. این طوری بهتره.

بعد گوسفند کوچولو و برادرش با هم علف ها را خوردند و خیلی خیلی خوشحال به خانه شان برگشتند.

برادر بزرگ تر علف ها را پیدا کرد و می توانست تنهایی همه ی آن را بخورد. اما آن قدر مهربان و بخشنده بود که اجازه داد برادر کوچک ترش از آن بخورد. برادر کوچولو هم قبول نکرد علف ها را تنهایی بخورد و از برادرش خواست تا علف ها را با هم بخورند. گوسفند کوچولو عاشق برادرش بود و گوسفند بزرگ هم عاشقانه برادرش را دوست می داشت.

شهرزاد / کانون

گردآوری:
اخبار مرتبط:
فیلم پرشین وی
آرون گروپ
آرون گروپس